احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۲ میزان ۱۳۹۶
بخش ششم/
عدهیی تعجب میکنند که چگونه مسلمانان به باورهای مجوس خو گرفتهاند!… جای تعجب نیست؛ زیرا بیشترِ کسانی که به اسلام مشرف شدند، دارای چنین افکاری بودند و بر آنها خیلی سخت بود که یکباره تمام باورهای خویش را رها کنند. و اگر بخواهند برای چنین اندیشههایی جایگاهی در اسلام پیدا کنند، باید آن را در قالبِ حدیث بریزند و به خورد مردم بدهند. و طوریکه گفتیم، این خیالپردازیها در زمانِ امویها شروع شد که در آنزمان هنوز حدیث تدوین نشده بود و در زمان عباسیها بود که علما دست به تدوین احادیث زدند.
آنچه مسلم است اینکه ملتها از باورهای دیگران متأثر میگردند. اگر باورهای یک امت تدوین و نوشته نشود، احتمال این میرود که با باورهای ملتهای دیگر خلط شود. به همین لحاظ در احادیثی که به پیامبر خدا نسبت داده میشود، چیزهای زیادی را مییابیم که قرآن کریم به آن اصلاً اشاره نکرده است. علتِ آن این است که قرآن کریم در حیات رسول خدا نوشته شد، درحالیکه حدیث بعد از ۲۵۰ سال از وفات پیامبر خدا نوشته شده استـ به استثنای موطای امام مالک که بعد از صد سال هجری نوشته شد و حاوی ششصد حدیث و اثر مسند است و بس، و در آن خبری از مهدی نیست. اما به مرور زمان، احادیث بیشتر میشود و معتقدات نیز افزایش مییابد و افسانهها و خرافات نیز به آن وارد میگردند.
حتا در عصرِ ما که به نامِ «عصر تکنولوژی و علم و معرفت» یاد میشود، باورهای ملتها یکی با دیگری خلط میشود؛ به گونۀ مثال، جنگ ارمجدون(Armageddon) از ساختههای صهیونیستها در امریکاست و در آن، جنگی میان خیر و شر بهوقوع میپیوندد که موقعیتِ آن در فلسطین است و پس از آن جنگ، حضرت مسیح به زمین فرود میآید.
آنچه در اینجا جالب به نظر میآید، این است که پیش از اینکه صهیونیستها دربارۀ این جنگِ خیالی چیزی بنویسند، برخی از نویسندهگانِ مسلمان این ایدۀ خیالی را پذیرفته و در اینباره کتابها نوشتهاند. یقین دارم اگر میتوانستند و امکان داشت، دست به تألیفِ احادیثی میزدند و به رسول خدا نسبت میدادند؛ اما چون چنین کاری امکانپذیر نبود، دست به تفتیش در احادیثِ قدیمی زدند تا علاقه و یا رابطهیی میان حدیثی که از یکی از جنگها سخن میزند و میان جنگ ارمجدون پیدا کنند! اگر دوستان سری به وبسایتهای اسلامی بزنند، درخواهند یافت که کسانِ زیادی سخن از این جنگ میزنند و چنان وانمود میکنند که گویا این جنگ در احادیث پیامبر ذکر شده است.
پرسشی که اینجا مطرح میشود این است؛ پیش از اینکه این افسانه در امریکا ایجاد شود، شما کجا بودید؟ آیا منتظر بودید که صهیونیستها برای شما حدیثِ پیامبرتان را تفسیر کنند؟… واقعیت این است که هیچ رابطهیی میان احادیثی که به پیامبر نسبت داده شده و جنگ خرافیِ ارمجدون وجود ندارد. و اگر کسی پی اشارات برود، میتواند کتاب هزار و یک شب را نیز بگیرد و در آن اشارههایی در اینجا و آنجا بیابد که به توهمات و رؤیاهایِ وی اشاره میکند. اینچنین رویدادی به این عجیبیوغریبی، در زمان انتشار علم و معرفت بهوقوع میپیوندد، پس آیا حدوثِ چنین رویدادی در عصرهای گذشته بعید خواهد بود؟
با استناد به سخن قاضی عبدالجبار، اندیشۀ مهدی در اصل ایدۀ فارسی است که در ادیانِ دیگر نیز تأثیر گذاشته است. او میگوید: یهودیان میگویند که مهدیشان همانا مسیح است که مسلمانان برگشتِ او را در آخرالزمان انتظار میکشند. نصرانیان معتقد اند که مهدیشان همان فارقلیط است. یهودیان و نصرانیان در میان مسلمانان زندهگی میکردند و با آنها به گفتوگو و دیالوگ در امور دینی میپرداختند؛ اگر آنها از مسلمانان چیزی به نام مهدی نمیشنیدند، هرگز این لقب را به مسیح و فارقلیط که در کتابهایشان ذکر است، نمیدادند. این خود گواه آشکاری در زمینۀ تبادلِ باورها میان ملتها و امتهاست. این را نیز میدانیم که مسلمانان در پخش و نشرِ این افسانه که از مجوس گرفتهاند، نقشِ فعالی ایفا کردهاند.
نکتۀ دیگری که در این زمینه قابل تأمل است، واژۀ خلیفه در جزیی از حدیث مهدی است: «فان فیها خلیفه الله المهدی». باید مکثی بر واژۀ خلیفه کنیم و بپرسیم که آیا اصطلاح «خلیفه» به معنای «حاکم و زمامدار» در زمانِ پیامبر مروج و شناخته شده بوده یا اینکه در زمانهای بعد ایجاد شده است؟
از بررسی تاریخ بهدست میآید که بعد از وفات رسول خدا، مسلمانان ابوبکر را به عنوان فرمانروای خویش تعیین کرده و وی را ملقب به «خلیفۀ رسول خدا» کردند، نه خلیفۀ خدا. پس از وفات ابوبکر و سپردن امور مسلمانان به عمر بن خطاب، مسلمانها به حضرت عمر خلیفۀ خلیفۀ رسول خدا میگفتند. سپس مسلمانان گردهم جمع شده و دربارۀ لقب حاکمِ جدیدشان گفتوگو کردند؛ یکی از حاضرین به حضرت عمر گفت: ما اکنون شما را به عنوان خلیفۀ خلیفۀ رسول خدا مینامیم و کسیکه بعد از شما میآید، او را به عنوان خلیفۀ خلیفۀ خلیفۀ رسولالله خواهند گفت، و بعد از آن چه خواهد شد؟ پس به عوض این لقب طولانی، چه نظر دارید که شما را امیرالمؤمنین بگوییم. عمربن خطاب لقبِ جدید را پذیرفت و نخستین فرمانروایی شد که به امیرالمومنین ملقب گردید.
پرسشی که اینجا مطرح میشود این است که: چرا عمربن خطاب را خلیفه یا خلیفۀ خدا نگفتند؟ آیا هیچیک از آنها از رسول خدا چیزی دربارۀ خلیفه الله! مهدی نشنیده بودند؟ آیا معقول است که حتا یک صحابه این لقب را از پیامبر نشنیده باشد؟
برخی این آیت قرانی را که میفرماید: «إنی جاعل فی الارض خلیفه» چنین تفسیر کردهاند که مراد از خلیفه در این آیت فرمانرواست. اما این چنین حرفی کاملاً نادرست میباشد. مفسرین در تفسیر این آیت اختلاف کردهاند. و این ایت از آیات غامض و پیچیدۀ قرآن کریم است و حتا کمترین رابطهیی با لقب حاکم و زمامدار ندارد.
در تفسیر قرطبی آمده است: «خلیفه به معنای فاعل است، یعنی اینکه آدم جانشین ملائکهیی است که قبل از وی در زمین بوده اند، یا بنا بر روایتی، جانشین کسانی است که قبل از وی از غیر ملائکه بودهاند». (تفسیر القرطبی، ۱/۲۶۱)
معنای خلیفه در فرهنگ زبان عربی، همانا چیزی است که خلف و قائممقامِ چیز دیگری شود. هنگامیکه ابوبکر صدیق را به عنوان خلیفۀ رسول خدا ملقب کردند، برای این بود که ایشان قائممقامِ رسول خدا در راهاندازی امور حکومت بودند. یقیناً امکان ندارد که مخلوقِ ضعیفی که خود مالک امر خویش نیست، قائممقام خالق شود. در قرآن کریم آمده است: «و قال موسى لأخیه هارون اخلفنی فی قومی» (الاعراف ۱۴۲): «و موسى به برادرش هارون گفت: جانشین من در میان قوم من باش». هارون خلف موسی میشود، به این معنا که در تنظیم امور بنیاسرائیل قائممقامِ وی میگردد.
اگر اصطلاح خلیفه به معنای خلیفۀ خدا باشد، بدون شک که رسول خدا از همهگان سزاوارتر این لقب بودهاند. اما خداوند پیامبرش را مورد خطاب قرار داده میگوید: «بگو من براى خودم زیان و سودى را مالک نیستم (تا چه رسد به شما) مگر آنچه خدا بخواهد»(الاعراف ۱۸۸). پس چگونه پیامبر، خلیفۀ خدا و قائممقامِ او تعالی گردد درحالیکه مالک نفع و ضرری برای نفس خویش نیست؟ فشردۀ سخن اینکه لقب خلیفه و خلیفهالله در زمانِ امویها ایجاد شده است و تاریخی که بتواند سال بهوجود آمدنِ این اصطلاح را تشخیص دهد، وجود ندارد؛ اما از قرائت تاریخ میتوان درک کرد که این اصطلاح از نوآوریهای عصر اموی بوده است. این مسأله برای کسانیکه میخواهند آن را بدانند، مسالۀ سادهیی است. به گونۀ مثال: اگر تاریخ دولتی را مطالعه کنید و دریابید که فلان رییس وفات کرد و بعد از ایشان فلان رییس زمام امور را به دست گرفت، سپس فلان رییس… و ناگهان فلان شاه به قدرت رسید؛ میدانید که لقبِ فرمانروا از رییس به شاه تغییر کرده است.
به همین قیاس میتوان گفت که نخستین حاکم اموی که ملقب به خلیفه گردید، عبدالملک بن مروان بود. لقب خلیفه به عوض لقب امیرالمومنین به کار نمیرفته است؛ زیرا امیرالمومنین اصل و اساس است و خلیفه مرادفِ آن میباشد، و به همین منوال تا آخرین دولت اسلامی که دولت عثمانی بود، این لقب ادامه پیدا کرد.
از آنچه گفته آمدیم، دانسته میشود که رسول خدا با لقب خلیفه و یا خلیفۀ خدا که به معنای حاکم و زمامدار است، آشنایی نداشته است، کما اینکه صحابه هم آشنا نبودهاند؛ به همین لحاظ زمانیکه عمربن خطاب متولی امور مسلمانان شد، در لقبِ او حیران ماندند. اگر فرض کنیم که رسول خدا با این اصطلاح آشنا بود اما صحابییی که به سخنان پیامبر گوش میدادند، معنای آن را نمیدانستند؛ در این صورت حتماً از رسول خدا میپرسیدند. اما سیاق احادیثی که دربارۀ مهدی ساختهاند، گویای این است که این اصطلاح اصلاً ناآشنا نبوده است.
از تحلیلِ بالا این نتیجه بهدست میآید: آن احادیثی که مهدی را به عنوانِ خلیفه توصیف کرده و احادیثی که در آنها واژۀ خلیفه به معنای حاکم و فرمانروا بهکار رفته است؛ تمامشان در زمانهای خیلی بعد ساخته شده و به رسول خدا نسبت یافته است، در زمانیکه حاکمان و فرمانروایان بهطور عام ملقب به خلیفه میشدهاند و مردم هم خوب معنای آن را میدانستهاند.
امام احمد بن حنبل و احادیث مهدی و دجال
برخی از علما، سخن قابل تأملی را از امام اهل حدیث، احمد بن حنبل نقل کردهاند که در آن آمده است: «سه گونه کتابهاست که در آنها چیزی به صحت نرسیده است؛ تفسیر، ملاحم و مغازی» (محمد خلف سلام، لسان المحدثین، ص ۲/۳۴، تحریر علومالحدیث، عبدالله بن یوسف الجدیع،۲/ ۱۰۶۵). ملاحم، فتنهها و جنگها و نشانههای قیامت است. و مغازی، غزوات رسول خدا صلیالله علیه وسلم است. با استناد به سخن امام احمد، تمام احادیثی که در زمینۀ قیامت آمده است که شامل احادیث مهدی و دجال و یأجوج وماجوج و… میشود، نباید مورد قبول قرار بگیرند.
اما برخیها تلاش میکنند مردم را قناعت دهند که مراد امام احمدبن حنبل تمام احادیث نبوده، بلکه اکثرِ آنهاست. اما از کجا دانسته شود که هدف ابن حنبل تمام احادیث نبوده است؟ آنچه را که ما معتقدیم این است که او تمام این احادیث را بدون استثنا گفته است، حتا احادیثی که در بخاری و مسلم روایت شده است.
نکتۀ دیگری که در سخن احمدبن حنبل قابل تأمل است، احادیثیست که در تفسیر قرآن کریم آمده است. ما همیشه از علما شنیدهایم که حدیث، قرآن را تفسیر میکند، و اگر حدیث نباشد، مردم نمیتوانند قرآن را بفهمند. اما احمدبن حنبل به این باور است که هیچ چیزی در زمینۀ تفسیر به صحت نرسیده است!
برخیها به این باورند که احادیث، قرآن را تفسیر نمیکنند، بلکه اضافات و استثناهاییاند که ذکر آنها در قرآن نیامده است. اگر حدیث، قرآن را تفسیر میکرد، باید اکثر احادیث مکی میبودند؛ زیرا اکثر قرآن کریم در مکه نازل شده است. اما حتا یک حدیث از میان دهها هزار حدیث یافت نمیشود که بتوان آن را حدیث مکی گفت!
سخن مشابهی نیز در اینباره از یحیی بن معین، امام جرح و تعدیل نقل شده است: «ابو زکریا (یحی بن معین) گفت: تمام احادیثی که از فتنهها و دربارۀ خلفا سخن میگویند، همهاش دروغ و باد هواست؛ زیرا چنین سخنانی را جز از طریق وحی آسمانی نمیتوان دانست». (الخطیب البغدادی، الجامع الأخلاق الراوی وآداب السامع، ۲/۱۶۲)
این سخنِ ابن معین که میگوید: «جز از طریق وحی آسمانی»، قابل مکث است. این را نیز نباید فراموش کرد که هیچ کسی در «علم اسناد» همپایۀ یحیی بن معین نیست؛ پس چرا او گفت: «که جز به وحی آسمانی» و نگفت «مگر با سند صحیح»؟
ظاهراً از سخنانِ فوق چنین دانسته میشود که تمام اسانید و متونی که در آنها سخن از فتنهها گفته شده است، نمیتوان به آنها اعتماد کرد.
و حوزۀ دیگری را که ابن معین مشخص کرد، در ارتباط با خلفا بود. ظاهراً از سخنِ ایشان چنین دانسته میشود که هدف از خلفا احادیثیست که لفظ خلیفه در آن وارد شده است که به آن اصطلاحاً حاکم و یا فرمانروا میگویند و در اینباره قبلاً سخن گفتیم که این اصطلاح در زمان پیامبر شناخته شده نبود، بلکه بعدها در عصر اموی مورد استفاده قرار گرفت.
با استناد به سخن یحیی بن معین، احادیثی که دربارۀ دجال نیز روایت شده، همهگی دروغ و باد هواست، فرق نمیکند که در کدام کتاب روایت شده باشند. بخاری و مسلم دربارۀ مهدی حدیثی روایت نکردهاند، اما احادیثی دربارۀ دجال روایت کردهاند. بخاری حدیثی را به رسول خدا نسبت میدهد که در آن آمده است: «آگاه باشید که دجال اعور است و پرودگار شما اعور نیست»! به این معنا که اگر دو نفر در پیش روی شما ایستادند و در شناختنشان متحیر بودید، در آن صورت به چشم آنها نگاه کنید، پس مردی که اعور است، او دجال و مردی که چشم سالم دارد، پروردگار شماست!
Comments are closed.