مسعود شناسی/۲۹/مسـعود در خاطره‌ها

گزارشگر:هارون مجیدی - ۲۴ میزان ۱۳۹۶

رسالۀ «مسعود در خاطره‌ها» نوشتۀ صالح‌محمد ریگستانی است که در میزان ۱۳۸۵ خورشیدی به چاپ رسیده است.
«مسعود در خاطره‌ها» به مادرانی که جگر گوشه‌های‌شان را از دست داده اند، اهدا شده و سه خاطره از کارنامه، زنده‌گی و مبارزات قهرمان ملی کشور manegar-3را در بر دارد. رسالۀ «مسعود در خاطره‌ها» در ۴۴ برگ از نشانی بنیاد شهید مسعود لباس چاپ به تن کرده است.
آقای ریگستانی در یادداشتی بر این رساله نوشته است: در تاریخ‌نگاریِ قدیم، نویسنده‌گان بیشتر به مدح سلطان وقت و ذکر جنگ‌ها می‌پرداختند. تحلیل و ارزیابی اشخاص و وقایع به ندرت به قسم آن متبلور می‌شد.
در ادامۀ این یادداشت آمده است: از آغاز تاریخ معاصر تا امروز کمتر پدیده‌یی وجود دارد که از چشمان تیزبین آن به دور مانده باشد. یکی از این پدیده‌های تاریخ‌نگاری جدید، تحلیل و ارزیابی شخصیت‌ها و قهرمان‌های وقایع است.
به باور آقای ریگستانی: ارزیابی شخصیت والای احمدشاه مسعود به حیث یکی از مطرح‌ترین شخصیت‌های تاریخِ سه دهۀ اخیر می‌تواند ما را به گوشه‌های تاریخ تحولات همین دهه‌های افغانستان آشنا سازد.
وداع با مسعود، اندوه مسعود بر مرگ سنگ پشت و فرماندۀ خردمند و پیر جهان‌دیده عنوان‌های خاطراتِ آمده در رسالۀ «مسعود در خاطره‌ها» اند. شناسۀ این رساله را با نقل بخشی از «وداع با مسعود» به پایان می‌برم.
همه مسافر و من در عجب ز طایفۀ
بر آن کسی که به مقصد رسیده می‌گیریند
حوالی بعد از ظهر نُهم سپتمبر ۲۰۰۱ بود. من از پنجره مراسم جشن استقلال تاجیکستان را تماشا می‌کردم که ودود برایم زنگ زد، صدایش می‌لرزید، مانند کسی که در حالت دویدن یا تیز رفتن با کسی تلفونی صحبت کند. گفت: هرچه عاجل آمادۀ رفتن شو، پاسپورتت را هم با خود بگیر. گفتم: چه گپ شده؟ گفت: از نزدیک برایت می‌گویم، من در راه هستم و تا چند لحظۀ دیگر می‌رسم…
من در همان هفته به دوشنبه رفته از مسعود –که ما او را آمرصاحب می‌گوییم– اجازه خواستم تا به امریکا رفته خانواده‌ام را به مسکو منتقل کنم که اجازه داد و گفت: «در آنجا دیر نمان و زود برگرد». به عجله لباس پوشیده از بالکن نگاه کردم، ودود هنوز نیامده بود، دلم آرام نگرفت، دوباره برایش زنگ زده پرسیدم چه خبر است؟ گفت: یک دقیقه بعد می‌رسم. گفتم: همین حالا بگو چه خبر است؟ گفت: آمرصاحب زخمی شده است. گفتم: زیاد یا کم؟ گفت: نمی‌دانم. پرسیدم: کی گفت؟ گفت: جمشید -مسوول تلفون او-
تا آمدن ودود، زمان زیادی بر من گذشت، نمی‌دانم چرا ما هیچ‌وقت دربارۀ شهادت مسعود یا زخمی شدن او زیاد فکر نمی‌کردیم. شاید به خاطری که او را بسیار دوست داشتیم و هرگز چنین افکاری را به ذهن خود راه نمی‌دادیم، یا او را مطمینانه به خدا سپرده بودیم و باور داشتیم که به او گزندی نمی‌رسد. من فکر می‌کنم علت دیگری هم داشت که گاه‌گاهی چنین به زبان آورده می‌شد: اگر خدانخواسته یک لحظه آمرصاحب نباشد، همه‌چیز…! ما بر این نکته خوب واقف بودیم که چگونه همه رشته‌ها به او گره خورده بود. عبدالودود رسید و به طرف میدان هوایی دوشنبه حرکت کردیم. از سفارت امرالله کارمند وزارت خارجه و داکتر عصمت‌الله را با مقداری دوا نیز با خود گرفتیم. در راه از جزییات حادثه از او پرسیدم، گفت: همین‌قدر گفتند که دو نفر عرب عملیات انتحاری انجام داده و خود را در نزدیکی آمرصاحب منفجر کرده اند. وقتی به فرودگاه رسیدیم، هلیکوپتر ما نیز رسیده بود. سوار هلیکوپتر شده به طرف افغانستان حرکت کردیم. آمرصاحب را پیش از رسیدن ما به شفاخانۀ کوچکی در سرحد تاجیکستان –افغانستان که جهت تداوی زخمی‌های عاجل جنگ احداث کرده بودیم- انتقال داده بودند. از دوشنبه تا آنجا چهل‌وپنج دقیقه فاصلۀ هوایی وجود داشت.
هنگامی که به هلیکوپتر سوار شدیم، پیلوتان مرا به کابین سه نفری خودشان دعوت کردند. این کاری بود که پیلوتان برای مهمانان یا دوستان خود می‌کردند. پهلوی کپتان پیلوت که عبدالواسع(بعداً شهید شد) بود، نشسته به فکر فرو رفتم. ده‌ها سوال در ذهنم خطور می‌کرد. بیشتر این سوالات در بارۀ این نبودند که چطور دو تروریست به احمدشاه مسعود نزدیک شده اند و یا از ترتیبات امنیتی مسعود موفق به عبور شده اند، زیرا او همیشه به خاطر بی‌باکی‌اش نسبت به امنیت خود مورد انتقاد ما قرار داشت. من بازرسی یا تلاشی هیچ خبرنگار و یا مهمانی را که به ملاقات مسعود رفته اند، به یاد ندارم.
او بارها به خطر مواجه شده و نجات یافته بود، در این مورد کمتر به مشورت‌ها و تقاضاهای دوستانش توجه می‌کرد. سال‌های زیادی از دوران جهاد را با دو-سه محافظ که هیچ کدام آنان کدام آموزش خاص در این باره ندیده بودند، به گشت و گذار و سیر و سفر می‌پرداخت. ما یک تعداد جوانانی که از نزدیک با او محشور بودیم، داستان‌های زیادی از او داریم که در بسا موارد خود را به خطر انداخته و نجات یافته بود…
به داخل هلیکوپتر بر می‌گردیم، آنچه مرا به شدت آزار می‌داد، این بود که اگر خدای ناخواسته او در اثر همین جراحت‌ها شهید شود، چه خواهد شد؟ حتا فکر کردن در بارۀ آن، رنج‌آور و تکان‌دهنده بود؛ چه رسد به مواجه شدن به آن. با خودم در جنگ بودم تا فکرم را به چیز دیگری مشغول کنم، اما موفق نمی‌شدم. نمی‌دانم چرا رویم را به طرف کپتان عبدالواسع گردانیده از او پرسیدم: وضع مریض ما چطور بود؟ او که گوشی‌ها در گوشش بود، مثل این‌که درست نشنید یا متوجه نگرانی من نشد، گوشی را از گوشش کمی دور کرده گفت: نفهمیدم. تکرار کردم وضع مریض ما چطور بود؟ گفت: کدام مریض؟ متوجه شدم که او از جریان بی‌خبر است، برای فرار از حقیقت به دروغی متوسل شده گفتم: خبر نداری که موتر استاد ربانی در بدخشان چپه شده و کمی زخمی شده است؟ گفت: نی خبر ندارم، بلکه ما از پنجشیر آمده می‌خواستیم خواجه بهاالدین پایین شویم، قوماندان امیر جان گفت: مستقیم به دوشنبه رفته ریگستانی و ودود را بیاورید، حالا هم نمی‌دانم کجا باید برویم، بدخشان؟ گفتم: نخیر به فرخار می‌رویم. پس فضای سکوت بین ما حکم‌فرما شد و من هم‌چنان با افکار پریشان در جنگ بودم…

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.