احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالودود عارف/ شنبه 18 قوس 1396 - ۱۷ قوس ۱۳۹۶
بخش نخسـت/
بیدل آهنگت شنیدیم و ترا نشناختیم
ای ز فهم آنسو به گوش ما صدایی میرسی
اشعۀ زرین خورشید عشق، آن هنگام که از قلۀ قافِ وجود و از فراز کنگر عرش برین، بر عالم تعین و تکثر پرتو افگنـد؛ تن خاکی آدمی، از برکتِ آن فروغ جاودانه به رقص درآمد. به تعبیر ابوالمعانی بیدل؛ نفس از فیض ازلی آن ذات، مانند صبح، خرمن میزند وانگه به یُمن تجلیات آن بیکران، گُل به دامن:
نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن
تویی آن که در بر من تهی از من است جایت
آری! هنگامیکه اقیانوس بیکران عشق از قلۀ کوه جانان به مقصد جویچههای دل آدمی سرازیر میشود، دیگر این رودخانههای کوچک نهفته در دل، به حبابی میماند که موجهای خروشان دریا آن را سر به نیست میکند. به تعبیر ابوالمعانی:
دریا به حبابی چقدر جلوه فروشد
آیینۀ وصلیم و حجاب است دل ما
بختیار شهر عشق کسی است که خود را در لایههای امواج خروشان این عشق غرق نماید؛ چه غریق دریای بیکران عشق زندۀ جاودانه است:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما
و آنکه از این امواج سر مست قطرهیی نستاند زندهیی است مرده:
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
و شهریار شهر عشق کسی است که جرعهیی از این خمستان جوشان که دماغ خاکیان را با رگهای نور، از گردونۀ افلاک عروج داده و به ملکوت اعلی پیوند میدهد، سر کشد. بیدل هم بختیار شهر عشق است و هم شهریار آن:
من و پیمانۀ نیرنگ کثرت
دماغ وحدتم اینجا دو بالاست
آری! پیمانۀ جانِ او لبریز بادۀ وحدت است و هنگامیکه از جمع به تفرقه و از فنا به بقا میگراید، نشۀ خمستان وحدت او را از حس عالم تعین باز میدارد. او غریق بحر عشق است و آنکه از آن بیکران قطرهیی بستاند، نه در هالۀ غرور بیمایه میزید و نه در چارچوبۀ کلهشخی فیلسوفانه. او عجز را مبنای تصوفِ خود قرار داده و چنین بانگ میزند:
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
به تعبیر علامه سلجوقی: او میبیند که مشت غبار او باب عشق و معماری عبودیت و اخلاص، لشکرگاه آنهمه کر و فر و جمال و جلال و عز و اقبال بینیازی شده است:
ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بینیازی
نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاه که میخرامد
او که مقیم خانۀ خورشید است و هر آنچه مینگرد به شعاع آن آفتاب ازلی مینگرد، دیگر پیچیدن به ریسمان علت و معلول و سر دادن براهین چون وجوب و امکان، حدوث و قدم، وجودشناختی و هستیشناختی فیلسوفانه را که به منظور اثبات خورشید اقامه میکنند، در ادبگاه حقیقت کفر میانگارد و به پیش کشیدن آن را فضولی میشمارد و مانند سلف صالحِ خود مولانا جلال الدین محمد بلخی به «آفتاب آمد دلیل آفتاب» جرعۀ قناعت سر میکشد:
کفر است فضولی به ادبگاه حقیقت
در خانۀ خورشید دلایل چه فروشم
آری! عشق چشمۀ خروشان و دریای بیکرانی است که از خورشید ازل فواره میکند؛ نه از مجرای قیل و قالِ اهل مدرسه بهدست میآید و نه از ورای دلیلپراگنیهای اهل فلسفه.
سنایی غزنوی آن قافلهسالار کاروان عشق چه زیبا بانگ میزند:
عشق شاهیست پا به تخت ازل
جز بدو مرد را ولایت نیست
عشق در عقل و علم درناید
عشق را عقل و علم رأیت نیست
عشق را بوحنیفه درس نگفت
شافعی را در آن روایت نیست
آنگاه حافظ شیرازی آن رند پسکوچههای خرابات، با وجود آنکه پیرو مذهب امام شافعی است؛ اما در نماز عشق بر شافعی اقتدا نمیکند:
منصور بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسایل
خاقانی آن خلف صادق سنایی نیز از راهیان این کاروان است، آنگاه که شعلۀ عشق از دل و جانش زبانه میکشد، چنین میسراید:
عشق تو چون درآید شور از جهان برآید
دلها در آتش افتد دود از میان برآید
از آرزوی رویت بر آستان کویت
هردم هزار فریاد از آسمان برآید
و یا:
منصور و اناالحق شدن و دار دگر هیچ
ماییم و لبالب شدن از یار دگر هیچ
گر راه به مرهمکدۀ عشق بیابی
الماس بنه بر دل افکار دگر هیچ
از کعبه گر این بار برونم بگذارند
ناقوس به دست آرم و زنار دگر هیچ
و حینی که نوبت به مولانا میرسد، آن شهسوار میدان عرفان و به تعبیر علامه سلجوقی آن نایی بریده از نیستان عالم لاهوت، آتشی در خرمنگاهِ عشق میزند تا از زبانههای آن تنور عشق را گرمتر سازد و به تعبیر علامه اقبال، سپاهی از ولایت عشق برمیانگیزد تا خطر بغاوت عقل را مهار سازد:
سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
که در حرم خطری از بغاوت خرد است
مولانا در دیوان شمس یا دیوان کبیر، قلندرانه و بیمحابا چنین سر میدهد:
هر نفس آواز عشق، میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم، عزم تماشا کراست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همانجا رویم جمله، که آن شهرماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
و هنگامیکه مثنوی میسراید، دستار شریعت در سر و عبای فقاهت در تن دارد، به طرز آرامتری چنین انشاد میکند:
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقیست
کز شراب جان فزایت ساقیست
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار وکیا
اما بیدل که سخنِ ما بر محور او میچرخد، برحق که شایستهترین فرد برای لقب ابوالمعانی است. او را بایستی همچون استاد سلجوقی، شاعر نجواهای ملکوتی خواند که آدمی را بر فراز معنی بلند خود مینشاند و به ملکوت پیوند میدهد؛ هرچند که رسیدن به قلۀ آن معانی، جگر شیر میخواهد و کولهباری از فهم:
معنی بلند من، فهم تند میخواهد
سیر فکرم آسان نیست، کوهم و کتل دارم
حتا گاهی لفظ که محمل معنی است، ازحمل معانی تراویده از فکر او عاجز است و ناچار از ترس نامحرمیهای زبان، مقیم پردههای راز میماند:
ای بسا معنی که از نامحرمیهای زبان
با همه شوخی مقیم پردههای راز ماند
شاید همین کوه و کتل اندیشۀ بیدل است که انسان را در خم و پیچ تفکر او در مانده میسازد و فهمهای کُند یارای پا گذاشتن در حریم اندیشۀ او را از دست میدهند و جُز تندفهـمان که توشهیی از عرفان، فلسفه و ادب در میان نبسته باشند، از مسافرت در این وادی امتناع ورزند؛ به همین علت است که بیدل در مقایسه با مولانا، سعدی و حافظ مهجور مانده است و کمتر به آن پرداختهاند.
تا آنجا که این حقیر معلومات دارد، جز معدودی از ادیبان ایران و افغانستان، دیگر کسی به بیدل نپرداخته است. در ایران محمدرضا شفیع کدکنی در کتاب شاعر آیینهها و علی دشتی در پارهیی از کتابهای خود همچون نگاهی به صائب به بیدل پرداخته اند. در افغانستان مرحوم صلاحالدین سلجوقی نخستین کسی است که بصورت تخصصی به بیدل پرداخته است. جوقی در کتاب نقد بیدل بهصورت نسبتاً مفصل به تحلیل اشعار، آثار و آرای او میپردازد و در کتاب افکار شاعر خود نیز تحت عنوان «بیدل شاعر نجویهای ملکوتی» به معرفی افکار وی پرداخته است.
Comments are closed.