احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مبارکشاه شهرام/ سه شنبه 19 جدی 1396 - ۱۸ جدی ۱۳۹۶
شامگاه روز پنجشنبه، پیکرِ شهید نامرادی را به آغوش خاک سپردیم که در اوج موفقیت قرار داشت. او دانشآموختۀ رشتۀ روابط بین الملل از دانشگاه البرونی ولایت پروان بود و یک نظامی شجاع و ورزیده. توریالی نام داشت و حدود بیست و سه ساله بود. قدِ متوسط، اندام نیرومند و همت بلند داشت. از قریۀ مددخیل شهرستان جبلالسراج ولایت پروان بود. قرار بود روز شنبه، در بستِ جدیدی که بر اساس لیاقت برایش در نظر گرفته بودند حاضری امضا کند.
تروریستان دانش و لیاقت، او را در سی متری پولیس کشتند و نگذاشتند که پرندۀ همتِ بلندش را بر فراز قلههای هندوکش، تماشا کند.
***
عقربههای ساعت، ۵ صبح را نشان میداد که باصدای زنگ تلفون، از خواب پریدم، فهمیدم که در این وقت صبح، صاحبِ صدا، جز صفیر مرگ بوده نمیتواند. فکر کردم باز هم فرزندانی بی مادر شدهاند و یگانه تکیهگاه خود را از دست دادند؛ چون هفتۀ پیش، از پیرهزنی عیادت کرده بودم که به سختی نفس میکشید؛ ولی حدسم اشتباه بود؛ چون صاحب صدا خبر مرگِ توریالیِ جوان را برایم رساند. صدای خستهای را شنیدم که انگار اندوه یک قرن را در گلو داشت. بغضی گلویش را انباشته بود که که باید برای مدتی، در سینه، مدفونش میکرد تا مبادا این خبر ناگوار، به گوشِ خالۀ توریالی برسد. بدون شک خبر ناگهاهی مرگ توریالی نامراد، توان تپیدن از قلبِ خالۀ دلشکسته و پیرهزنش را خواهد گرفت؛ ناوقتهای شب، شاید یازده شب از قریۀ «سه کوتی» به سوی «مددخیل» میرفت که کسانی سرِ راهش را گرفتند و او را به قتل رساندند. دیگر تحمل نتوانستم و سرانجام پس از تحمل راهبندان زیاد، به جبلالسراج رسیدم. در گوشۀ از چهارراهی غرفۀ کوچکی بود که دو سماوار بزرگ، مقابل آن دیده میشد. سماواری که شاهد شنیدنِ رویدادهای زیادی بود که همچون سنگ صبور، تحمل میکرد و میسوخت… باید منتظر برادرم میبودم تا دوتایی به دیدنِ پیکرِ این جوان نامراد برودیم. نزدیک آن سماوار، پیرمردی میگفت: «پدرلعنتها نواسۀ حاجی ذکریا را کشتن. ای چه قسم ولسوال اس و ای چه قسم قمندان امنیه اس؟» ماجرا را از او جویا شدم چیزی نمیدانست، کودک ده یازده سالهای میگفت که «او یکبار با سه نفر دزد مقابله کرده و هرسه را زدهبود و خوده خلاص کده بود. شاید همونا باشن.» ولی آن کودک هم در مورد آن دزدان، چیزی نمیدانست. منم که هرقدر پیش خود فکر کردم؛ ذهنم قبول نکرد که توریالی جوان، شکار دزدها شدهباشد؛ چون او در سی متری پولیس کشته شده بود و پولیس، از دیدنِ ماجرا انکار میکرد.
***
سرانجام به قریۀ مددخیل رسیدیم، قاری عبدالرافع حصاری، برادر توریالی شهید، اولین کسی بود که با او دیدم. در آغوش گرفتمش، میخواستم هایهای بگریم تا بتوانم غمش را با خودم قسمت کنم؛ اما به خود گفتم که چه فایده؟ هیچ اشکی جسد بهخون تپیدۀ توریالی جوان را زنده نخواهد کرد و هیچ تسلیتی غم از دل عزا داران، نخواهد کاست. از سوی دیگر، چگونه میگریستم؟ میگریستم که بر اندوه ایشان میافزودم؟ میگریستم تا بدانم که قاری صاحب، با دیدنِ جسدِ برادر درخون تپیدهاش چهگونه گریسته بود؟
***
همه اندوهگین بودند و آسمان نیمه ابری بود، شاید آنقسمتی از آسمان که صاف بود راهی باز کردهبود برای رسیدن گریههای بی صدای که سرچشمۀ آشکهای شان خون بود. شاید آسمان، دریچهای گشودهبود برای رسیدن فریادهای بیصدا به ملکوت حق! شاید هم فرشتهگانِ آسمانی از آن بالا به پائین نظاره میکردند تا مادر سالخوردۀ توریالی، چگونه گریه میکند. شاید فرشتهگان از فراز نیمۀ صاف آسمان، بهسوی خواهرانِ توریالی میدیدند که چهگونه گیسو پریشان ساخته با ناخن روی خود را میخراشند و در فراق برادر نامراد و جوانمرگشان، مویه میکنند. شاید فرشتهگان، از آن بالا، به شانههای پیرمردی میدیدند که زیر بارِ غم فرزند چهگونه میلرزند؟ راستی پدر توریالی، کاکا ضیا آقا! مردی که در شکار، میرگن شدهبود و نیمه شبها بدون ترسیدن از هیچ جانوری، با تفنگِ شکاری خود سینۀ جنگل و کوه را میشگافت و هیچ گرگی، جرئت جفیدن به سویش را نداشت. پیرمردی که تا کنون هیچ کسی شاهد اندوه در چهره اش نبود، حتا در دشوارترین روزهایی که خنده از لبهای مردم کوچ میکرد؛ پدر توریالی، با بیانِ یک جملۀ خنده آور، کوه غم از دلها میزدود. پیرمردی که گذر زمان، نزدش به زانو درآمده بود و حتا با گذشتِ شصتسال از عمرش، نتوانسته بود قامتِ استوار او را خم کند؛ ولی تنها کاری که توانسته بود بکند همان بود که دندانها و صورت این پیرهمرد را آماج قرار دهد.
این پیرهمرد را در میانِ مردم دیدم که گذر زمان، به یکبارهگی پاسخ خندههایش را داده و کوهی از غم را روی شانههایش گذاشتهبود که در همان ثانیههای اول، کمرش را بشکند. این پیرهمرد کمرشکسته و سوگمند، در فراق فرزند میلرزید و بیصدا میگریست.
***
از مرگِ توریالی جوان، حکایت دردناکی شنیدم. پس از ساعتی که توریالی از سه کوتی به سمتِ مددخیل میآید، به پسرخالهاش حامد زنگ میزند. میگوید بچۀ خاله، یکجوره لباس با خودت گرفته بیا که من زخمی شدم و در جوی افتادم. حامد با دوستش منصور امامی، به نشانی که توریالی گفته بود میروند. او را درحالی مییابند که غرق در خون شده و از درد بهخود میپیچد. سوارِ موتراش میکنند، از زبان توریالی همنقدر میشنوند که «تعدادشان خیلی زیاد بود نتوانستم بیش از این مقاومت کنم.» صورت توریالی، شکسته بود، یک چشمش از کار افتاده و چشم دیگرش به سختی باز میشد. از دماغهایش خون میآمد. از سر و صورتش خون جاری بود، و خون استفراغ میکرد. هرباری که آب میخواست و جرعهای مینوشید، در عوضش خون بیرون میداد. او را به کلینیک مرکزی شهرستان جبلالسراج بردند دکتورها قبول نکردند. به شفاخانۀ شهر چاریکار بردند دکتورها نپذیرفتند. به ناچار در همان نیمۀ شب، بهسمتِ کابل حرکت کردند و او را به شفاخانۀ افغان رسانیدند. در شفاخانۀ افغان، همینکه روی تسکره درازش کردند. روی دستان دوستانش حامد و منصور، جان به حق سپرد. او را دوباره به قریۀ شان در مددخیل آورند و جسد بیجان اورا پیش چشمان پدر و مادر و برادران و خواهرانش هموار کردند.
***
شاخ شمشادی که تا ساعات پیش میخرامید؛ اینک بهخاک یکسان شده و دیگر نمیتواند حتا قیافۀ قاتلین خود را به خاطر بیاورد. توریالی، دردِ جانکاهی را به خانوادهاش به ارمغان آورد. پیرهزنهای قریه، با دیدنِ نعشِ سیاه شدۀ او، غش میکردند، مادرش مالیخولیایی شدهبود. حکایتی شنیدم که صبح همان روز، مادرش را در دهلیز خانه دیدند که به بوتها و لباسهای بیصاحبِ توریالی، نگاه میکند. به زنها میگوید که بوتها و لباسهای فرزندم را تیار کردم تا بپوشد و به وظیفه برود. شاید روح توریالی، این خواست مادر را پاسخ گفت، آمد و دستان مادر را بوسهباران کرد. لباسهای نظامیاش را به تن کرد و با غرور شایستهاش خانه را ترک گفت.
***
ساعتهای هشت صبح، حوزۀ مربوطه خبرشد که شبِ گذشته چنین اتفاقی افتاده است. به خانۀ او هجوم بردند و جسد او را از لای اشکهای خانهواده اش بیرون کرده به طبِ عدلی انتقال دادند و پس از چندساعت، حامد و منصور، کسانی که توریالی را از محل حادثه به شفاخانه انتقال داده بودند را زندانی کردند. اجازه ندادند که جسدِ یگانه رفیقشان را به آغوش گرفته فریاد بزنند. ما منتظر برگشت جنازۀ توریالی از طب عدلی بودیم. تمایلی نداشتیم تا با هم حرف بزنیم، قریۀ مدخیل، در سکوت مرگباری فرو رفته بود. همه بیهدف مقابل خانۀ توریالی قدم میزدیم، جز یکی که پشت به دیوار تکیه داده، پایش را روی سنگی گذاشته دست بر پیشانی به فکر عمیقی اندر شدهبود. پدرِ کمرشکستۀ توریالی بود. بهشانههایش دیدم که زیر بار غصه میلرزید، خیالم را بهسویش نشانه گرفتم تا بتوانم فکرِ این پیرمرد را بخوانم؛ ما موفق نشدم، هیچ خیالی و هیچ قلمی نمیتواند آن لحظه و آن نوع فکر را تصور کند و بریزد بیرون! آفتاب تازه چهره پوشاندهبود که کسانی آمدند تا تکلیف حامد و منصور را روشن سازند. انگار همین دو جوان توریالی را کشته بودند که یک غم شان دو غم شد. پدر توریالی، فریاد میزد که این دو جوان فرزندش را از جان بیشتر دوست داشتند؛ ولی ولسوالی، هردو را به اتهام کشتنِ توریالی، زندانی میسازد. سرانجام این دو جوان بر اساس ضمانت رها شدند و بعد جسد توریالی را به خانوادهاش تسلیم کردند. از طب عدلی هم هیچ سرنخی بهدست نیامد. پس از این هم چیزی به دست نخواهد آمد؛ شاید کسی این متن را نخواند و پروندۀ او در لای هزاران پرونده دیگر بسته بماند.
پس از ادای نماز شام، به جنازۀ توریالی رفتیم. برای این جوان دعای مغفرت کردیم و سپس جسد بیجانش را روی شانههای خود گرفته طعمۀ جدیدی به دهان گشوده و گرسنۀ زمین گذاشتند. زمین با ولع تمام این جسد را نیز بلعید. جسد را بلعید تا روز قیامت در پیشگاه ایزد منان، بازپس دهد و توریالی جوان، قاتلین خود را معرفی کند.
توریالی جوان، با صورت خندان به منزلگۀ ابدی اش رفت؛ انگار از سوی فرشتهگانی که از فرازِ آسمانِ خاکستری جنازه اش را بدرقه میکردند برایش بشارت بهشت داده شده بود.
Comments are closed.