احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:جواد ماهزاده/ یک شنبه 15 دلو 1396 - ۱۴ دلو ۱۳۹۶
اسطورهها و کهنالگوها بهطور پیاپی در زندهگی آدمیان ـ در هر نقطه، نژاد و فرهنگی ـ تکرار و باز تولید میشوند. به عبارتی میتوان گفت انسان با اسطوره زندهگی میکند. زندهگی با اسطوره و الگوهای پیوسته تکرارشونده، چیزی نیست که مطابق میل و اراده بهدست بیاید، بلکه از آنجا که انسان بهواسطه انسانیتش زیستی یکسان و پیوسته دارد، از اینرو همراهی ناگزیرش با انگارههای اساطیری و مفاهیم ازلی و ابدی، امری دروننهاد و بدیهی مینماید.
شکست، پیروزی، عشق، نفرت، جبر، آزادی و… همه از جمله نمونههای بشری و غیرقابل گریزی هستند که انسان با وجود کوچکی و حقارت (از جهتی) و بزرگی و شرافت (از جهتی دیگر) از طریق آنها رویارویی با حقیقت، واقعیت رویا و کابوس را تجربه کرده و از قبال مجموع تجربیات عینی و شنیدنی و ذهنیاش، خود به تاریخی منتقل و منحصر به فرد بدل شده است.
آلبوم خاطرات هانس هرلین ـ داستاننویس آلمانی ـ داستانی متکی بر خاطرهگویی، دایرهوار و با پایانی باز است که با به تصویر کشیدن دیروز و امروز و آینده شخصیتی به نام هانس پیکولا، تاریخی فراتر از بشر معاصر خود را بازتاب داده است. گرچه رمان از منظر زمان و مکان داستانی، به وقایع حین و بعد از جنگ جهانی دوم در آلمان میپردازد، اما با توجه به ترسیم نقش برجستهیی از قهرمان (ضد قهرمان) خود در تار و پود گرفتاریها و دشواریهای ازلی و بشری، نمایی روشن و در عین حال تیره و تراژیک از وضعیت انسان به دست داده است.
شاید بتوان هانس پیکولای آلبوم خاطرات را نمادی از شکست تمامعیار انسان اروپایی، فروپاشی تدریجی و اضمحلال دردناک انسانیت پس از جنگ و همچنین اراده مخدوش و متزلزل بشر قرن بیستمی به شمار آورد؛ اما همه این تعابیر و تفاسیر را تنها تا فصل ما قبل پایانی رمان میتوان کافی و گویا دانست. بدون شک بهت و سرگیجه خواننده بعد از ضربهیی که نویسنده – راوی در فصل انتهایی بر او فرود میآورد، به آسانی قابل تقلیل نیست.
آنجا نقطهیی است که میتوان آن را نه تنها نقطه اوج هنرنمایی نویسنده در ارایه سبک روایی خاص و غافلگیرسازی خواننده، بلکه تمامکننده یک تراژدی نو و هاراگیری مدرن دانست. راوی رمان عکاسی خبری است که گذشته را مثل آدمهای معمولی به یاد نمیآورد، بلکه گذشته همواره با او و درون اوست و او از خاطرات حرکت میکند تا به حال برسد. حکایت زندهگی فعلی او، حکایت سرد و نومیدکننده است.
او با همسرش «ته آ» به بنبست رسیده و هر دو نیک میدانند که جدایی رسمی از یکدیگر دیر یا زود روابط سرد و تیرهشان را پایان خواهد داد. زندهگی این دو به تعبیر پیکولا از همان آغاز، گسسته و شکست خورده بود، چرا که پیکولا نه فقط حالا و آینده، بلکه گذشتهاش را نیز با عشق دختری به نام جولیا زیسته و حالا هم که جولیایی در میان نیست، خاطرات و فرزند او (با نام جولیا) جایگزین شدهاند و عشق و بیقراری هانس را تداوم میبخشند.
هانس عکاسی کهنهکار و سازنده کارتپستال است که از این طریق هم پیوسته با گذشته پیوند میخورد. آلبوم، عکس و کارتپستال خود نماد گذشته، روزگار قدیم و خاطرات به حساب میآید و این مساله برای هانس که گمشده و از دست دادهیی در جنگ دارد، همچون بهشت و جهنمی توامان است. بخشی از خاطرات او، مربوط به دوران جوانی و آشناییاش با جولیا و بخش عمدهیی مربوط به سالهای جنگ، جدا افتادن از جولیا و سر آخر مرگ او در اردوگاههای نازیهاست. بخش دیگری از رمان نیز بازتابدهنده جهان آدمهایی است که میخواهند گذشته ناپاکشان را با نازیها پاک کنند و به فراموشی بسپارند.
اینان نیز مانند پیکولا متصل به گذشتهاند و در واقع گذشتهشان همزاد آنهاست.(همانطور که مشروب همزاد ته آ است.) هانس پیکولا بعد از سالها دوری از معشوقه، از حضور جولیا در یک اردوگاه مطلع میشود و بیدرنگ سراغ او میرود و تلاش میکند از طریق یک رابط جولیا را از اردوگاه خارج کند.
جولیا از آمدن سر باز میزند و تنها چیزی که از هانس طلب میکند، نجات جان دخترش است؛ دختری که سخنی از پدرش به میان نمیآید و هانس نیز تلاشی برای دانستن آن به خرج نمیدهد. هانس دختر- جولیا- را در حالی بزرگ میکند که شوق انتقامجویی از مسبب مرگ جولیا همواره با اوست و حسرت میخورد که چرا قاتل (بوچر) در یک سانحه کشته شد و از تیررس کینه او در امان ماند.
حال جولیا بزرگ شده و هانس به جای مادر، عاشق دختر شده است؛ در حالی که دختر نه خبر از پدر نبودن هانس دارد و نه فریتس پدر واقعیاش را میشناسد. در حقیقت پیکولا به جای جولیای مادر، عاشق جولیای دختر شده است بیآنکه واقعاً بداند یا بتواند بداند که آیا این عشق جدا از عشق جولیاست یا ادامه همان خواهش و تمنای فروماندهاش است. او از یکسو خود را بابت ناتوانی از نجات جان جولیا و مجاب ساختن وی به گریز از اردوگاه مقصر میپندارد و از سوی دیگر، عشق او را یک لحظه وانمیگذارد و ناخودآگاه دختر بازماندهاش را به جای او مینشاند و زخم کهنه را تازه نگه میدارد.
هانس هرلین ضد قهرمانش- قهرمانی شکستخورده و وامانده- را در مرز میان این احساسات متفاوت تا جایی پیش میبرد که خود پیکولا نیز اعتراف میکند که برای آن تعریف و مرزبندی خاصی در ذهن ندارد و سراسر بیاراده و بیتصمیم و مردد است.
بیارادهگی و تردید هملتوار هانس لحظه به لحظه بیشتر میشود و او را به جلو میرانند و در انتهای کار هانس را به سرمنزل حقیقت میرساند؛ جایی که رو در رو با مسبب مرگ جولیا به مثابه نابودگر تمام آمال و هستیاش اسلحه را از جیب بیرون نمیآورد و تصمیم درستتری میگیرد. بوچر کسی است که تمام نفرت و کینه پیکولا از ابتدا متوجه اوست به گونهیی که خواننده هر لحظه تصور میکند که اگر بوچر زنده باشد تاوان سختی بابت فلاکت و دربهدری و شکست روحی هانس خواهد پرداخت.
هانس او را عامل سقوط و ناکامی ابدیاش میداند؛ سقوطی که انتهایش گذشته و یادآوری گذشته و بر دوش کشیدن سنگی تا انتهای تاریخ خویش است. با این ذهنیت زمانی که فریتس لهر حقیقت را فاش میکند و محرز میشود که بوچر زنده است و از فریتس و گناهکاران سابق عهد نازیسم، حقالسکوت میگیرد و حالا هم فریتس- به عنوان فرد پشیمان از گذشته- و هم پیکولا- با زخمهای مانده بر تن- انگیزهیی مشترک یعنی قتل بوچر را دارند، هانس خود را در موقعیتی تازه میبیند.
این موقعیت برای ضد قهرمانی چون پیکولا که همچون قهرمانان تراژدی فاقد توانایی مبارزه با سرنوشت مقدر و رهایی از کابوس خاطرات است، حکم فروپاشی نهایی و تیر خلاص را دارد. این تیر خلاص در جریان ملاقات کوتاه او با بوچر و رو در رو شدن با کنهِ حقیقت بر جانش مینشیند.
او به ملاقات صاحب کینه و نفرت میرود، در حالی که در یک دستش اسلحه است و در دست دیگرش کیفی پر از پول از طرف فریتس. هانس یا با دادن پول به بوچر به عمر ذلت و فلاکت خود و فریتس خواهد افزود و یا با نثار گلولهیی، انتقام جولیا و گذشته خودش را گرفته و با جولیای حاضر برای همیشه رهسپار زندهگی جدیدی خواهد شد.
پیکولا هر آنچه را از بوچر در ذهن داشت و هر قدر که او را در ذهنش کشته بود، در لحظه اول دیدار فراموش میکند و بیاینکه حتا کلمهیی رد و بدل شود، در ظاهر خود را میبازد و میدان را خالی میکند. اکنون آنچه از بوچر در برابر اوست، کوچکترین قرابتی با مجسمه پلیدی و خیانت و جنایت ندارد. او حالا پیرمردی است با ظاهری نامرتب و صورتی چه بسا ترحمانگیز که عمری را با ترس، حقارت، پستی و دونمایهگی در غربت زندهگی کرده است. شاید بتوان گفت به مردهیی میماند که هیچ ندارد تا از او بستانند و با ستاندن آن، آتش خشم و کینهیی را فرو بنشانند. حتا ترس هم در صورت بوچر پیدا نیست. گویی منتظر منتقمی بوده تا با گذاردن نوک اسلحه بر شقیقهاش رستگاری را برایش به ارمغان بیاورد و از یک عمر منفور و منزوی و گریزان بودن و یک عمر زندهگی همراه با رسوایی و غربت خلاصی یابد. با دیدنِ او هیچ پرسشی دیگر در ذهن هانس برانگیخته نمیشود.
دیگر جایی برای رویاپردازی و بازگرداندن حسوحال عاشقانه و رسیدن به ساحل آرامش زندهگی در کنار جولیای ثانی نیست. در نظر او کشتن موجود از پا افتاده و مفلوکی که در برابرش نشسته، هیچ بویی از انتقام نخواهد داشت. دیگر حتا نیازی به زیستن هم نیست، چرا که انگیزهیی در میان نیست. اینجا ایستگاه آخر است.
در واقع در جایی که کورسوی انگیزهها و کششهای حیاتبخش، پوچ و فرو ریخته به نظر میآیند، دیگر احتیاجی به ادامه دادن نیست. پس هانس که خود را پیش از این مهیای سفر با جولیا کرده و از ته آ جدا شده و تمام داراییاش را به او بخشیده، تنها به یک قلم و دفتر نیاز دارد تا همه حقایق را بر آن ثبت کند و با آسودهگی مقابل آینه بایستد و مرگ را فرا بخواند.
میتوان گفت این پیکولاست که مرگ را زودتر از بوچر میقاپد و آن را خریدار میشود؛ همانگونه که جولیا معشوقهاش نیز آن را طلب کرد و دست رد بر سینه هانس زد. او در برگهای آخر آلبوم خاطرات و عکسهایش، تصویر خود را بر آینه نظاره میکند و سرانجام بعد از سالها کشمکش درونی با عشق، گذشته و نداشتهها و حسرتها صاحب اراده و قوه تصمیمگیری میشود.
هانس تا پیش از ملاقات با بوچر، درگیر تصورات و توهماتی بود که از گذشته درهم ریخته و خاطرات تلخ و شکستآلودش ریشه میگرفت، اما با سفر به زمان حال و ایستادن در برابر حقیقت، به نوعی به مبارزه با خود برمیخیزد و در مصاف با همه گذشتهاش (بوچر) برای اولین و واپسینبار تصمیمی ارادی اتخاذ میکند. بیشتر نیز همسرش ته آ درباره علاقه هانس به جولیای دختر گفته بود: «تو گمان میکنی عاشق او هستی، اما حقیقت ندارد. تو همانقدر عاشق او هستی که عاشق منی… این چیزی است که بالاخره مجبور خواهی شد قبولش کنی. تو فقط یک زن را دوست داشتهای و هنوز هم داری. غیرعادی به نظر میرسد اما من میدانم که راست است. شاید هم حق با توست. شاید تنها راه عاشق بودن همین است و دانستن اینکه این عشق ورزیدن هیچگاه از سرت نخواهد افتاد…»
او جولیای مادر را در جولیای فرزند میبیند و نمیداند چرا این را به جای آن میپرستد؛ در واقع جولیای دختری برای او نه به واسطه جاذبههای ظاهری و باطنی خود، بلکه صرفاً به دلیل دختر جولیا بودن و زنده کردن یاد اوست که اهمیت دارد. این همان سنگی است که تا ابد بر دوش هانس خواهد بود، مگر آنکه از جهان گذشته دست بشوید و برای لحظهیی کوتاه اراده خود را در رویارویی با حقیقت به محک آزمون بگذارد. حقیقت برای هانس پیکولا همان بوچری است که نماد نفرت و جنایت به حساب میآمد، ولی از خود هانس نیز خردتر و ترحمانگیزتر به نظر میرسد. بنابراین وقتی هانس خود را در برابر او خلع سلاح میبیند، دیگر اشتباه نمیکند و صادقانه برای خود تصمیم میگیرد.
نویسنده در این رمان از آدمهایی سخن میگوید که بار گذشته فردی و جمعی خویش را بر دوش میکشند. عدهیی را جنگ، عدهیی را کوتهنظری و عدهیی را جاهطلبی متاثر ساخته و هیچیک توانایی برونرفت از شرایط حاکم بر خود را ندارند. در این رمان آدمها بارها به عکس و تصاویر رجوع میکنند، یا به بیان دیگر این عکسها هستند که حضوری مداوم در زندهگی آنان داشته و آنها را به یادآوری گذشته، بازروایی وقایع و قضاوت درباره صاحبان تصاویر وا میدارند.
تصاویر ذهنی نیز از جنس همین عکسهاست که در پس ذهن بازماندهگان نقش بسته و حرکت و پویش و اراده را از آنان ستانده است. پیکولا زمانی که خود را از چنبره خاطرات و احساسات متناقض عشق و نفرت و تردید و … رها میکند و راه به اتاق بوچر مییابد، میتواند مسیر سرد و سرنوشت مبهم خود را بهدست خویش تغییر دهد؛ حتا اگر آن مسیر و سرنوشت هملتوار به مرگ منتهی شود.
Comments are closed.