احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سید اسحاق شجاعی/ دو شنبه 13 حمل 1397 - ۱۲ حمل ۱۳۹۷
این روزها در مورد بحران بیآبی در کشور، سخن زیاد گفته میشود. با تأسف این بحران بسیار جدیتر از آن است که ما معلومات داریم و از آن سخن میگوییم. مشکل این است که اکثریت قریب به تمام مردم ما از کمآبی یا بیآبی یا بحران آب و یا ارزش و اهمیّت آن چیزی نمیدانند. به همین علت هم این سرمایه بسیار مهم را با دست خود نابود میکنند تا نسلهای بعدی از آبهای زمینی و آسمانی محروم شوند.
در همین رابطه دو خاطرۀ جالب دارم که به شما تقدیم میکنم.
۱- در دفتر روزنامۀ عصرنو در مزارشریف، یکی دو موتر بود، هر وقت رانندهگان آنها بیکار میماندند و حوصلۀشان سر میرفت، خصوصاً در تابستانی که هوا گرم بود و آب سرد بسیار لذتبخش و خوشآیند، کلید برق را میزدند و از چاه آب میکشیدند و شلنگ یا پایپ را میگرفتند. بهانۀ شستن موتر بود؛ اما فوران آب ساعتها ادامه مییافت و گاهی تا وقتی که رانندهگان بیکار بودند، با آب بازی میکردند. چندین بار روی موترها آب میگرفتند، بعد روی خودشان و بعد حولی را میشستند و بعد شلنگ را به کوچه میبردند و این کار را ساعتها تکرار میکردند.
یک بار به اینها با زبان دینی سخن گفتم: این کار اسراف است؛ اسراف هم در اسلام حرام است. تنها به اندازۀ لازم آب را مصرف کنید. آنها نگاه عاقل اندر سفیه به من کردند و گفتند: آب که مصرف ندارد، برق دفتر هم خانهگی حساب میشود.
گاهی این کار همهروزه تکرار میشد و من رنج میبردم. باردیگر به قصد هدایت رانندهگان رفتم و گفتم: آب را قطع کنید. یکیشان با تعجب پرسید: چرا آب را قطع کنیم؟! گفتم: میخواهم یک چیز خوب به شما بگویم.
آب را قطع کردند و گفتم: این آبهای زیرزمین، همین برف و بارانی است که از آسمان میریزد، به زمین میرود و ذخیره میشود. میدانید که چندین سال است در افغانستان خشکسالی است؟ آبهای زیرزمین بینهایت نیست. وقتی از آسمان نریزد و این طوری استفاده هم شود تمام میشود؛ یعنی این چاهها خشک میشوند و دیگر اولادهای ما و شما آبی نخواهند داشت.
به همدیگر پرسشبرانگیز نگاه کردند و از نزدم رفتند. فردا دوباره همان آش و همان کاسه و کار خود را از سر گرفتند.
۲- باری مقابل دفتر روزنامه، خانۀ یا دفتر یکی از وکلای پارلمان بود. بیرون حولی غرفه داشت و همیشه پنج شش بادیگارد نگهبانی میدادند. این نگهبانها همهروزه عصر تا تاریکی شب شلنگ یا پایپ دستشان بود و به تکرار موتر شستند، پیاده روها و حتا سرکهای پخته را آب میدادند، دیوارها را آب میگرفتند و بعد جای دیگر که نمیماند یا خود کاری داشتند و میرفتند و شلنگ را در جدول سرک رها میکردند و آب در یک شلنگ بزرگ فیش کنان همچنان جاری بود.
روزی رفتم به نزد عسکری که پایپ دستش بود و خیابان اسفالت را آب میپاشید و خود از خنکای آب لذّت میبرد. تفنگش هم در شانهاش آویزان بود. گفتم: برادر چیزی بگویم قار نمیشوی؟ نگاهم کرد و با تعجب سرش را تکان داد. گفتم: من میبینم که شما همهروزه آب را بسیار زیاد مصرف میکنید و این کاری درستی نیست! به من خیره شد و گفت: تو چه کار داری، آب خودمان است، پول برقش را که تو نمیدهی! گفتم: گوش بده، میخواهم چیزی برایت بگویم. سکوت کرد و به من خیره شد. گفتم: مگر هر سال این چاه شما کم آب نمیشود؟ گفت: خوب، میکنیم و پایینتر میبریم. گفتم: اگر مثل این چند سال خشکآبی ادامه پیدا کند، باید آن قدر چاه را بکنید تا امریکا را سوراخ کرده بیرون شوید. با تعجب گفت: یعنی این آبها از امریکا میآید؟! گفتم: نه، ولی در این خشکآبی خلاص میشود. با حالت عجیبی گفت: آبهای زیر زمین خلاص میشود؟ گفتم: در این خشکآبی، این طور که ما و شما مصرف میکنیم، بلی خلاص میشود. در حالی که آب را روی سرک اسفالت به جولان میآورد، تفنگ را روی شانهاش جابهجا کرد و گفت: برو برو، دیگر با من از این دیوانهگیها نکن!
Comments are closed.