احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سیامک وکیلی/ دوشنبه 20 حمل 1397 - ۱۹ حمل ۱۳۹۷
بخش نخست/
هستی آنچه که هست، هست و بیرون از ما و مستقل از اندیشۀ ما، دارای بود است. به گفتۀ دیگر؛ چه ما باشیم یا نباشیم، هستی بود دارد. اما آنچه که برای ما بسیار مهم است، ایناست که اندیشۀ ما چهگونه در برابر هستی؛ چه بود هستی و چهگونه بود هستی، یا به گفتۀ سادهتر؛ اندیشۀ ما در بارۀ چیستی و چهگونهگی هستی، چهگونه و از چه راهی شکل میگیرد؟ این پرسش شالودۀ پرسش اساسیترِ ما خواهد بود؛ اما اکنون ببینیم که آیا هر هستندهیی (موجودی که دارای هستی یا بود است) میتواند چنین پرسشی دربارۀ هستی و از هستی داشته باشد؟
پرسش دربارۀ هستی با پرسش از هستی تفاوت دارد. پرسش دربارۀ هستی آن پرسشیست که ما در بارۀ چیستی و چهگونهگی هستی داریم تا بدانیم که معنای بود هستی چیست. به گفتهیی؛ چرا هستی بود دارد و این بود آیا برای ما و برای خود هستی دارای معنی و مقصد است یا چنین نیست؟ اما پرسش از هستی در واقع پرسش از پرسشکننده است. چرا که پرسشکننده که ما باشیم ـ یا هر هستندۀ دیگر ـ خود هستی دیگری است در دل آن هستی نخست که اگر نتواند به پرسش از هستیِ خود پاسخ دهد، نخواهد توانست از خود بیرون آمده و دربارۀ هستی پرسش نماید. به نظر میرسد که پستترین هستندهگان نیز تصوری کلی از پیرامون خویش داشته باشند، اما آیا هر تصور اینچنینی میتواند اساس پرسش دربارۀ هستی و از هستی شود؟ این یک پرسش کلیدی است و پاسخش هم «نه!» است. اما این پرسش اینجا تمام نمیشود، چرا که پاسخ «نه!» کافی نیست. ما باید پاسخ این پرسش را نیز بدهیم که چرا ما ـ آدمی ـ میتوانیم دربارۀ هستی و از هستی پرسش کنیم اما موریانه، گنجشک، سگ، گاو و اسب نمیتوانند؟
برای آنکه نخواهیم فلسفهبافی کنیم و از اساس وارد حوزۀ فلسفه شویم، باید یکراست به سراغ اصلِ موضوع برویم. تفاوت ما با هستندهگان دیگر در این است که ما نه تنها از پیرامون خویش دارای تصور هستیم، بلکه دربارۀ آن و دربارۀ فراپیرامون خویش ـ که تا کل هستی گسترش مییابد ـ نیز تصور داریم. ما بر خلاف دیگر هستندهگان دارای تحلیل و تفسیر از چیستی و چهگونهگی هستی هستیم. علت این است که ذهن ما کنجکاو، جستجوگر و کاوشگر است، یعنی؛ پرسنده است و هر پرسندهیی با پرسشی که دارد خواهان پاسخی درخور است. اما هر پاسخ درخوری خود نیز دارای بیشمار پرسش درخود است که ما به مرور آنها را میفهمیم و میپرسیم. فهم ما از این پرسشهای درخود پاسخها، در واقع به دلیل فهمِ پاسخهای پرسشهای پیشین ماست. و این بستهگی کامل دارد به آنچه که ما در ذهن و اندیشۀ خویش تعریف و تفسیر میکنیم. اما این تعریفها و تفسیرها از کجا میآیند؟ ما باید دربارۀ چیزی بیاندیشیم تا بتوانیم از آن تعریف و تفسیر دهیم. اما برای اندیشیدن دربارۀ چیزی ما باید نخست تصوری از آن داشته باشیم، و این بستهگی کامل دارد به اینکه ما بتوانیم دربارۀ آن خیالپردازی نماییم. پس نخست ما در بارۀ چیزی خیالپردازی میکنیم، آنگاه تصوری از آن مییابیم، سپس میتوانیم دربارۀ آن بیاندیشیم و بهوسیلۀ اندیشه است که ما توانا به تعریف و تفسیر دربارۀ آن چیز خواهیم شد.
پرسشهای ما در واقع از آن گاهی آغاز میشود که ما آغاز به خیالپردازی (و نه خیالبافی) میکنیم. خیالپردازی ما دربارۀ چیزی در آغاز کار، در بیشتر موردها، از اصل واقعیت بسیار فاصله دارد و این به دلیل این است که ما هیشه میکوشیم تا همهچیز آنچنان که میخواهیم باشد. اما هنگامی که آن چیز در رابطه با چیزهای دیگر قرار میگیرد، ما کمکم به واقعیت نزدیک میشویم و در واقع باید گفت که ما به این روش، اساس دانش را پایهریزی میکنیم.
چنانکه گفته شد، برای آنکه خیال به پرسش تبدیل شود، نخست باید آن را به اندیشه تبدیل نماییم. اما برای تبدیل خیال به اندیشه باید نخست آن را به ثبت برسانیم؛ یعنی به یاد بسپاریم. این را باید توجه کنیم که به یادسپاریِ ما سه گام کلی دارد: ۱ـ در گام نخست ما آن چیزی را که با حسهای پنجگانه حس میکنیم، تصویر و تصورِ آن را در ذهن ثبت میکنیم تا در نبود آن بتوانیم در ذهنمان بازسازیاش نماییم؛ ۲ـ در این گام میکوشیم تا چیستی (و نه چهگونهگی) انگارههای بازسازی شده از چیزها را بفهمیم؛ و ۳ـ در این گام میکوشیم تا این انگارهها را به دیگران انتقال دهیم، به این علت که هم معنی و مفهومِ آنها را بهتر بفهمیم و هم آنچه را که میدانیم، به دیگران گزارش کنیم.
ما در آغاز، در رابطه با شناسایی چیزها و پدیدهها، مانند کودکان رفتار میکنیم. کودکان آنچه را که در پیرامونشان است، گذشته از دیدنِ و لمس کردن، نیز میچشند تا آن را شناسایی نمایند. اما تفاوتشان با بزرگسالان در این است که دارای یک شبکۀ ارتباطی نیستند و قرار نیست تا گرفتههایشان را به داده تبدیل نمایند؛ یعنی حاصل شناساییشان را به دیگران انتقال دهند. تا آن زمانی که شمار چیزها و پدیدهها اندک و در دسترس است، این کار با اشاره انجام میشود؛ اما هنگامی که این شمار زیاد شد و از دسترس نیز دور، ما نیازمند آنیم که آنها را نشانهگذاری نماییم تا کار انتقال سادهتر و آسانتر انجام گیرد. از اینجا به بعد، ما دیگر نیازی نداریم تا همۀ آنچه را که میخواهیم در پیرامونمان و در دسترسمان باشد و یا آنها را به یاد بسپاریم، بلکه کافی است نشانههای آنها را بلد باشیم تا در نبودشان بتوانیم منظورمان را بیان کنیم. این آغاز آفرینش زبان است، و به این روش، ما خود را به ابزاری مسلح نمودهایم که آن را زبان مینامیم!
این ابزار پس از گذشت هزاران سال به یک دستگاه نیرومند تبدیل شده و بهجای کل هستی نشسته. ما در یک اتاق دربسته مینشینیم و تا فاصلۀ هزاران سال نوری از زمین را میرویم و بازمیگردیم. یعنی کل هستی را ـ تا آنجا که دانشمان اجازه میدهد و خیالمان توانایی دارد ـ دور میزنیم، آنهم تنها در مرز دستگاه زبانمان!
چنانکه پیشتر گفته شد؛ هستی بیرون از ما و مستقل از ما دارای بود است، یعنی که ما هستی را نیافریدهایم و بودِ آن وابسته به بودِ ما نیست. اما زبان آفریدۀ ماست. با این وجود پس از گذشت هزاران سال به دستگاهی تبدیل شده خودپا از ما و بیرون از ما و چون ما هستی را از راه آن میفهمیم، کمکم بهجای هستی نیز نشسته است. این کنش زبان از آن ابزاری ساخته که انسان امروز بدون آن خالی از هرگونه معنی و مفهوم است. با این وجود چنان نیست که این زبان همچون یک ابزار خودپا بتواند بهطور کامل از عهدۀ هستی خود برآید، بلکه در بیشتر موردها میتواند ابزاری باشد در راه گمراهی آدمیزاد امروز، و این بستهگیِ کامل دارد به اینکه ما چهگونه و در چه جهتی آن را بهکار میبریم. بنابراین ارزش بسیار زیاد زبان تنها در این نیست که ما را در درک هستی یاری میرساند، بلکه در این نیز هست که میتواند هستی دروغینی را نیز بنا نماید که ما تا پایان زندهگیمان نتوانیم آن را از هستی راستین بازشناسیم. به زبان دیگر؛ هنگامی که ما هنوز کودک هستیم و هنوز زبان را همچون یک ابزار ارتباطی و شناسایی نیاموختهایم، با حسهای پنجگانۀمان با هستی رابطه برقرار میکنیم و بنابراین ما هستی را آنگونه که هست و آنگونه که دوستش داریم (با نیروی خیالپردازی) میبینیم و میشناسیم. اما از هنگامی که زبان را میآموزیم، رابطۀ سرراست و بیواسطۀ ما با هستی بریده میشود و هرچه که بیشتر زبان را میآموزیم، بیشتر نیز از هستی دور میشویم. از اینجا به بعد، شناسایی ما از هستی تنها از راه زبان انجام میپذیرد و بس.
اکنون اگر باز گردیم به آغاز این گفتار، آنجا «که اندیشۀ ما چهگونه در برابر هستی؛ چه بود هستی و چهگونه بود هستی، یا به گفتۀ سادهتر؛ اندیشۀ ما در بارۀ چیستی و چهگونهگیِ هستی، چهگونه و از چه راهی شکل میگیرد؟» به نظر میرسد که پاسخش روشن باشد؛ از راه زبان! اما نه به این سادهگی؛ بدین معنی که هر کسی که امروز از زبان بهره میبرد، لاجرم دارای شناخت از هستی نیست. باید دقت داشته باشید که شناخت از هستی و آفرینش و گسترش زبان وابستۀ یکدیگر اند. ما دربارۀ پیرامونمان خیالپردازی میکنیم، سپس برای چیزهایی که در خیالمان داریم، نشانههایی میآفرینیم. آنگاه به وسیلۀ این نشانهها در بارۀ پیرامونمان میاندیشیم. اندیشۀ ما، ما را نیازمند نشانههای بیشتر میکند و باز این نشانهها ما را یاری میرسانند تا هستیِ پیرامون و فراپیرامونمان را بهتر بشناسیم. میبینید که آفرینش زبان و شناخت هستی، اثرات همبرابری (متقابلی) بر یکدیگر دارند. بنابراین این دو به موازات و در کنار هم رشد و گسترش مییابند. پس گستردهگی و فرای (کمال) زبان یک مردم نشانۀ پیشرفت اندیشۀ آن مردم است. چرا که هر مردمی همراه با زبانشان در فرایش (روند رو به کمال) شناخت از هستی شرکت خواهند داشت. تا اینجا چنین است که چون ما زبان را میآفرینیم، پس زبان وسیلهیی در دستان پرتوانِ ماست و هر کاری که بخواهیم، با آن توانیم و خواهیم کرد. این درست است و باید همچنین باشد، اما در دورههایی جای ما عوض میشود و اختیار و توان بهدست زبان میافتد، و این ماییم که به ابزاری در دستانِ پرتوانِ زبان تبدیل میشویم. برای نمونه؛ نمیدانم که خوانندۀ گرامی این گفتار، از شیوۀ آموزش سگها آگاهی دارد یا نه. آموزگار در اینجا از زبانی که ما میشناسیم، همچون نشانه برای آموزش سگ بهره میبرد. پس مصدر امری «بنشین» را میتواند بهجای مصدر امری «بایست» به سگ بیاموزاند. بنابراین همینکه به سگ دستور میدهد که: «بنشین»، سگ میایستد. با همین روش آموزگار میتواند مصدر امری «بایست» را نیز با معنی «بنشین» به سگ بیاموزاند. در اینجا زبان برای آموزگار یک ابزار است، اما سگ برای زبان. یعنی آموزگار اختیار زبان را در دست دارد، اما اختیار سگ در دست زبان است. چون این آموزگار است که نشانهها و معنیِ آنها را میآفریند و گزینش میکند نه سگ. سگ در اینجا تنها یک هستنده است که از واژهها همچون نشانه دستور میگیرد بیآنکه معنیِ آنها را بفهمد و یا در آفرینش و گزینشِ آنها شرکت داشته باشد. بنابراین سگ در اینجا ابزاری است در دست یک زنجیره از نشانههایی که از آنها دستور میگیرد، اما معنیِ آنها را در نمییابد! همین ماجرا میتواند برای یک مردم روی دهد. برای نمونه؛ بسیاری از روشنفکران بر این باور بودهاند و هنوز هم هستند که حافظ و سعدی و مولوی و داستانهای نظامی و شاهنامه و هزارویکشب و ویس و رامین و مانند اینها کهنهاند، اما نمایشنامههای شکسپیر و بهویژه، نمایشنامههای یونان باستان را با شور و شوق بسیار روی صحنه میبرند و در دانشگاهها هم درس میدهند. چه تفاوتی است میان کهنهگیِ اینها و آنها؟ چندسال پیش گفتوگویی از داریوش آشوری در «کلک» خواندم که ایشان در پاسخ گفتوگوکننده که پرسیده بود تفاوت «دموکراسی» و «آزادی» در چیست، پاسخ داده بود که آزادی نمیتواند آن معنییی را که دموکراسی دارد، برساند. این پاسخ نشان میداد که آقای آشوری در اختیار زبان قرار داشت و نه زبان در اختیار ایشان! و این بسیار شگفت است که واژۀ یونانی «دموکراسی» هنوز دارای معنی است، اما آزادی از دور بیرون رفته است. پرسش اساسی و مهم این است که: چه کسی تا آنجا نیرومند بوده که توانسته «دموکراسی» را پس از دوهزاروپنجصد سال هنوز زنده و کارآمد نگاه دارد و چه کسی تا آن اندازه ناتوان بوده که نتوانسته از «آزادی» بهره ببرد؟ و گناه از کیست؟
Comments are closed.