گزارشگر:فرهاد سجودی/ سه شنبه 25 ثور 1397 - ۲۴ ثور ۱۳۹۷
بخش نخست/
هنگامی که رودکی، آدمالشعرای زبان پارسی دری در روستای بُنج-پنج دهِ رودکِ سمرقند دیده از جهان فرو میبست؛ در روستای دیگری از این سرزمینِ پهناور فرهنگ پارس، در قریۀ باژ از ناحیۀ طابران طوس، فردوسی، بزرگترین شاعر زبان پارسی و یکی از بزرگترین حماسهسرایان جهان، دیده به جهان گشود.
«در این هنگام که سال هجری قمری ۳۲۹ بود، از سخنِ فردوسی چنین برمیآید که محمود، تازه به اریکۀ پادشاهی نشسته بوده، همچنین فردوسی از ۵۸ سالهگی خود سخن به میان آورد:
بدانگه که بُد سال پنجا و هشت
جوان بودم و چون جوانی گذشت…
از آنجا که میدانیم، محمود در سال ۳۸۷ هجری قمری به پادشاهی رسیده بود، اگر ۵۸ را از ۳۸۷ منفی کنیم، مساوی به ۳۲۹ خواهد شد که فردوسی در همین سال زاده شده است».(۱)
کودکی و جوانی فردوسی
«گویند که مولد فردوسی، موضعی بود از مواضع طوسِ شاداب، نام پدر او مولانافخرالدین احمد بن مولانا فرخ الفردوسی و نام او منصور و کنیت او ابوالقاسم. چون متولد شد، پدرش به خواب دید که منصور به بامی که بسیار بلند بود، بر شد و روی به جانب قبله کرد، نعرهیی زد و از هرجانب آوازی شنید. بامداد از نجیبالدین معبر که از مشاهیر معبران بود، تعبیر خواب را پرسید، شیخ نجیبالدین گفت که تعبیر، آوازهییست و این پسر تو سخنگویی شود که آوازۀ او به چهار رکن عالم رسد و آن جواب که از هرطرف شنیدی، علامت آن است که در همه اطراف و اکناف، سخن او را به قبول تلقی استقبال نمایند.
دهگان(پدر فردوسی) که ستارۀ بلندی را بر بالای سر پسر، رخشان میدید و فروغ هوشمندی را از پیشانی او تابان، وی را با دلی آکنده از امید و نوید به فرهنگیان سپرد تا نیک بیاموزندش و با آموزههای بایسته و فروزههای شایسته، نهاد و نهانش را برافروزند و وام دانایی و خرد را بدان سان که میسزد، بتوزند.
آموزگاران از هوش سرشار و توان شگرف آن نوجوان در آموختن و یافتن در شگفت میآمدند و با شور و شراری بسیار آنچه را میدانستند و میتوانستند در آموزش وی بهکار میگرفتند.
گاه نیز در پاسخ پرسشهای ژرف وی درمیماندند و آن را به زمانی دیگر میافکندند، تا مگر در دفترهای کهن بجویندش و بیابند. بیشینۀ پرسشهای این نوجوان روشنروان دربارۀ تاریخ و فرهنگ ایرانی و پیشینۀ نیاکان بود و چندان به زمینههای دیگر نمیگرایید و نمیاندیشید. او در آموختن و دانستن آرام و شکیب نداشت، تیزتاز و سرنداز، دواسبه پیش میتاخت و از آموزگارانش درمیگذشت و آنان را با رگبار پرسشهای پیگیر و پایانناپذیر به ستوه میآورد. زیرا سخت شوریده و شتابان آن بود که بداند که کیست و جایگاه و پایگاهش در پهنۀ تاریخ جهان چونان جوانی ایرانی چیست؟ پرسشهای او تنها از آموزگاران در دبستان فراپس نهاده نمیشد؛ هر زمان نیز به نزد پدر میرفت، انبانهیی از پرسشهای گوناگون بر دوش دل داشت و به هر بهانه پرسشی را از آن انبانه بهدر میکشید و در پیش مینهاد و پدر با مهربانی و شکیبایی، بدانها پاسخ میداد؛ لیک زنجیرۀ پرسشها و پاسخها هرگز پایان نمیگرفت و هر پاسخ، پرسشی دیگر و نوتر را در پی میآورد؛ به گونهیی که پدر ناچار میشد پسر را با ترفندی نغز و هوشمندانه، بیآنکه او را برنجاند، از پرسیدن باز دارد و بر سر کاری دیگر آرد. هرچند رستن از چنگ پرسشهای پور، دشوار بود، گهگاه پدر در این کار دشوار، کامگار میشد؛ هرزمان که او را بازیچهیی نو ارمغان میکرد، پرسندۀ نستوه چندی دل و هوش بدان بازیچه میسپرد و پدر را آسوده میگذاشت، تا به کارهای خویش بپردازد و بیـاغازد. گاه نیز پدر، به آهنگ آن که چندی از رگبار پرسش های نغز و کنجکاوانۀ فرزند برکنار بماند، پرسشهایی که بیشتر دربارۀ ایران و فرهنگ و پیشینۀ آن بود، اگر زمانی فراختر را با پرسندۀ پیگیر و پرتلاش میتوانست گذراند، به شور و شرار و با زبانی گرم و گیرا، از آنچه نوجوان تیزهوشِ سراپاگوش، تشنۀ شنیدن بود، با او سخن میگفت.»(۳)
فردوسی کمکم جوان شد و با پرسشهایی که از درون ناآرامش بیرون میجهید، در فراگیری دانش و تحصیل به حد کمال رسید و در مطالعۀ کتب و آثار هم دست بالایی داشت.
«او، در کنار دانش و ادب و اندیشه، هنرها و شایستگیهای دیگر را که جوانان را میزیبید و به کار میآمد، میآموخت و میورزید. اسب میتاخت و گویی میباخت و تیغ میآخت و تیر میانداخت. با یاران همدل به بزم مینشست و جام میگرفت و پشت نگرانی و اندیشناکی را فرومیشکست. هم میکوشید که تن را نیز از یاد نبرد و آن را نیرو ببخشد. زیرا راستی جان و روشنی روان و رسایی اندیشه را در پیوند تنگ با نیروی تن میدانست و سستی را مایۀ کاستی میشمرد. افزون بر این همه گهگاهی، طبعی میآزمود و چکامۀ میسرود، آن چنان نغز و دلپسند که در زبان کسانی میافتاد و رامشگران و آوازخوانان آن را، بر بَریشَم چنگ و رود میخواندند و هوش و دل از شنوندگان میستاندند. سخن شناسان و ادب آشنایان در این سروده ها نوید و نشان سخنوری بزرگ و بیمانند را میتوانستند جُست؛ در سرودههای بزمی و در چکامههایی از این گونه:
شبی در برت گر برآسودمی
سر از فخر بر آسمان سودمی
قلم در کف تیر بشکستمی
کلاه از سر مهر بربودمی
به قدر، از نهم چرخ بگذشتمی
به پی، فرق کیوان بفرسودمی
زمانه در سالیانی که فردوسی میدرخشید و میبالید و نوجوانی را به فرجام میآورد، به جوانی و مردی میرسید، زمانۀ پُرآشوب بود.»(کزازی، ۱۳۹۱، ص: ۴۳)
فردوسی که جوانی کوشا و دوستدار تنهایی بود، به طیب خاطر کنار نهری که در سرتاسر ملک پدریاش میگذشت، مینشست و غرق در خیال میشد.
«اما گاهی سدی که برای رساندن آب به نهرها، به روی رودخانه بسته شده بود، میشکست و آب همه جا را فرا میگرفت و یا خشکی پدید میآمد و کودک آرزو میکرد که روزی توانگر شود و یک سد بنایی بسازد و آبیاری منظم اطراف را تامین نماید که این آرزو پس از مرگ شاعر بر آورده میشود.»(۴)
با وجود اغتشاشی که بر اثر شورش حاکم طوس بر علیه حاکمیت سامانیان پدید آمده بود، میتوان فرض کرد که فردوسی در زادگاهش زندگی آرامی داشته است.
«تا حدود چهل سالگی که خودش به ادارۀ دارای خود میپرداخت که از لذت پاک زندگی خانوادگی برخوردار شد و خاطرۀ این ایام در شهنامه منعکس است.»(هانری ماسه- مهدی، ۱۳۵۰، ص: ۷۲)
وضعیت زندهگی خانودۀ فردوسی
آذر بیگدلی در کتاب آتشکدۀ آذر، پدر فردوسی را باغبانِ چهارباغ موسوم به فردوس میپندارد و میگوید، به همین دلیل است که بعدها ابوالقاسم تخلصش را «فردوسی» میگذارد.(۵)
«فردوسی در خاندان دهقان چشم به جهان گشوده است، دهقانان در آن زمان از طبقههای وسط جامعۀ ایران محسوب میشدند. دکتر ذبیح الله صفا در تاریخ ادبیات چنین مینویسد: دهقانان یک طبقۀ از مالکان زمین بودند که در دورۀ ساسانیان( و چهار، پنج قرن اول از عهد اسلامی)در ایران زندگی میکردهاند و یکی از طبقات اجتماعی فاصل میان طبقۀ کشاورزان و اشراف درجۀ اول را تشکیل میداده و صاحب نوعی از«اشرافیت ارضی» بوده اند.»(۶)
پدر فردوسی از دهقانان و دارای ثروت و رفاه بوده است. روستای باژ از آنِ او بوده یا در آن دِه، زمین های کشاورزی و باغ ها و ستور و دام داشته است. با خانوادهاش در قلعهیی در نزدیکی دِه یا در خانهیی از خانه های روستایی ممتاز بوده، زندگی میکرده است. به تربیت فرزند علاقه داشته، او را به مکتب فرستاده برای او معلم به خانه آورده است. فردوسی علاوه بر این که تاریخ و ادب فارسی و عربی را فراگرفته بود، به علوم دینی نیز دسترسی داشته است. گذشته از اینها، چنان که رسم آن روزگار بود، سوارکاری و تیر اندازی و فنون جنگاوری را نیز آموخته بوده و شعر سرایی را هم در همان زمان آموخته و برخی از داستان های کهن را نیز به نظم در آروده بود. «چنانچه از سرآغاز داستان بیژن و منیژه بر میآید، همسرش باسواد و هنرمند بوده، چنگ می نواخته و زبان پهلوی می دانسته و از روی کتاب های پهلوی، همین داستان بیژن و منیژه را برای فردوسی میخوانده تا او به نظم آورد:
مرا گفت کز من سخن بشنوی
به شعر آر ازین دفتری پهلوی
بگفتم بیار ای بتِ مهرچهر
بخوان داستان و بیفزای مهر
ز تو گشت طبع من آراسته
ای مهربان سرو پیراسته…
فردوسی دارای یک دختر و یک پسر بود، پسرش در زمان حیات پدر، در سی و هفت سالهگی و به هنگام شصت و پنج سالگی او (پدر) درگذشت. از دخترش نظامی عروضی یاد کرده، اما خودش یاد نکرده است.» (شعار و انوری، ۱۳۷۳، ص: ۱۴)
مرگ دقیقی و آغاز کار فردوسی
مرگ دقیقی، فرصتی شد که فردوسی کمر همت ببندد و بقیۀ کار او را به اتمام برساند: آوردهاند که در یکی از روزهای بهار، فردوسی در خانه نشسته بود و کتابی در دست داشت، دوستش آمد و گفت، بیا با هم به باغ برویم و من خبری خوش برایت دارم. فردوسی با دوستش روانۀ باغ شد و در باغ، دوستش لب بر سخن گشود و وی را از مرگ دقیقی خبر داد. فردوسی از خبر مرگ دقیقی که توسط غلامش کشته شده بود، غمگین و ناراحت شد، اما دوستش اصرار به این میکرد که حالا فرصت برایت مساعد شده. فردوسی پس از مشوره با دوستان و سر درگریبان بردن و ژرف اندیشیدنهای فروان، مصمم شد و گفت:
«ایدون بادا! چنین خواهم کرد، من ام مرد این نبرد و ناوَرد، داستان ایران را از آغاز تا پایان باز خواهم نمود و به یاری یزدان دادار، خواهمش سرود، بیهیچ کاست و فزود.»(کزازی، ۱۳۹۱، ص: ۵۸)
فردوسی ظاهراً در آوان قتل دقیقی بلخی(حدود۳۶۷-۳۶۹هه)به نظم داستان های منفردی از میان داستان های قدیم ایرانی سر گرم بود، مثل داستان بیژن و گزاران، که بعدها آن ها را در میان داستان های شاهنامۀ خود گنجانید، و گویا این کار را در عین نظم شهنامۀ ابومنصوری یا بعد از آن نیز ادامه میداد و داستان های منفرد دیگری را مانند اخبار رستم، داستان رستم و سهراب، داستان اکوان دیو، داستان های ماخوذ از سرگذشت بهرام گور، جداگانه به نظم در میآورد. (صفا، ۱۳۷۹، ص: ۱۶۰)
در این هنگام، ابومنصور(حاکم طوس) وفات کرده بود و به جای آن ارسلانخان تعیین شده بود و شهرت فردوسی به دربار غزنه رسیده بود، ارسلانخان طی مکتوبی فردوسی را به دربارش خواند و پیام محمود را به وی رساند و فردوسی به غزنه آمد.
«و چنین گویند، شنیده بود که دقیقیِ شاعر، به نظم کتاب شهنامه مشغول بود و بدست غلامی از غلامان خود کشته شد و سلطان محمود به نظم این کتاب میلی تمام داشت و فردوسی بسیار مستعد بود و اندیشۀ نظم آن را در ضمیر میگذراند و با خود میگفت، این کار بتوانم کرد و مقصود من از این میسر شود.
در آن ایام سلطان محمود از تواریخ ملوک عجم، هفت داستان اختیار کرده بود و به هفت شاعر داده بود، که هر یک داستانی از آن به نظم آورند و شعر هر کدام که بهتر باشد، اتمام کتاب به عهدۀ او کنند و نام شعرا این است: عنصری، فرخی، سیم زینی، عسجدی، منجک چنگزن، خرمی، ترمدی، این شاعران به امر سلطان مصروف شده بودند که در این هنگام فردوسی به غزنه رسید.»(فردوسی، ۱۳۶۱ص: ۱۰)
فردوسی، به باغی وارد شد و در آنجا عسجدی و فرخی و عنصری شاعران دربار غزنه نشسته بودند و مصروف عیش و خلوت، ایشان وارد شدن فردوسی را در جمع شان، مزاحمت دانستند و هریکی برای توبیخ وی بابت بی نزاکتی اش، تدبیری سنجید، «بلآخره یکی گفت، هر کی مصراعی بگوییم و تا نوبت به وی رسد، اگر توانست به ادامۀ مصراع های ما مصراعی انشا کند، هم صحبتی ما را شاید در غیر نشاید، چنان کردند:
عنصری گفت: چون عارض تو ماه نباشد روشن
فرخی گفت: مانند رخت گل نبودت در گلشن
عسجدی گفت: مژگانت همی گذر کند از جوشن
فردوسی گفت: مانند سنان گیو در جنگ پشن.
ایشان از جنگ گیو و پشن پرسیدند، فردوسی تقریر کرد، چنانکه مجموع فضل او را مسلم داشتند.
فردوسی به دربار رسید و پس از برگزاری برنامهیی و اشتراک در رقابتی، در آنجا موفق بهدر آمد.
مست است بتا چشم تو و تیر بدست
بس کس که ز تیر چشم مست تو بخست
گر پوشد عارضت زره عذرش هست
کز تیر بترسد همه کس خاصه زمست.»(فردوسی، ۱۳۶۰، ص: ۱۰)
با این بداهه، فردوسی توانست مسوولیتِ نظم کردن شهنامه را بهدست بگیرد.
Comments are closed.