احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:جواد عاطفه / دوشنبه 31 ثور 1397 - ۳۰ ثور ۱۳۹۷
بخش نخست/
در ۲۱ جون ۱۹۰۵، ژانپل سارتر از ژانباتیست سارتر (افسر نیروى دریایى) و آنمارى شوایتزر (فرزند آموزگار آلزاسى زبان خارجى) در پاریس به دنیا آمد. پدر در دوسالهگى در هندوچین بیمار شد و درگذشت. مادر عقاید کاتولیکى داشت، در حالى که در خانوادۀ پروتستان بودند؛ بهخاطر همین در محیطى کاتولیکى و عارى از تعصب رشد مىکند. ازدواج مجدد مادر در یازدهسالهگى سارتر، باعث بغض و کینهاش مىشود. ناپدرى که مهندس نیروى دریایى بود، به شهر «لاروشل» منتقل شده و خانواده نیز به ناچار به آنجا میرود. سارتر در چهارده سالهگى در دبیرستان محل لاروشل تحصیل میکند. محیطى خشن و تا حدى دور از اخلاقیات باعث میشود تا خانوادۀ او را به دبیرستان لویى لوگران در پاریس بفرستند. به عقیدۀ پیتر دمپسى (روانشناس کاتولیکى ایرلند) وسواس سارتر درباره همجنسخواهى در لاروشل به سراغش میآید. در نوزده سالهگى وارد دانشسراى عالى در پاریس میشود. در این سال است که با پل نیزان آشنا میشود و موجبات انتشار مجلهیى را در این دانشسرا فراهم میکنند. در امتحان ورودى از ۳۵ نفر قبولشدۀ نهایى، رتبۀ هفتم را بهدست میآورد. چهار سال بعد در امتحانات نهایى رشتۀ فلسفه مردود میشود. دلیل رد شدن نیز عقیدۀ سارتر در مورد فلسفه است. او عقیده داشت «فلسفه فهمیدنى است، نه حفظ کردنى.» سال بعد در امتحانات نهایى، نفر اول سارتر، و سیمون دوبووار و ژان هیپولیت و پل نیزان مقامهاى بعدى را کسب میکنند. از افراد دیگر فارغالتحصیل شده از این دانشکده در سالهاى بعد مىتوان از مرلوپونتى، لویى اشتراوس و سیمون ویل نام برد.
آشنایى سارتر و دوبووار از زمان آمادهگى دوبووار براى امتحانات فلسفه در سوربن آغاز میشود. سیمون دوبووار دختر نازپروردهیى که تحت سلطۀ قراردادهاى مذهب کاتولیک بود، بعد از آشنایى با سارتر شدیداً و عمیقاً به او دلبسته میشود و تا آخر عمر با او مىماند. در سال ۱۹۳۱، سارتر معلم فلسفه در دبیرستان شهر لوهاور میشود. مدتها سارتر و دوبووار دور از هم میمانند و این باعث رنجش خاطرشان میشود. تصمیم به ازدواج میگیرند. علاقهیى به داشتن فرزند ندارند و به عقایدى خاص و مترقى پایبند هستند. پس تصمیم مىگیرند به زندهگى مشترک خود، بدون ازدواج، ادامه دهند.
بین سالهاى ۱۹۳۳ و ۱۹۳۴ سارتر براى مطالعۀ فلسفه جدید آلمانى، مرخصى مىگیرد و به برلن مىرود. زبان آلمانى را بهخاطر جد مادرىاش خوب مىداند. در برلن کتابهایى از هوسرل و هایدگر مطالعه مىکند. از هر دو تأثیر مىگیرد و این تأثیرات بعدها در کتاب هستى و نیستى (۱۹۴۱)، تحت تأثیر هایدگر و رسالۀ تخیل (۱۹۳۶)، تیورى در باب هیجانات (۱۹۳۹)، مخیلات (۱۹۴۰) تحت تأثیر هوسرل پدیدار مىشود. بعد از بازگشت از آلمان، در سال ۱۹۳۶ رمان تهوع را در شهر لوهاور مىنویسد. شهر بوویل در رمان تهوع همان شهر لوهاور است. این شهر در اولین داستان دوبووار مدعو هم حضورى پُررنگ دارد. دوبووار در خاطرات خود نقل مىکند زمانى که سارتر در لوهاور تدریس مىکرد، دچار تخیلات و توهماتى مىشود. او فکر مىکرد که خرچنگها او را دنبال مىکنند. دوبووار نسبت به سلامت عقلىِ او احساس نگرانى مىکند. نگرانى و ترس از خرچنگها در نمایشنامۀ گوشهنشینان آلتونا متجلى مىشود.
سارتر در ۳۲ سالهگى، به گالیمار مقتدرترین ناشر فرانسه معرفى مىشود. اولین داستان او توسط گاستون گالیمار با تردید پذیرفته مىشود. به توصیۀ گالیمار عنوان آن از مالیخولیا به تهوع تغییر داده مىشود. البته سارتر خودش همیشه از آن به عنوان «دفترچۀ خاطرات آنتونن روکانتن» نام مىبرد. تهوع به تفسیر آنارشیسم (نه به معناى هرجومرجطلبى، بلکه آنارشیسم فلسفى به معناى نفى هر گونه اجبار) مىپردازد. آنتونن روکانتن مردى که احساس تهوع هر روز در او بیشتر و بیشتر مىشود و دنیاى بیرون برایش تحمل ناپذیر؛ مىفهمد که تهوع در او ریشه دوانیده تا آنجا که نه تهوع در او، که او در تهوع غوطه مىخورد. روکانتن دلهرۀ خود را با جمله «مىاندیشم» دکارتى فریاد مىکند. در ادامه، معنى آن را معکوس مىکند و مىگوید: «من وجود دارم… جسم چون شروع کرد؛ به خودى خود زندهگى مىکند. اما فکر را منم که ادامه مىدهم، مىگسترم. من وجود دارم. من فکر مىکنم که وجود دارم… کاش مىتوانستم خود را از فکر کردن باز دارم. فکر مىکنم که نمىخواهم فکر کنم. نباید فکر کنم که نمىخواهم فکر کنم؛ چون این خود فکر است… کراهتآور است اگر من وجود دارم، بدین جهت است که از وجود داشتن وحشت دارم.»
مشکل اصلى روکانتن تنهایى نیست، بلکه دور بودن از حقیقت و واقعیت را مىتوان مسالۀ اصلى او دانست. در همین سال، یکى از سردبیران گالیمار به نام ژان پولهان داستان دیوار را براى مجلۀ نوول روو فرانسز که خودش اداره مىکرد، مىگیرد. سارتر طى نامهیى به دوبووار مىنویسد که «داستانهاى دیوار را به پولهان داده و او را از بىپروایى داستانها در مسایل جنسى آگاه ساخته، اما او با کمال میل آنها را پذیرفته است.» در سال ۱۹۳۸ مجموعه داستانهاى کوتاه دیوار چاپ شده و تهوع به عنوان مشهورترین رمان سال انتخاب مىشود. دیوار شامل پنج داستان است: دیوار، اتاق، محرمیت، اروسترات و کودکى یک پیشوا، داستانهایى موجز با گفتوگوهایى درخشان و جملههایى قاطع و کوتاه، شخصیتها که پرداختى مسخرهآمیز اما نه تا حد کاریکاتور، ناهنجار دارند. همه مىکوشند تا از طریق ارایه یا تحمیل تصویر فریبنده و اغراقآمیزى از خود به دیگران، از وضع یا موقعیت خود بگریزند.
هنرى پیر (منتقد بزرگ ادبیات فرانسه) معتقد است: «در فرانسه در صدسال اخیر بعد از بالزاک تاکنون داستانهاى کوتاهى به اهمیت مجموعه داستانهاى دیوار نیامده است.» در همین سال سارتر به سمت استاد فلسفه در دبیرستان لویى پاستور در شهر نوئى نزدیک پاریس منصوب مىشود. با شروع جنگ جهانى دوم به خدمت نظام فراخوانده مىشود. در جبهه کارش در قسمت هواشناسى است. این پست غیرجنگى، فرصت و ساعتهاى زیادى را برایش خالى مىگذارد که آن را به اتمام داستان سن عقل (جلد اول رمان سه جلدى راههاى آزادى) اختصاص مىدهد. در ۲۱ جون ۱۹۴۰، در سىوپنجمین سالگرد تولدش به اسارت آلمانىها مىافتد.
پل نیزان دوست قدیمىاش در جنگ کشته مىشود. یک سال بعد در ماه آپریل در اردوگاه اسیران جنگى، چشم علیلش را به پزشک اردوگاه نشان مىدهد و ادعا مىکند که قادر به حفظ تعادل در حین راه رفتن نیست. همین بهانه باعث آزادىِ او مىشود. بعد از آزادى به دوبووار مىگوید: «اگر این حقه نمىگرفت، فرار مىکردم.» بعد از برگشتن مشغول چاپ شاهکار فلسفىاش هستى و نیستى که تحت تأثیر هایدگر به رشتۀ تحریر درآمده بود، مىشود. در این سال در مدرسۀ تیاتر شارل دولن در سخنرانى، مباحث و نظریاتش را در زمینۀ تیاتر بیان مىکند. نمایشنامۀ مگسها را براى بارد مىنویسد، اما او آن را نمىپذیرد. و کارگردانى این اثر را دولن به عهده مىگیرد و با تمام مشکلات مالى آن را روى صحنه مىبرد.
وقتى که مگسها روى صحنه مىرود، تعجب همهگان برانگیخته مىشود که چهگونه ادارۀ سانسور نازىها اجازۀ نمایش را صادر کرده است. آلمانىها در ابتدا فکر مىکردند که این نمایش بیشتر فلسفى است تا سیاسى، اما پس از چند روز از اجراى نمایش، آلمانىها به این موضوع پى مىبرند و آن را تعطیل مىکنند. نمایشنامۀ مگسها نوشتهیى جدید و نو از یک افسانه است. سارتر در استفاده از نمایشنامههای قدیمی و افسانهها درست همان کارى را میکند که نمایشنامهنویسان دیگر فرانسه از جمله ژیرودو، آنوى و… به آن اقدام کرده بودند. موضوع نمایشنامه، افسانۀ اورستس در شهر آرگوس است. نتیجۀ اصلى و رکن عمدۀ نمایشنامۀ مگسها را سارتر در یکى از مقالات خود چنین بیان مىکند: «آزادى بشر طوقى لعنتى است که بر گردنِ او نهاده شده است. اما همین قید لغتی منشای علوم و شرافت است.» سبک نمایشنامه، گفتارهاى بلند و هیجانانگیز اورست، مجادلههاى لفظى میان ژوپیتر و اورست، از نقاط قوت این نمایشنامۀ کلاسیک است. اورست قهرمانى روشنفکر و معقول است با تمام خصوصیتهاى تفکر سارتر.
مگسها اولین نمایشنامۀ چاپ شدۀ سارتر است، اما اولین نمایشنامۀ او نیست. اولین نمایشنامۀ او بارى یونا نام دارد که نمایشنامهیى مذهبى است نوشته شده براى عید میلاد ۱۹۴۰ در اردوگاه زندانیان آلمانى. در فبروری ۱۹۴۳ در مقالۀ توضیح بیگانه که باعث شهرت کامو مىشود، سارتر به اختلاف اساسى کامو، کافکا و خودش در تصورى که از مفهوم پوچى دارند، اشاره مىکند. به نظر سارتر: «کامو، انسان را بىتعالى، بىهدف و بىهیچ اختیارى تصور مىکند.» کافکا معتقد است: «جایى نظامى وجود دارد که آدمها در برابر آن سر فرود مىآورند و بیهوده مىکوشند تا آن را دریابند. آنان آگاه اند که الگو و هدفى هست که آنها هیچگاه به آن نمىرسند.» خود او نیز معتقد است که انسان گرچه تنها مانده و هیچ مدد الهى وجود ندارد، ولى انسان خود باید انتخاب کند و نسبت به بقیۀ انسانها هم مسوول باشد. هنرى پیر معتقد است تفاوت جهانبینى «کافکا» و سارتر در این است که جهانِ کافکا سراسر وحشت و تیرهگى در برابر جستوجوى مابعدالطبیعه، و جهان سارتر همه هراس و بهت در برابر اجتماع و در برابر انسان است.
در جون ۱۹۴۴، به مناسبت شروع نمایش دربسته (دوزخ) به دعوت ژان ویلار (کارگردان و بازیگر بزرگ فرانسه) یک سلسله سخنرانى در پاریس برگزار مىشود که از میهمانان این جلسات مىتوان از آلبرکامو، ژان کوکتو، ژانلویى بارو و سارتر را نام برد. عمده مطالبى که سارتر در این جلسات مطرح مىکند عبارتاند از: ۱ـ رعایت فاصله بین تماشاگر و گروه نمایشگر؛ ۲ـ استفاده از کلمات روزمره با وزن و آهنگى درخور نمایش؛ ۳ـ حذف دیالوگهاى غیرضرورى و جایگزینىِ حرکت مناسب به جاى آن؛ ۴ـ رعایت آهنگ هر اثر نمایشى (آهنگ نه وزن عروضى، بلکه آهنگى در ضرورت عمل صحنه)؛ ۵ـ حذف وسایل و آکسسوار حجیم و بىمورد و رسیدن به ایجاز و… . در این سال است که رمان سن عقل از دورۀ سه جلدى راههاى آزادى چاپ مىشود. داستان باخبر آبستنى مارسل، رفیقه ماتیو، قهرمان داستان، شروع مىشود و ادامۀ داستان، پیدا کردن راهى و پولى براى راحت شدن از شر موجود سومى است که ماتیو مىپندارد باعث از بین رفتن آزادىاش مىشود. او بهتدریج از گذشتۀ خود دور مىشود و پیوندها را قطع مىکند. او در تفکراتِ خود در بالاى پلى روى رود سن مىفهمد که در جستوجوى آزادى راه به جایى نبرده و در باتلاقى از گذشتۀ پوچ فرو رفته. او بىگذشته با خود مىاندیشد «در پى آن آزادى به دورها رفتم، اما خیلى نزدیک بود و نمىتوانستم آن را ببینم. نمىتوانستم آن را لمس کنم. آزادى خود من بود. من آزادى خودم هستم… (مثل سنگ دیوارۀ پل) بیرون بود. بیرون از جهان. بیرون از گذشته، بیرون از من. آزادى تبعید است و من محکوم که آزاد باشم.» رمان سن عقل واکنشى شدید است به ناتورالیسمها بر ضد آنها که جبر را مطرح مىکنند. سارتر جبر را قبول ندارد و به عقیدۀ او «توارث و محیط در سرنوشت انسان تأثیرى ندارد و اگر تأثیرى باشد، تا حدودى مربوط به گذشته است.»
در فاصلۀ کوتاهى دومین جلد رمان راههاى آزادى به نام تعلیق به همراه نمایشنامۀ دربسته (دوزخ) به چاپ مىرسد. دربسته تصویرگر سه نفر درگیر جریانى از مرگ، شکنجه و دوزخى سخت مبتذل و پیش پا افتاده است. سارتر در دربسته معتقد است: «در صورتى بشر از دوزخى که ساخته نجات مىیابد که قیدها و نقابها را بردارد و پیوسته درصدد جستن راههاى نو براى مسایل زندهگى باشد.» اگر مردمان بخواهند چون صحنۀ تیاتر ساختهگى و قراردادى باشند، زندهگى آنها دوزخى خواهد بود و باید به جملۀ آخر نمایشنامه از زبان گارسن بسنده کرد که «به سیخى احتیاج نیست، جهنم دیگراناند.»
ماهنامۀ له تان مدرن [دوران جدید] توسط سارتر و همفکرانش در این سال تأسیس مىشود. بعد از اتمام جنگ، سارتر دوباره به امریکا سفر کرده و از تحولات ادبى و تیاترى اروپا و فرانسه در دورۀ جنگ و پس از آن صحبت مىکند. رؤوس مباحثات سارتر که بعدها طى مقالاتى به چاپ رسید، عبارتاند از: ۱ـ انسانى که در محدودۀ موقعیتش آزاد است و انسانى که خواه ناخواه چون براى خود انتخاب مىکند، براى همۀ افراد درگیر هم انتخاب مىکند. این موضوع نمایشنامههاى فعلى ماست؛ ۲ـ ما به جاى نمایش شخصیتها به دنبال نمایش موقعیتها هستیم؛ ۳ـ به نظر ما، نمایشنامه نباید بیش از حد خودمانى جلوه کند؛ ۴ـ خشونت این نمایشنامهها خشونت زندهگى فرانسه است. ملتى که باید از نو بسازد و از نو بیافریند و در عین حال به اصولى تازه دست یابد.
نمایشهایى را که سارتر به خوانش آنها در این جلسات مىپردازد، عبارتاند از کالیگولا (آلبر کامو)، شکمهاى گرسنه (سیمون دوبووار) و دربسته نوشتۀ خودش. در سال ۱۹۴۶ کتاب اگزیستانسیالسم و اصالت بشر انتشار مىیابد. اگزیستانسیالیسم به دو وجه «مسیحى» و «منکر واجبالوجود» است. از پیروان اگزیستانسیالیسم مسیحى مىتوان کارل یاسپرس و گابریل مارسل را نام برد و از اگزیستانسیالسمهاى منکر واجب الوجود، مارتین هایدگر و اگزیستانسیالسمهاى قرن بیستم فرانسه را. وجه مشترک هر دو گروه (مسیحى و الحادى) این است که «وجود مقدم به ماهیت است»، بشر ابتدا وجود مىیابد، متوجه خود مىشود، در جهان سر بر مىکشد و سپس خود را مىشناساند، تعریفى از خود مىدهد. اصل اصلىِ آنها این است که «بشر هیچ نیست، مگر آنچه از خود مىسازد». به اعتقاد اگزیستانسیالیستها، بدى نخست باید کشف شود و سپس دگرگون شود. بنابراین وظیفۀ نویسنده و هنرمند، نشان دادن بدىهاست. سه اصل اگزیستانسیالیسم مورد بحث سارتر عبارت است از: ۱ـ «درونگرایى» (عمل انتخاب توسط انسان به صورت مجدد و مستقل انجام گرفته و پایبندى به اینکه انسان هیچ نیست مگر آنچه از خود مىسازد)؛ ۲ـ «دلهره» (دلهره در مقابل مسوولیت فرد در برابر همۀ آدمیان)؛ ۳ـ «واماندهگى» (اصطلاح خاص هایدگر که گوشزد مىکند که تمام مسوولیتهاى دنیا بر عهدۀ بشر است و نه هیچ کس دیگر. این واماندهگى با دلهره همراه است.)
Comments are closed.