احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:چهارشنبه 9 جوزا 1397 - ۰۸ جوزا ۱۳۹۷
بخش نخست/
مقدمه
در سال ۱۹۳۴، ”فدریکو دانیس” از واژۀ پستمدرنیسم به عنوان واکنشی در برابر مشکلات و تجربهگرایی شعرِ نو استفاده نمود. در سال ۱۹۳۹ “آرنولد توین بی“ اصطلاح پستمدرن را در معنایی بسیار متفاوت به کار برد تا ضمن آن، پایان دوران مدرن و نظام بوروکراسی و سرمایهداری غرب را که مبدای آن به قرن هفدهم میرسید، اعلام کند. پس از آن در سال ۱۹۴۵ “برنارد اسمیت“ واژۀ یاد شده را برای معرفی یک نهضت جدید و غیرتجریدی در نقاشی موسوم به ریالیسم سوسیالیستی به کار برد.
در امریکا در دهۀ پنجاه، “چارلز اولسون” در ارتباط با شاعران و هنرمندان از نوعی پستمدرنیسم سخن گفت که بیشتر رجوع به افرادی چون “رازرا پاوند، ویلیام کارلوس ویلیاخو“ داشت تا شاعرانی همچون “تی.اس.الیوت”. در اواخر این دهه، یعنی در سالهای ۱۹۵۹ و۱۹۶۰، “ایرودینگ هاو” و “هری لوین” به ترتیب در اینباره که معنای پستمدرنیسم همان زوال و انحطاط فرهنگ مدرنیسم است، به بحث پرداختند. تنها در اواخر دهۀ شصت و اوایل دهۀ هفتاد بود که در مقالات متعددی که بعضاً توسط “ایهاب حسن” و “لسلی فیدلر” به نگارش درآمد، پستمدرنیسم به عنوان یک فرآیند خاص توسعهیافته در فرهنگ امریکا معرفی شد. فرایندی که در واقع تحولی انتقادی در متن مدرنیسم، اگر نه اعلام پایانِ آن محسوب میشد. در همین معنای اخیر است که صورتکهای متغیر و چهرههای متبدل پستمدرنیسم تا امروز توانسته دوام بیاورد و ظاهراً یک نقاش انگلیسی به نام “جان واتکینس چاپمن“ در اواخر دهۀ هفتاد، اصطلاح پستمدرنیسم را در معنایی که ما اکنون از اصطلاح پستامپرسیونیسم در نظر داریم، به کار برد.
دیرینهشناسی
با بیان این مقدمه، تحقیق حاضر در پی آن است تا شرح مختصری از جریانهای مدرنیسم و پستمدرنیسم و مکاتب ساختارگرایی و پساساختارگرایی به توصیف و بررسی هرچند مختصر پیرامون ادبیات پستمدرن دست یابد.
به طور حتم برای شناخت و درک پدیدهیی چون پستمدرنیسم، نیاز است تا ریشههای آن که در مدرنیته و مدرنیسم است را مورد بررسی قرار داد. تعویض این جریان کاری بس دشوار و پیچیده است؛ اما به اختصار میتوان گفت مدرنیته یا مدرنیسم، پس از عصر روشنگری (Enlightenment) در اروپا گسترش یافت و انسان غربی به عقلِ خود بیشتر اعتماد کرد که بعضی از ویژهگیهای آن عبارتاند از:
ـ اعتماد به توانایی عقل انسان و علم برای معالجه بیماریهای اجتماعی
ـ تاکید بر مفاهیمی از قبیل: پیشرفت، طبیعت و تجربههای مستقیم
ـ مخالفت آشکار با مذهب (به ویژه الهیات مسیحی)
ـ اومانیسم و تبیین جامعه و طبیعت به شکل انسانمداری
ـ تاکید عمده بر روششناسی تجربی
ـ پوزیتیویسم به عنوان متدلوژی مدرنیسم.
با این وصف، برای شناخت دقیق مدرنیسم باید پایههای اصلی آن یعنی اومانیسم، سکولاریسم، پوزیتیویسم و راسبیونالیسم را بشناسیم که معرفی آنها از حوصلۀ این نوشتار خارج است.
پس از دورۀ رنسانس که از قرن چهاردهم میلادی همراه با تحولات و دستاوردهایی در حوزههای متعدد آغاز شد، به قرن شانزدهم میرسیم که همراه بود با رفورماسیون یا اصلاح مذهبی و تحولات عظیم حاصل از آن که موجب بر افتادن سیطرۀ دیرپا و طولانیمدت حاکمیت کلیسا از عرصههای مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فکری، فرهنگی و ادبی گردید. علاوه بر آن جریانات متعدد فکری، فلسفی، سیاسی و اجتماعی نیز یکی پس از دیگری ظهور یافتند. به این ترتیب، زمینه این ظهور روشنگری در اواخر قرن هفدهم تا اوایل قرن هجده میلادی، انقلاب فرانسه، و پس از آن انقلاب صنعتی در نیمۀ دوم قرن هجده و انقلابات اجتماعی ـ سیاسی متعدد قرن نوزدهم و بیستم فراهم گردید.
اما هدف از مدرنیسم در معنایی خاص، گرایش به فُرم و ساخت است. از گرایشهای مدرنیستها میتوان به ایماژها و تصویرهای سینمایی تو در تو و یا وایادها و تداعیهای زمانشکن و مکانگریز سیلان ذهن و شگردهای دیگر و نیز قرائتی دیگر از سورریالیسم و نسخۀ بدلش، ریالیسم جادویی یاد کرد. اندیشههای مدرن در آغاز دهۀ چهل وارد ایران شد؛ یعنی درست زمانی که روشنفکران، خسته و سرخورده از سیاست بودند؛ حتا در زمانی که جنبشهای سیاسی در اواخر این دهه دوباره به گرایشهای اجتماعی و سیاسی در شعر و داستان دامن زد، مدرنیسم با آثار سمبولیستی در غرب آغاز شد، اما در ایران چه در شعر و چه در داستان، گاهی با نمادهای آشکار اجتماعی و به تعبیری با شیوههای سنتی نو میآمیخت.
بدین ترتیب به طور کلی برخی از خصوصیات ادبیات مدرن عبارتاند از: توجه به ساختارها، توجه به عقل و عقلگرایی، تقسیم جهان خود با دیگری، اعتقاد به وجود دنیای واحد و سخت عقلانی به عنوان تنها دنیای ممکن.
با این تفاسیر بازهم شناخت و درک و شرح مدرنیته بس دشوار مینماید، همانگونه که “میشل فوکو” از فلاسفۀ مهم پستمدرن، به این امر اعتراف میکند. از همین رو، به عقیدۀ فیلسوفان پستمدرن، مدرنیسم با آنکه کوشید از بند سنتها، جزم اندیشیها و در مفهوم عام از مسایل قبل از رنسانس رها شود
و به نوعی تجدد و سنتشکنی دست یابد، ولی خود (مدرنیسم) تبدیل به یک سنت جدید شد و از آن به عنوان “سنت نو” یاد میکنند؛ زیرا در این مکتب دوباره بدعتهای تازه، هنجارها و ارزشهایی به صورت ثابت و لایتغیر و ساختاری گذارده شده که دوران پیش از مدرن را تداعی میکرد.
ساختارگرایی
برای آغاز بحث پستمدرن لازم است تا شناختی مختصر پیرامون مکاتب ساختارگرایی و پساساختارگرایی بهدست آید. در نیمه دوم قرن بیستم، نظریۀ جدیدی در زبانشناسی مطرح شد و بسیاری از علوم همچون ادبیات، جامعهشناسی، روانشناسی و… را تحت تأثیر قرار داد. این نظریه با عنوان ساختارگرایی توسط فردینان دوسوسور، زبانشناس سویسی بیان شد. یکی از ویژهگیهای مهم این نظریه، تمایز میان زبان (Langue) و گفتار (Parol) است، اما مهمترین بخش این نظریه، توصیفی بود که سوسور از «نشانه» ارایه داد که خود مبنای دانش جدید «نشانهشناسی» قرار گرفت.
سوسور نشانه را رابطه میان دال و مدلول تعریف کرد؛ آن بخش از نشانه که به صورت قراردادی در زبان به کار میرود “دال “ است که مصداقی در دنیای بیرون دارد و “مدلول“ نامیده میشود. مثلاً واژه «درخت» دالی است که به موجودی در طبیعت دلالت میکند و مدلول آن است. نکتۀ مهم اینکه به عقیدۀ سوسور هر دالی به مدلول خاصی دلالت دارد و در واقع رابطۀ میان دالها و مدلولها، رابطۀ یک به یک است.
این نظریه بیشترین تأثیر خود را بر نقد ادبی گذاشت به طوری که نقد سنتی «نویسنده / شاعر بنیاد» را به نقد نوین «متن بنیاد» تغییر داد. بر اساس نقد متن بنیاد، ناقد نمیکوشد منظور و مقصود خالق اثر را آشکار سازد، بلکه این ساختار متن است که معنای متن و منظورخالق اثر را مشخص میکند. این نظریه به پیدایش مکاتبی چون فرمالیسم روسی و نیوفرمالیسم در ادبیات و نقد ادبی منجر شد.
در سال ۱۹۶۰ جنبش ساختارگرایی در فرانسه کوشید که ایدههای مارکس، فروید و سوسور را با هم ترکیب و تلفیق کند. آنها بر خلاف اگزیستانسیالیستها که مدعی بودند انسان موجودی است که خود را میسازد، عنوان کردند که انسان ساخته عناصر جامعهشناختی، روانشناختی و ساختارهای زبانی است که بر آنها کنترلی نیز ندارد.
پساساختارگرایی:
در سال ۱۹۶۷ جان بارت مقالهیی بسیار جنجالی با عنوان «ادبیات فرسوده / مرگ ادبیات» منتشر کرد که در واقع مانیفست پستمدرنیسم بود. او از مرگ زودرس ادبیات رایج خبر داد و بیان داشت که شیوه عرفی و رایج ادبی فرسوده شده و در اثر کاربرد زیاد، جذابیت خود را از دست داده است.
این ادعا از ایجاد خط مشی جدیدی در ادبیات خبر میداد که پساساختارگرایی، ساختارشکنی یا شالودهشکنی نام گرفت. از چهرههای معروف مکتب ساختارشکنی، میتوان از “ژاک دریدا “ را نام برد. او با نقد نظریۀ سوسور، رابطۀ یک به یک میان دال و مدلول را رد کرد و اظهار داشت که دال بر مدلولی ثابت دلالت نمیکند، بلکه هر دال در نزد افراد مختلف دارای مدلولهای مختلف است. افراد گوناگون دارای تجربهها، دانش و زندهگی گوناگون هستند و همین باعث میشود که تعبیر و برداشت آنها از واژهها متفاوت باشد؛
به عنوان مثال واژۀ «آزادی» برای همه انسانها نمیتواند دارای مصداق واحد و یکسانی باشد.
پستمدرنیسم
کسانی چون “ژاک دریدا “ و “میشل فوکو”، بحث هرمنوتیک را مطرح میکنند، مبنی بر اینکه تعبیر و معنای متن را منحصر به دالهای موجود در متن نمیدانند، بلکه عواملی چون تاریخ، سیاست، جامعهشناسی و روانشناسی را در درک معنای متن دخیل میدانند.
همچنین فوکو قایل به لایههای متعدد معنایی است که از یک متن واحد برداشت میشود. “دریدا “، ساختارشکنی را به منزلۀ شیوهیی برای آشکار ساختن تعبیرهای چندگانه از متون مطرح کرد و تحت تاثیر فلاسفهیی چون “نیچه“ و “هایدگر“ اظهار کرد. متن به طور طبیعی دارای ابهام و کژتابی میباشد و به همین سبب رسیدن به معنای نهایی و کامل آن، امری غیرممکن است. او بر خلاف نظریات رایج، زبان یا متون را بازتاب و انعکاس طبیعی جهان نمیداند، بلکه متن را شکلدهنده و سازندۀ تعبیر ما از جهان میداند و معتقد است که متون این امکان را ایجاد میکنند که ما واقعیت را بفهمیم.
به نظر دریدا، انسان به نقطۀ پایانی تعبیر یک متن نمیرسد. برای او هر متن، نشانگر تنوع و تفاوتهای معنایی است و چیزی ثابت نیست؛ به همین خاطر، تحلیل متن به صورت مسلم و قطعی غیرممکن است. در واقع ساختارشکنی، ثبات سنگ زیرین تیوری عقلگرایی را به موقعیت متزلزل و روان تعدد تعابیر تغییر میدهد. وقتی از “فوکو“ میپرسند «پستمدرنیسم یعنی چه؟» میگوید: “در پاسخ دادن به این سوال مشکل دارم؛ زیرا هنوز نمیدانیم مفهوم مدرنیسم چیست؟! جایگاه و حد و مرزهای آغاز و پایان مدرنیسم کجاست؟ بنابراین نمیتوانیم به تعریفی از مفهوم پستمدرنیسم برسیم.”
اما “تری ایگلون“ در تعریف پستمدرنیسم، وقت را غنیمت میشمارد و میگوید: “جریانی هزلگونه، شوخ، استهزاگر و حتا روانپریشانه است… موضوع آن در قبال لغت فرهنگی نوعی تقلید سبکی مهوع و بیادبانه است و بیژرفایییابی محتوایی ساختهگی و تصنعی آن هرگونه وقار و عظمت متافیزیکی را تضعیف و نابود میکند.”
خوشبختانه یا متأسفانه همیشه رسم بر این بوده که ما در ابتدا یک معقوله را تعریف و توصیف کنیم و بعد به بحث پیرامونِ آن بپردازیم. اما به جرأت میتوان گفت پستمدرنیسم از اینگونه معقولات نیست و سعی و تلاش برای تعریف و توصیف و در چارچوب قرار دادنِ آن کاری عبث و بیهوده مینماید. اگر کمی ژرف در این معقوله بنگریم، خواهیم دید جایی که سخن از ساختارشکنی، شالودهشکنی، گریز از مرکز و هرمونتیک میشود، نمیتوان گفت که این یک مکتب است؛ زیرا هر مکتبی دارای ساختارها، هنجارها و چارچوبهای خاص خود میباشد و هرگاه که پستمدرنیسم به صورت مکتبی خود را نشان دهد یا دیگران این کار را انجام دهند، فلسفۀ وجودی خود را از دست میدهد و به یک معقولۀ مکتبمانند شبیه به مدرنیسم تبدیل خواهد شد. پس ما هم از تعریف چنین پدیدهیی پرهیز کرده و به بحث در پیرامون آن و به خصوص دربارۀ ادبیات پستمدرن میپردازیم.
میتوان گفت کلمۀ «پست» به معنی «تداوم یک جریان» است؛ بنابراین تعریف پستمدرنیسم به معنای «پایان مدرنیسم» صحیح نیست، شاید نقد مدرنیسم و تداوم جریانِ آن است. و در زبان فارسی این اصطلاح به فرانوگرایی، پسامدرنیسم و فرامدرنیسم و فرا تجددگرایی ترجمه شده است.
همانطور که بعضی از ویژهگیهای مدرنیسم را نام بردیم، برخی از ویژهگیهای پستمدرنیسم عبارتاند از:
ـ نفی دولت به عنوان سمبول هویت ملی (اعتقاد به آنارشیسم سیاسی).
ـ ترفیع و ترویج نسبی بودن اخلاق.
ـ مخالفت با رشد اقتصادی به بهای ویرانی محیط زیست.
ـ مخالفت با حل شدن فرهنگهای خرد در فرهنگ مسلط.
ـ مخالفت با نژادپرستی.
ـ مخالفت با نظارت بروکراتیک بر تولید.
ـ رد عقلگرایی و طغیان همهجانبه علیه روشنگری.
ـ اعتقاد به پایان یافتن مبارزه، طبقۀ کارگر و مستحیل شدن آن در دل نظام سرمایهداری.
ماهنامۀ تاک ـ سال چهارم ـ شمارۀ ۸۷
گردآوری و اقتباس: مجتبی کرباسی
Comments are closed.