احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عباس مؤذن/ چهار شنبه 16 جوزا 1397 - ۱۵ جوزا ۱۳۹۷
ما چه چیزی را از دست دادهایم؟ چه بنمایههایی از شعور ادبی نثر پارسی در خودش رمبیده است که موجب شده مثل یک ساختمان کجوکوله بیـندیشیم؟ بر سر آن نشانهها و معماهایی که شهرزاد میتوانست با تکیه بر آنها و با آگاهی از خطر کشته شدن توسط «شاه زمان»، شب را در حجلهاش به صبح برساند و او را تا شبهای پیاپی در تعلیق نگه دارد، چه آمده است؟ بر سرِ این جامعۀ فرهنگی، بر سر روح ادبیِ این قلمرو چه آمده است؟ تا میجنبی که نفس بکشی و عقده خالی کنی و بپرسی که در کجای جهان قرار داری، هیولای دروغین اما آهنین و بیفکرِ «در حال گذر»، پای غولپیکرش را که با دوصد استدلال و سفسطه آراسته شده است، بر سرت میگذارد و میگوید:
«تو نمیفهمی. ما در حال گذریم!»
هیچ چیز مثل سابق نیست. پشت ویترین مغازهها، شتران و عروسکان سخنگو ردیف ایستاده اند بدون آنکه از«لطیف» و «الدوز» خبری باشد. اصلاٌ لطیف، به مسلسل پشت شیشه محتاج نیست. الدوز دیگر نیاز ندارد به این موضوعات غصهدار بیاندیشد، چون فرصتی برای غصه خوردن ندارد. لطیفهای امروز بزرگ شده و در بازارها دلالی میکنند و خود مثل خوره بر پیکر اقتصاد چسبیده اند و به کودکی خودشان میخندند! حتا افسوس هم میخورند که در جوانیشان این چنین تصورات احمقانهیی را در ذهنشان داشته و شب تا صبح در خیال خودشان با شتران سخنگو درد دلی داشته و عقدهها و گرسنهگیشان را با عروسکان تکهیی تقسیم میکرده اند. کلاغ مهربانی که صابون را از لب حوض میدزدید، اکنون از الدوز میخواهد که سوراخ در روها را یاد بگیرد تا بدون هیچ زحمتی بتواند پیزا سفارش دهد! مغازهها همه چیز را ارزان می فروشند، چون خریداری ندارد. به قول بارتلمی که یکی از نویسندهگان پستمدرن به شمار میآید، دیگر شنل قرمزی خود به تنهایی با تفنگش گرگ را نشانه میرود و او را از پا در میآورد.
همۀ آدمها پخته و عاقل شدهاند. حالا بچهها پیش از انجام هر کار چرتکه میاندازند و برای خلق هر «کلمه» ابتدا آنها را به ارقام پولی تبدیل میکنند!
این آدمهای عاقل چه کمکی میتوانند به جامعۀ ادبی و فرهنگی من بکنند؟ آیا ادبیات سیاستزده شده است یا سیاست ادبیات را رنگ کرده است؟ اما نه، انگار که هیچ کدام هم نیست و هم هست. شاید این جامعه در حال «گذر» است که دارد ادبیت ادبیات را مسخ میکند چون از این کار سود میجوید. مثل یک آدم ماشینی پر زرق و برق اما بیخاصیتش کرده است. در نتیجه، خواننده به مرور افسرده شده و به کنج انزوای خود پناه میبرد و به جای خواندن یک کتاب، ترجیح میدهد فلم آن را در یک تاریکخانۀ دنج تماشا کند. دختر من میترسد وقتی میبیند شنل قرمزی همرنگ او نیست. مال دنیای او نیست و با جهان او فرق دارد. جنس کودک من از جنس مهر است. او به قهرمانی نیاز دارد که اتفاقاً گول بخورد. گول خوردن طبیعت یک کودک است. حتا جزو خمیرۀ یک آدم بزرگ هم باید باشد. در قصههای عامیانه، گرگ باید توسط شکارچی کشته شود، نه با تفنگچه شنل قرمزی. کودک من باید بتواند همهچیز را سرجای خودش ببیند.
تضاد و کشمکش از بیرون به درون آدمها آمده است. آدمهای شرور در روح ما پنهان شده اند. ولی چه فایده دارد وقتی رستم دستان ذلیل و حقیر شده و در شهری پر از آهن گرفتار آمده است. در ادبیاتِ امروز دیگر یک دیو تجسم عینی ندارد. فقط پهلوانان ماندهاند، و وای به حال پهلوانی که حریفی برای مبارزه نداشته باشد. خود به خود قهرمان تبدیل شده است به یک ضد قهرمان. به زمین و زمان دشنام میگوید و به در و دیوار لگد میکوبد!
شنل قرمزییی که گرگ شکار میکند، به چه کار کودک من میآید؟ او عاقل شده و عقل یک آدم بزرگ را هم دارد. خُب در چنین وضعی، یک آدم عاقل چهطور میتواند به دوست داشتن دیگران بیاندیشد؟ کاراکتری که عاقل شده اتفاقاً به آنهایی که عاشق میشوند، میخندد و آنها را به تمسخر میگیرد.
نقل مجالس شده است «ادبیات متفاوت». ولی به ادبیات متفاوت که نگاه میکنی، میبینی او سرجای خودش است و اتفاقاً منطق خودش را هم دارد با این تفاوت که نویسندۀ ما آدمکهای کجوکولهیی میسازد و به جای ادبیات مدرن یا پستمدرن به خورد من خواننده میدهد. نتیجه آنکه: مقولۀ «ادبیت» که زمانی جان و روح یک قالب اثری را تشکیل میداد، حالا تبدیل شده به لباسی که نه این طرفیست و نه آن طرفی. شده است لباس و زبان «برره«یی! و من با هزار شوق و ذوق انتظار میکشم که ساعت شروع آن فرا برسد، تا با خانوادهام با هِرهِر و کِرکِر بتوانیم مدتی خود را از فشارهای روحی این اژدهای مریض و دیوانۀ پرطمطراق و زیبا خلاص کنیم.
انگار که در تاریکی عمیقی فرو رفته باشی، چشمانت فقط شبحی از تخیل را پشت خودشان میآورند و میبرند! و وقتی میایستی تا چشمانت به تاریکی عادت کند، میبینی که سیاهت کرده اند، چونکه زبان متفاوت، زبان چند متر آن طرفتر است. در دهکدۀ جهانی که انسان تصور میکند بزرگ شده و همه چیز را میداند، پا را که از خانه بیرون میگذاری، حالت از خودت بههم میخورد. کودکآزاری و بردهداری مثل ادبیات مدرن، شیک و خوشگل شده است. شکل و شمایل مردان و دخترانی را دارد که در کازینوها و رستورانتها سرویس میدهند. لباسهای گرانقیمت پوشیدهاند اما خودشان آنها را انتخاب نکرده، بلکه کارفرمایان آنها را فقط برای حفظ آبروی شرکت و موسسه برایشان سفارش داده و دوخته اند.
ساعت دوازده نیمهشب زنی را میبینی که در پارک هنرمندان شهر، برای مخارج خود آش میفروشد تا منِ نویسندۀ کرواتدار شسته و رفته که بوی عطر گرانقیمتم از لباسهای گرانقیمتترم فضا را پر کرده است، با دوست دخترم از صنفهای داستاننویسی و همایشهای هنری و ادبی بیرون آمده از کنار او بگذریم و کسی چه میداند شاید هم یک کاسه آشی از او بخریم و در سرمای دلچسب پارک، نوش جان کنیم و بعد با خود بگوییم:
«خُب جامعه در حال گذر است. وجود این آدمها طبیعیست!»
کلاه خودت را که قاضی میکنی، میبینی فقط نگاهمان متفاوت شده است و نه فکرمان. شاید جامعۀ ما هنوز طفل است. شعر پستمدرن میگوییم بدون آنکه از فلسفۀ آن آگاه باشیم. عادت کرده ایم فقط به گرفتاریهای روحی خودمان که بیشتر آنها از پرخوری و تنبلی سرچشمه میگیرد، فکر کنیم. مگر ادبیات میتواند فقط به خودش فکر کند؟! برای نشان دادن و از بین بردن دیو درون، ابتدا باید به آن عینیت بخشید و به قول حکیم فردوسی، باید آن را از خواب بیدار کرد. باید او را به گونهیی ساخت که با قوانین زندهگی و همینطور پیچیدهگیهای مخصوص به خود، همگونی و همخوانی داشته باشد. هارمونی و تناسب، لازمۀ هر اثر ادبیست. تناسب در فورم و توازن در بهکار بردن عنصر انگیزه برای قهرمان و همچنین ضد قهرمان میتواند پارادوکسی پیشبرنده را در ارتقای خط سیر کنش داستانی بنا کند.
نمیتوان نماز را فقط برای آرامش روح خود خواند. روشنفکرانی که زمانی برای ما الگو بوده، حالا پیر شده و در گوشۀ خانههایشان نشسته و مرتاض شده اند! ریاضت میکشند و خود را برای ظهور منجی آماده میکنند. ادبیات هیچ گونه تعهدی ندارد. انسان عقیم میپروراند و در خدمت اغیار درآمده است. حتا طبقۀ مرفه و بورژوا دیگر مثل سابق فکر نمیکند. طبقۀ مرفه پنجاه سال پیش معنویتر و خوشفکرتر از انسان بوروژوایی امروز بود. نگاه همۀ قشرها تکه تکه شده و از خوف و رجا بین هیچ و وهم معلق مانده است.
به وسوسهها، خوابها و دلشورههایی عادت کردهایم که همجنس عقاید و فرهنگ این قسمت از کرۀ خاکی نیست. اشتباهی، ادبیات متفاوت را به ادبیات هچل هف تبدیل کردهاند. بیچاره از آلن رب گری، بارتلمی، بورخس و آنهایی که سردمدار این نوعِ قلم اند. کسی منکر اینها نیست. اتفاقاً آنها به موقع و با زبانِ زمانِ خویش سخن گفتهاند. اما آیا انسان شرقی به مرحلهیی رسیده است که بتواند این زبان بیمار را درک کند؟ آیا زبانی که مدلولها و معانی یک جامعۀ خشک و رباتی است را میتوانیم درک کنیم؟ سارتر میگفت: جهان فاقد همه چیز است و انسان باید با اندیشیدن و ارادۀ خود، جهان دیگری بسازد. اما کدام انسان؟ انسانی که ابتدا به خودآگاهی رسیده باشد. انسانی که تلاش دارد تا با هنر و فلسفه، بهشت خود را بسازد. کمونیسم چه ایدهآلهایی که برای انسان نداشت؛ اما از همان اول اشتباه کرد. در علم ماتریالیست هیچ نقصی نیست؛ بلکه ایراد در نوع تصمیمگیری نسل دوم از رهبران انقلاب ۱۹۱۷ نهفته بود. فقط پرولتاریا میتوانست کمونیست را رهبری کند چرا که او به هیچ نوع و گونهیی از سرمایه وابسته نبود. در حالی که انسان آن روز هنوز به زمین فکر میکرد و نتوانسته بود فکر خُردهبورژوایی را از سرش بیرون کند. در حالی که پرولتاریا مالک هیچ چیزی نیست جز زور بازویش.
شاید یک انسان آسیایی را هیچوقت نقاشی گوتیک به وجد نیاورد، حالا هر چهقدر هم این سبک در خودش معانی گوناگون و عمیقی داشته باشد. اما با تعجب میبینیم که عکسش صادق است! قصههای هزار و یک شب، رویاهای پخته و برشته شدۀ انسان غربی را بیشتر قلقلک میدهد تا آنجا که حتا برای دیدن معماری قصرهای شاهزادهگان شرقی تا اصفهان هم سفر میکند.
ساختار و فورم در داستان و رمان مانند انسان ماشینی، شیک و خوشساخت شده و تکنیک حرف اول را میزند، بدون آنکه روح در آن دمیده باشد. در داستان، توصیف به حداقل خود رسیده است. طبیعت را کنار گذاشتهایم و از هیولای درون خودمان حرف میزنیم. زمانی دورکهیم معتقد بود که انسان به منیت رسیده است. به خودش فکر میکند. برخلاف سنت هنر گام برمیدارد. چرا که هنر، تلاش میکند از قید عینیتها و محسوسات علمی، بیرون بیاید؛ یعنی همان کاری که خداوند برای نشان دادن دنیای واقعی مابعدالطبیعه انجام میدهد. خداوند تمام نشانهها و آفریدههای خود را با مقیاسی کوچکتر برای دنیایی کوچکتر خلق کرده و با آنها برای ما مثال «این همانیست» میزند تا ما بتوانیم با چشمانی که مختص این جهان است، آنها را ببینیم. حتا عنصر «زمان» نیز در حقیقت نمونهیی از زمان حقیقیست که در عالم بالا وجود دارد. ولی حالا چه شده است؟ اصلاً نویسنده دیگر در جایگاه خداوند قرار ندارد که بتواند از روح خود در این ماشین بدمد. روح او در نمادها و نشانههای ناشناخته و غریب، بین و بودن و نبودن گم شده است! انسان شرقی را هنوز تراژدیها و حماسههای مذهبی و اساطیری به وجد میآورد. هنوز فارسیزبانان نیاز دارند که به نصیحت گذشتهگان خود گوش فرا دهند. چرا اینطور نباشد وقتی هنوز نثری به شیوایی و زیبایی زبان «گلستان» سعدی در جهان نوشته نشده است؟!
اگر میخواهیم به نور فکر کنیم، چارهیی نداریم جز اینکه دوباره به آسمان نگاه کنیم. با زندگی کردن در قطارهای زیرزمینی و خوابیدن در سلولهای سرد و خشک، نمیشود آسمان را آنگونه که پدرانمان میدیدند، ببینیم. آدمی نمیتواند جدای از طبیعت زندگی کند و طبیعی بیاندیشد.
هنگامی که گسترۀ نگاهمان فقط در مقیاس و اندازۀ زمان خاکی و اهریمنی یک ساعت دیواری زندانی باشد، بیاختیار روحمان را به کوربینی عادت دادهایم. و تاریکی پایان همه چیز است.
Comments are closed.