پرسش های بی پاسخ، عفیف باختری/ نگـاهی به گزیـده ی «پـدرشعـرجـهان» اثـر زنـده یاد عفیـف باختـری

گزارشگر:روح الله بهرامیان/ یک شنبه 3 سرطان 1397 - ۰۲ سرطان ۱۳۹۷

بخش دوم و پایانی/

mandegar-3هیچ شاعری چنان عفیف در پرتگاه تقدیر نه‌ایستاد و هیچ مردی چون او به پوچی زنده‌گی نخندید.
«مردیم ومن هنوز گمانم که زنده‌ام/آن‌قدر زنده‌ام که گرفت‌است خنده‌ام» نوعی فریاد وایراد آرام وآمیخته به طنز کار او بود چون که مسخ‌شدن وتا سطح حیوان تنزیل کردن رتب وجایگاه آدم‌ها را در اطرافش می دید وبر آدم بودن‌ها شک می‌کرد، علامت سوالی که پس از پیروزی ترامپ در امریکا، امروز در برابر هر آدمی زاده‌ی دراین کره‌ی خاکی قرار دارد.
این رویکرد واین‌چنین استوار شک کردن با وجودی که فضای کار را سخت تلخ وتاریک ساخت، اما دو حسن به کار عفیف بخشید. نخست، همان که مخاطبش را تقلیل نداد. دوم، اینکه اشرافیت زبان در شعرش را خُرد وخمیر کرد. چون عفیف از تجمل و اشرافیت واقعاً بیزار بود؛ مردی بی‌رنگ وریا بود و در کمال ساده-گی زنده‌گی می‌کرد؛ برای همین آهنگ زنده‌گی‌اش با آهنگ وریتم شعرش هم‌نوا شد که با دریغ امروز هردوهم‌زمان‌ ایست کرده است. عفیف اشرافیت را فدای شرافت کرد نه برعکس، برای همین توانست به این پیمانه به صداقت و زبان جسور برسد.
با خون خود دوباره رقم می زنم ترا
ای زنده‌گی ساده به هم می زنم ترا
امروز اگر به کام دل خسته نگذری
فردا مگر به فرق سرم می زنم ترا؟
گیرم به گوش هر که صدای تو خوش نخورد
گیتار من! برای خودم می‌زنم ترا
تو خوش‌ترین فروغ حیاتی به چشم من
کی پیش آب و آینه کم می زنم ترا؟
در جزرو مد، سرود من از تو لبالب است
در ساز زیر و نغمه‌ی بم می زنم ترا
آهسته،اشپلاق زنان، درد دل کنان
در جاده صبح زود قدم می‌زنم ترا
عفیف درشعر ازخود بیرون میشد ودر سکوی خوداش را به تماشا می نشست، برای خود گیتار می‌زد و چه بسا برای خود شعر می‌سرود و مخاطب شعرهایش را خلوت قدم‌زدن های خودش تلقی میکرد. صادقانه به «آنچه تصور میکرد بدل میشد»(ریچاردز،۱۳۷۵: ۱۸) و همین صداقت شعراش را از عرصه بیان احساسات و تأثرات هوس‌ناک به عرصه‌ی افکار وباورهای بلند وعمیق فلسفی کشید. از بیان تخیل به بیان حقیقت های عینی هدایت کرد که روزانه به کرات با آن حقایق وامی خورد.
روزی که تازه چشم گشودم به زنده گی
دادند شست وشو به کدام آب گنده‌ام؟
۱- لاجوابی پرسش ها
باختری خوب می‌دانست به کمک هنر می‌تواند ارزش های جدید را به جای تجارب واساسات کهنه ومندرس به بهترین صورت ثبت کند اینجا بود که شک کرد و روند نا به‌سامان و نهاده‌های سنتی را نپذیرفت، اما با دریغ ودرد هیچ‌گاه پیشنهاد وجوابی نیز ارائه نداد. برای همین در کارهای او با فهرستی از سوالهای بی جواب مواجهیم. یعنی می‌توان گفت عفیف از حد معمول ومروجش بیشتر پرسید که شماری از غزل هایش به تجاهل انجامید وشاید جدی ترین دشواری سروده‌های او، اگر با رویکرد هنری وزیبایی‌شناسانه به کارش نگاه کنیم، همین علامت سوال ها است که تا حدودی کلیت کارش را -حد اقل دراین آخرین گزیده- ضربه زد.
در غزل های« بر اسب لُچ سوارشدن اشتباه کیست؟» و «چه چیزی آرزو کردم چه چیزی آرزو کردم؟» اگر این آشوب به اوج میرسد دراین غزل ازفراز وکمال نیز بیرون می جهد.
کجا روم به کدامین مغاره سر بزنم
به جستجوی تو سر به کدام در بزنم
برای آنکه شبم را به نیشه صبح کنم
گرفته برف، که یک جرعه بیشتر بزنم
کنار پنجره آیم دوباره آه کشم
سپس به سگرت خود یک پُک دگر بزنم
گرفته برف که سگ‌های کوچه مست شوند
به کوچه نشه برایم کمی چکر بزنم
برای زاغ چه آب وهوای مطبوعی‌ست
گرفته برف که یک لحظه بال وپر بزنم
جز انعکاس صدای خودم نمی‌آید
کنار پنجره فریاد هر قدر بزنم
کجا روم به کدامین مغاره سر بزنم
بشر امروز اگر نخواهد مسخ وهم‌رنگ جماعت شود، باید به مغاره سربزندتا مگر بودا شود. این را عفیف به درستی می فهمد.روی آوردن به مجازستان که همه را مسخ کرده، نیز نوعی مغاره نشینی مدرن است. ما باهمیم، اما تنهاییم.بشر امروز چنان در برابر خودش وبرای ازمیان بردن خود و ارزش‌هایش قد علم کرده‌است که نمی‌تواند حتا برای لحظه‌ی درکنار هم بماند. اگر واقعاً درمیان ما رازدار وغم‌گساری بود که ما می‌توانستیم دردهای‌مان را، آرزوهای‌مان را وشیطنت‌های مان را با او شریک کنیم، امروز این مجاز بی روح تا این حد همراز وهمراه ما نمی‌شد، ودر سلول‌های ما فرو نمی‌خفت. عفیف از این مجاز بیزار بود.
بدم میاید ازاین رنگ‌های پاییزی
دیگر علاقه ندارم به رنگ آمیزی
ما امروز از بشروهم‌نوع ما بدمان می آید، چون هراس داریم؛و واقعاً ازخودمان می‌گریزیم زیرا به هیولای می مانیم که اگر یکی از رازهای سر به مهر ما نزد خویشتن ما یا دیگری اگر فاش شود، آنرا به قامت زمان و جهان جامه می‌دوزیم. عفیف نوعی پناه می‌خواست از بشر نامهربان عصر مجازی که این پناه را درمرگ یافت.
چه انتقام بزرگی که روزگار گرفت
اداره، جان مرا پشت میز کار گرفت
قطار آمد و بلعید موج آدم را
دلم از این همه بلعیدن قطار، گرفت
من فکر می‌کنم او این آسیب یا بهتر بگویم این خطر را هم آگاهانه پذیرفت که به ارزش‌های خودش ثابت بماند. چون بیش از حد معمول شعر و زنده گی را با هم مقایسه می‌کرد. عفیف شاعری نبود که زنده‌گی هم می‌کرد، او زنده‌گی می کرد، تا شعر باشد. ممکن دراین گفته اندکی مبالغه راه‌یافته باشد، اما دوستانی که با خلوت‌های شاعرانه‌ عفیف آشنایی دارند، می‌دانند که او پرچم شعر بود، نه شعر پرچم او. چون هیچ‌گاه از آدرس شعر به نام و نشان فکر نکرد.اما این شعر بود که برای او گاهی عقب‌گرد، باری گل زرد و در فرجام کفنِ سرد شد.
چرخشم دور تو جز دایره‌ی درد چه بود
آن همه پیش‌روی، بعد عقب گرد چه بود
هدف از آن همه برفی که سرم باریدی
غیر پیچاندن من در کفن سرد چه بود
جز کلاغی که سر ِآنتن همسایه نشست
با خودش باد خزان آن چه که آورد چه بود
گل زردی که به من هدیه نمودی دیروز
جز جداییِ تو، مفهوم گل زرد چه بود
از زمینی که نباریده برآن بارانی
داس آبادی ما آنچه درو کرد چه بود؟
اگر تخیل آمیز وشاعرانه به کارهای عفیف نگاه کنیم، می‌بینیم که از جانبی پرسش از مرگ و زنده‌گی در شعر عفیف به کارکرد ارتباطی ظریفی مشغول است. زیرا شعر او به میل طبعش حرکت نمی‌کند، بل سوخت شعر او درد قفلی‌است که کلید ندارد اما خیلی عمومی ومتکثر است. درد همراه با ناامیدی و وامانده گی با چاشنی فکر وفکر وبازهم فکروتصورات دست‌نیافتنی، منجربه بی کلید‌ترین یا بهتر بگویم بی‌جواب‌ترین پرسش‌ها می‌شود.
اگر نه زنده، چرا دل به زنده گی دادی
اگر نه مرده، چرا از لحد نمی‌خیزی؟
که این تجاهل اشاره به معرفت وشناخت عفیف دارد. عفیف در روزگار ما یگانه شاعری‌است که به معنای واقعی‌اش سهل و ممتنع کار می‌کند.منشأ کار‌ش درد وپرسش است، نه پرسشی که پاسخش را نداند؛ بل پرسشی که مخاطب باید با آن یکه بخورد وبیدار شود. البته شعر بیداریِ بلخ از مولوی بلخی به بعد، دیگر خشک شده است، اما شعر درد وپرسش با چاشنیِ از هراس همراه عفیف هویت تازه می‌یابد.
چون او «با» شعر زنده‌گی نمی‌کرد بل باتمام محرومیت ودرد«در» شعر زنده گی می کرد. به گفته ی دیگر اگر شعرش نبود وجود او نیز اصلاً نبود. چون شعر را فراتر از خودش بها ومنزلت می‌داد. برای همین به مخاطبانِ مثل من؛ ارزش کار عفیف به پاکیزه‌گی، زنده بودن وتمیزبودنش است. عده‌ی که با دریغ شعر را حرام کرده اند، معنای زنده‌گی در شعر را درک نمی‌کنند. عفیف اما خوب می‌دانست چون پس از ریاضت‌های فراوان، تازه از تقلید به نو گرایی، کارش را به سختی ولی خوب عبور داده بود.
سه هفته است منتظرم او نیامده
پی هم سه هفته است که سیگار می کشم
ای چشم‌های خیره به هیچ این‌قدر نپیچ
خوابم گرفته فاژه‌ی کش دار می کشم
میخی دگر بگیر وبه تابوت خود بکوب
در گور خود بخواب ونگو:
من که زنده ام
بهتر که مرده باشی وهر لحظه نشنوی
بد نیست روزگارم
فعلن که زنده ام
این چیست؟ این سیاه‌ترین موش خانه چیست
سقفی که ناگهان ت ترق..تق …ترق شکست
حالا من آن کلاغ غریبم که رفت ورفت
یک نقطه شد در آخر این سطر ها نشست(همان، باختری:۶۳)
موخره
در نتیجه عفیف را می‌شود شاعر تبعیدی خواند نه منزوی*. او ازنوع انسان جدید وسرزمین این هیولا، خودش را تبعید کرد و چون بودا پیش از مرگ از زنده‌گی دست کشید. باور وسرسخن من حتا به دوستانی که مرگ او را نا به هنگام خوانده اند این است که او نمی‌توانست دیگر باشد. چون در کار هایش که جدی‌تر از همه دارو ندار زنده گی‌اش بودند، به مرگ نزدیک‌تر شده بود. عفیف عمرش به مرگ مناسب نبود، اما باورش این بود که هر لحظه به مرگ نزدیک ونزدیک‌تر می‌شد، و چنان که قبلا گفتم نبض شعر عفیف، نبض خونش بود وجریان شعرش رفت وآمد نفس اش. زیرا او منادی فرهنگ انفرادی بود که ارزشمندی را بی ارزشی معرفی میکرد و زنده گی را جریان سیال روزمره گی در کوچه وکوی طبیعت میدانست.
مخصوصاً در رفاقت، گاهی فراتر از حد دوستانش رفیقانه فکر می‌کرد و باور می‌نمود.او می‌خواست پاداش هر امرنیکی باید در همین‌جا برای صاحب نیکی، داده شود. تردید و تاخیر در دوستی و مهربانی را خلاف اصولش می دانست. آیا به این ستیغ سخن حافظ باور داشت که همواره زمزمه می‌کرد «آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند»،(شیرازی،۱۳۴۷: ۵۷) نمی‌دانیم. اما این امر روشن است که نمی‌توانیم او را شاعر تجربی بدانیم. اوکارش روحیه ساده‌ی دهاتی داشت، تا مغازه‌یی و شهری. نوع شعر نا آشنا وبیگانه ی که چالشگری وپرسش را بر توضیح وتحلیل ترجیح میداد.
کشتم چرا وکشته اگر می‌شدم چرا
آدم کلافه می‌شود از این همه سوال
شب احتمال برف، سحر احتمال برف
نفرین به پیش بینی واین‌قدر احتمال
عشقی که عکس مضحک آنرا کنار راه
یک عکس تیر خورده کشیدیم با زغال
هی میزنند مدرسه‌ها زنگ زنده‌گی
هی می‌دهند مورچه ها دانه انتقال
*-دوستانی اورا در نوارها ونگارش هایشان شاعر بسیار منزوی خوانده اند.
* آخرین غزلی که عفیف باختری درآخرین دیدار برای ما خواند، با دریغ دراین مجموعه نیست.همچنان غزلهایی از دیگر مجموعه های او دراین اثر به تکرار وتفاوت های ناصواب چاپ شده اند که روشنی خاصی پیرامون چرایی این کار ارائه نگردیده است.
منابع و روکردها:
۱- استراترون،پل(۱۳۹۰) آشنایی با ویتگنشتاین، ترجمه علی جواد زاده، چاپ‌دوم،نشرمرکز، تهران
۲- باختری، عفیف.(۱۳۹۶) پدر شعر جهان؛ انتشارات امیری، کابل
۳- ریچارد، اریو آرمسترانگ. (۱۳۷۵) اصول نقد ادبی، انتشارات علمی وفرهنگی، تهران
۴- شوپنهاور،آرتور.(۱۳۸۶) جهان همچون اراده وتصور، ترجمه رضاولی یاری، نشرمرکز، تهران
۵- شیرازی، حافظ(۱۳۴۷) دیوان حافظ شیرازی، به کوشش، ناهید فرشاد مهر، گنجینه، تهران

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.