«آزادی عجب نعمتی است» قصه‌های نگفته از جها د افغانستان

گزارشگر:محمد حسین سید - ۱۶ سرطان ۱۳۹۷

بخش دوم/

چند روز بعد از این عملیات، دستور رسید که به پنجشیر باز گردیم.
شب مهتابى بود و ما از لغک در دامنه سرسبز و طولانی کوه و از پشت دهکده ها به طرف کوتل پارنده راه پیمودیم. راه هنوز هموار بود و راه رفتن مانع آن نمی شد که به شرشر جویبار و آواز بلبل هزار دستان گوش فرا دهیم و از آن لذت ببریم.چندین نوع صدا وسرود همزمان در فضا طنین انداز بود.
حاجی شاه دولا که دو نفر از من پیشتر بود معلوم می شد از این منظره شاعرانه به وجد آمده، با همراه اش که احتمالا معلم عبدالحى بود، در مورد بلبل هزار داستان حکایت میکرد:
میگویند بلبل هزار داستان عاشق سپیده سحر است و همه شب به آرزوی دیدار صبح آواز میخواند، اما دقایقی قبل از دمیدن سپیده سحر به خواب میرود و شب دیگر باز سرود را تکرار میکند، اما هر گز به دیدار آن نایل نمیگردد. به این سبب است که هر شب با سوز و گداز سرود مى خواند.
اما ما در دمیدن سحر نخوابیدیم وفقط وقتی آفتاب یک نیزه بالا آمده بود برای خوردن صبحانه به دعوت حاجی گُجُر که مردی مالدار و سخاوتمند بود توقف کردیم، او مردى بلند قامت و گندمگون بود و چکمه زیباى بدخشى به تن داشت. با محبت و اخلاص بى نذیرى هرچه نان و شیر و مسکه داشت نثار مهمانان کرد.
گجرها قومی اند که در دامنه های کوه ها به واسطه مالداری زندگی میکنند و میگویند آنها از گجرات هندوستان به این کشور آمده اند.
تا اوایل شب به دامنه کوتل پارنده رسیدیم و در آنجا توقف کردیم دیگر خیالات شاعرانه به پایان رسیده بود و ما در هوای سرد در حالیکه پناه گاهی از باران نداشتیم شب را به صبح رسانیدیم و بعد از ادای نماز بامداد به طرف کوتل حرکت کردیم،
در حالیکه چند صد متر راه پیموده بودیم به یاد آوردم که دور بین ام را فراموش کرده ام. وقتی باز گشتم مولوی غلام نبی را دیدم که به علت رطوبت شبانه پاهایش توان حرکت ندارد، با mandegar-3جانگل خان برایش اسبی پیدا کردیم و او سوار اسب شد و به راه افتادیم. آب پاک و زلالی از شیب کوتل جریان داشت که رنگ قهوه ای مایل به سیاهِ سنگریزه های بسترش را گرفته بود.
آب کوتل پارنده در هر دو طرف کوتل جریان داشته و هردو شاخه آن در اندراب و پنجشیر به گوارایی و خنکی شهرت دارند.
دو هلیکوپتر روسها نمودار شدند، برای ما که به طول راه پراگنده بودیم پنهان شدن از دید هلیکوپتر ها آسان بود و کافی بود که به طرف چپ و راستِ راه، جابجا و در کنار سنگها پنهان شویم.
هلیکوپترها بالای ما چرخیدند و در نقطه ای که ما هنوز به آنجا نرسیده بودیم بمب هایی با صدای نچندان قوی در هوا منفجر شد و هزاران ماین موسوم به شاپره کى از آن متلاشى شد و به زمین فروریخت.
وقتى به آنجا رسیدیم به خلاف آنچه قبلاً دیده بودیم (ماین هاى شاپرکى سبزرنگ) رنگ اینها قهوهای متمایل به سیاه بود و کاملاً شبیه اراضی بود که در آنجا پاشیده شده بود.
اما این حادثه به هیچکس ایجاد تشویش نکرد زیرا ماینهای شاپرکی یک بالِشان از مواد مایع منفجره مملو است و بال دیگر آن خشک و بی ضرر است، و طبق معمول از بال خشک آنها گرفته به دور پرتاب می کردیم تا منفجر شوند. و خنثی ساختن آنها نوعی تفریح در راه خسته کن کوتل بحساب می رفت.
باران آهسته آهسته می بارید وقتی به بالا نگاه کردم کوه پر از برف بود و ابر غلیظى قسمت بالای کوتل را از دیده ها پنهان می کرد.
طی کردن کوتل امر عادی بود. بدون شتاب مسیر مارپیچی را که از روی برف می گذشت طی کردیم و به بالای کوتل رسیدیم. اما با عبور از کوتل چند جای اثر خون تازه دیدیم. و ماین های شاپرکی نیز در زیر برفِ تازه، پوشیده شده و به سختی قابل تشخیص بودند.
وقتى از کوتل فرود آمدیم خبر شدیم که پای محمد عظیم سلمان به اثر انفجار ماین شاپرکی در همانجا که آثار خون بود قطع شده و از خون ریزی زیاد در حال بی هوشی است.
در چیله های هزار چشمه پارنده که زمانی محل ییلاق مردم بود توقف کردیم. به دیدار زخمی رفتم. اطاق زخمی سرد بود و از بته هایی که در کنارش می سوخت جز دود، آتشی بر نمی خاست. از داکتر رزاق در مورد او پرسیدم، گفت: خونریزى زیاد کرده، کارش خراب است.
بارش برف لباسهای ما را کاملاً تر کرده بود گویی در آب غوطه زده باشیم و اکنون که از حرکت باز ایستاده بودیم از تماس بدن به لباس خود حس می کردیم، توته هاى یخ در بدن ما تماس می کند و شب، دندان های ما از شدت سرما به هم مى خورد.
زخمی که در حالت کوما بود ساعتی بعد جان سپرد. اما غم انگیزتر از آن این خبر بود که روسها تا آخرین نقطه پارنده را اشغال کرده بودند. از نقاط بلند گردنه هاى حاکم بر ما در حال دور زدن به پشت سر ما بودند. (تاکتیک محاصره و سرکوب را در پیش گرفته بودند.)
ما هنوز از سرنوشت مجاهدین پارنده و قومندان عبدالواحد که آن روزها دستگیر شده بودند خبر نداشتیم.
ما قصد داشتیم از راه پارنده و با عبور از دریای پنجشیر به قرارگاه خود برویم، اما حالا راهی وجود نداشت. اگر آنجا می ماندیم تا صبح، محاصره ما کامل می شد.
چند گوسفند یافتیم و کشتیم. در روی برف اما، هیزمی برای پختن وجود نداشت. شب بود که برنج نیم خامی که به چربوی گوسفند آغشته بود آماده شد، چربو خام بود، برنج خام بود و بی نمکی آن بر بی مزه گى اش می افزود. با وجود گرسنگى شدید از گلو پایین نمی رفت. من بد مزه تر از آن در حیات خویش غذایی نخورده ام.
شب هنگام جسد را در زیر داله سنگی قرار داده و روی آن را با سنگ دیوار کردیم و بازگشتیم.
کوتلی را که به شوق دیدار خانه و ده خویش پیموده بودیم در جهت معکوس و با افسردگی و خاموشی دوباره می پیمودیم.
برف همچنان می بارید.
در راه لاشهای اسبهایی بود که به اثر ناتوانی و لغزش مرده و در روی برف افتاده بودند و بار آنها که مواد خوراکه مهاجرین بود و شامل آرد و شکر و غیره می شد، هنوز در پشتشان بود.
بالآخره به بالاى کوتل رسیدیم و از آنجا دوباره به سوى اندراب سرازیر شدیم، تا اقلا یک روز دیگرآنجا دم بگیریم و فرصت داشته باشیم براى اقدام بعدى نقشه بکشیم. هنوز از برف ها به خشکى دامنه نرسیده بودیم که بدترین خبر ممکن رسید. جمعه خان قوماندان حزب اسلامى با روس ها متحد شده و راه ما را به اندراب بسته است، چو ن زیر همین کوتل، قریه تاغانک، زادگاه اوست. ما امکان داخل شدن به آبادی را نداریم.
معلوم بود که اینبار شوروى ها حملات خود را در بخش هاى سیاسى و نظامى هماهنگ کرده بودند. با حمله هم زمان به اندراب و پنجشیر، ساحه مانور مارا (که براى چریک ها حیاتى است) بسته اند. استرا تیژى جدید روسها (جنگ مشبوع کننده) موثریت خود را نشان مى داد.
چه باید مى کردیم؟
اگر ما داراى قدرت آتشِ یک قوای منظم دولتی می بودیم شاید با یک حمله صفوف دشمن را به عقب رانده و برای خود راه باز می کردیم. اما حمله یک گروه چریکی آن هم بدون راه عقب نشینى، به خطوط یک ارتش تمام عیار که با تانک و توپخانه و قوای هوایی پشتی بانی می شد و همکارى چریک هاى تسلیم شده محل را با خود داشت، حکم تحفهای را داشت که به دشمن می دادیم.
بار سوم به پیمودن کوتل پارنده مصمم شدیم. آن طرف هر چه باشد، زادگاه ما بود و به راه هاى بُزرو و به سنگ و بته آن آشنا بودیم.
براى پیمودن کوتلى که تا قله آن ازهر طرف، سه ساعت راه است، بی «دَم راستی» براى بار سوم پاى مى زدیم و این ریکوردی بود که شاید در تاریخ سکونت انسانها در آنجا هیچ کس قایم نکرده بود.
افراد مسلح و غیر مسلح پارنده نیز به جمع ما افزوده بودند.
ابرها از آسمان به زمین فرود آمده بودند و برف به شدت بیشتر می بارید و پاها از گرسنگی و خستگی می لرزیدند، اما چارهای جز قدم برداشتن نبود.
سرمنزل این حرکت برای بسیاری مجهول بود و عده ای به راه بلدی مجاهدین پارنده امید بسته بودند.
زمزمه ها آغاز شد باز کجا می خواهیم برویم؟
مولوى که فرصتی براى دم گرفتن، از خدا مى خواست، با آوازى که به ناله شبیه بود صدا کرد. او بى غیرت ها!… «یک پشتِ کمان جنگ کنید».
هیچ کس جواب او را نداد.
در نیمه راه کوتل، برف باری شدت گرفت و ابر و غبار بر تاریکی شب افزود. با برداشتن یک قدم اشتباه، تا سینه در برف فرو مى شدیم. کو انرژى که خود را بالا بکشى؟!
کوتلها راه باریکی دارند که برف آن به اثر رفت و آمد زیاد سخت می شود اگر از راه یک قدم انحراف کنی در برف فرو می روی و اگر بیشتر اشتباه کن، در آن تاریکی از پرتگاهی فرو می افتی. علت یخ بستن بسیارى کسان در کوتل ها راه گم کردن است تا سردی هوا… چه بسا مسافر با فرو رفتن ها و برخواستن های بی پایان نیرویش تمام می شود و متوقف می ماند و آنگاه سرما جانش را می گیرد.
در جایی دم گرفتیم. وقتی برخاستیم عده ای (شاید حدود بیست نفر) به سبب خستگی از حرکت باز ماندند. من از آغاز صعود بى وقفه در دل ذکر مى گفتم و این از وارد شدن فشار بر اعصابم جلو گیرى مى کرد. در این شب و روز حس کردم که اذکار نیز سبک و گران دارند، در حالت بى حالىِ دل، سبک هایش راباید انتخاب کرد.
آهسته آهسته بالا رفتیم شب تیره تر شده بود و برفباد به سر و روی ما می کوبید، از شدت طوفان چشم ها را می بستیم. تا اینکه رهنما کاملاً راه را گم کرد.
اکنون خطر جدی شده بود بناً در یک نقطه جمع شدیم.
ما که همه ساله شاهد مرگ کوتل نوردان در درون توفان هاى برف بودیم، فکر می کردیم این نقطه پایان مبارزه و حیات ماست.
یکی صدا کرد: او برادرها در این بین یک ملا نیست که قدری قرآن بخواند؟ کسانیکه در اطراف من بودند از من خواهش کردند که قرآن بخوانم. من چند آیه به آواز بلند خواندم:
«ربنا لا توأخذنا ان نسینا او اخطانا، … الخ»
روزهای سختی و مصیبت و در لحظاتی که مرگ نزدیک می شود هر کس نگاهی به گذشته خویش می کند و خواهی نخواهی گناهانش را بیاد می آورد.
بنا بر تعلیمات دینى اعتقاد داشتم قسمتی از بلاها و مصایب به علت گناهان ما است. امام غزالى مى گوید:
هیچ کس نمى داند، که غضب خداوند به سبب گناه کبیره نازل مى شود یا به سبب گناه صغیره و هیچ کس نمى داند، رحمت خداوند به سبب کدام عمل نیک، کوچک یا بزرگ شامل حال کسى مى گردد.
احتمالا جمعیتی که به صدها نفر می رسید احساس همسان داشتیم، از ته دل به آواز بلند دعا کردم، دعایی را که یونس علیه السلام در قعر تاریکى درشکم ماهی کرده بود: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین»
این آیه را سه بار تکرار کردم.
همه با همان سوز به دعای من آمین گفتند: بعد چند دقیقه به سادگی ایکه گرد و غبار ناشی از خاک به کنار می رود بارش برف قطع شد و ابرها کنار رفتند. ما که اکنون راه را پیدا کرده بودیم کوتل را عبور نمودیم.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.