سرانجام شعر، شکست است

- ۲۳ جدی ۱۳۹۱

امیرهوشنگ افتخاری راد

بخش نخست

هر شعری لزوماً منطقی نیست، لیکن الزماً واجد منطقِ خاص خودش است. بدین معنا هیچ شعری از هیچ شعر دیگری حتا از خودش تبعیت نمی‌کند، تنها استوار بر سنتی است که خودش برساخته است. از سوی دیگر، هر شعری نه تنها از دلِ یک رخداد بیرون می‌آید بلکه خود رخداد است، به این ترتیب، شعر همانا تغییر است. اما شعر سرانجام باید گفته و بیان شود و همین نقطه دعواخیز است و مکاتب هنری بر سر تصاحبِ جایگاهی برای خود، از یکدیگر سبقت می‌گیرند. آیا شعر، معرفِ وضعیت موجود و توصیف‌گر آن است یا نفی آن؟ گویی با طرح چنین پرسشی در دامِ سرگرمیِ شعر چیست یا تعریف شعر می‌افتیم. در کتاب‌هایی دست‌کم در سه دهه اخیر بسیاری از شاعران تلاش کردند تا به این پرسش، پاسخی وسیع دهند.(۱) شعر از تجربه تفکیک‌ناپذیر است، بلکه راه بیان و اجرایِ تجربه است. تجربه در زبان آلمانی واجد یک مفهوم دوگانه است که والتر بنیامین بدان اشاره کرده است، (در زبان فارسی به‌دلیل بنیه کمش این واژه تک‌معناست) ولی گذشته از توصیف این دوگانه‌گی که عموماً در مقالاتی دیگر می‌توان به آن ارجاع داد، نکته مهم تخریبِ تجربه در دوره مدرن است و دست‌کم این تخریب، یکی از خصلت‌های بارز عصر حاضر است. به این ترتیب، شعر که همان بیان تجربه است، خود بدل به یک شکست می‌شود. این، نه یک شکستِ زیبایی‌شناسانه شده، یا پل پیروزی برای به اصطلاحْ یک آینده، بلکه شکستِ نهفته در خودِ کلیتِ مدرنیسم است. به نوعی ناممکن شدنِ شعر. مالارمه شعر را به منزله «بخت و اقبالی که کلمه به کلمه شکست می‌خورد» می‌دید. شاعر برای بیانِ یک تجربه – فرضاً اندوه نشات گرفته از فاجعه‌یی گسترده یا مرگ یکی از نزدیکان یا شکستِ عشقی به چه چیزهایی مجهز است؟ کلمات؟ ممارست و فنون شعر ساختن؟ قریحه ذاتی و وحی؟ بارها شنیده‌ایم که شاعر می‌گوید، شعر خودش می‌آید یا به قول شاملو، فرمان نوشتنِ خود را صادر می‌کند، به عبارتی او خود را یک مدیوم تلقی می‌کند. یا به گونه‌یی دیگر، شاعر خود را ملزم می‌کند طی ساعاتی مشخص، شعرهای خود را بنویسد. اما چه بسا راه‌های بیان کردن چندان حایز اهمیت نباشد؛ آن‌چه حایز اهمیت است، گفتن و بیان کردنِ تجربه است. این مساله بدین معنا نیست که شعر وسیله و ابزارِ بیانِ یک تجربه یا فرضاً فورانِ رنج است. و قطع یقین، شعر در حد وسیله تقلیل نمی‌یابد، اما آیا شعر خود هدف است؟ هدفِ شعر، خودش است؟ هیچ کدام. زیرا مغرضانه جانب هر کدام گرفته شود، به ایدیالیسم ختم می‌شود. دست بر قضا، شعر باید بتواند همین بحران وسیله هدف را در دوره معاصر نشان دهد. و حتا می‌توان گفت، نفسِ شعر یعنی تنش و بحرانِ موجود در وسیله هدف؛ همان تنشی که مدرنیسم، موجدِ آن شده است. کافی‌ست فقط به معنای تاریخی انتقادیِ وسیله هدف در انقلاب‌ها اشاره کنیم. به هر صورت، نمی‌توان برای تجربه، شعر و رنجْ تقدم و تاخری تعیین کرد. زیرا هر کدام از این‌ها دیگری هستند و ظاهرشدن هر یک به معنای حضور آن دیگری است. و همه این‌ها تجلی شکست است، تجلیِ ناممکن شدن است. فی‌الواقع، ما هر بار در گفتن چیزی، ناکام می‌شویم، گفتنِ چیزیْ ناممکن شده است. زیرا ما دچار زوال انتقال تجربه شده‌ایم. تجربه، تخریب شده است (بنیامین). تنها امر ممکن، ناممکن شدن است. و این خصلت شعر مدرن است. مزید بر علت، از دست رفتنِ هژمونی شعر. به عبارتی، وضعیت موجود، از زمان بودلر، رمبو، ورلن، مالارمه، الیوت، استیونس تا پاز، آراگون، برشت، نرودا به مراتب، وخیم‌تر است. پناه گرفتن در زبان‌بازی یکی از نمودهای آن است. ناممکن شدن سیاست، شعر و دوست داشتن و انتقال‌ناپذیری آن‌ها، تثلیثِ شکست است. و سرانجام وفاداریِ به امرناممکن. «پس اگر شعر می‌تواند گرایش ذاتیِ رنج به بیان شدن را پاسخ گفته و آن را در خود تحقق بخشد، یا به عبارت دیگر اگر شعر می‌تواند رنج را بیان کند، دلیلش آن است که بیان کردن را به منزله رنجْ تجربه می‌کند. رنج برخاسته از معمای حل‌ناپذیر بیان در اعتراف به شکست تجلی یافته و تجربه شکست را با ذات درونیِ شعر یکی می‌کند. شکی نیست که مساله بیان هنری و بحران ناشی از آن، خاص عصر جدید است.»(۲) اما بیان کردن، چه‌گونه بیان می‌شود؟ با خودِ بیان کردن؟ بی‌واسطه یا با واسطه؟ آیا این واسطه‌ها خود واجد جوهری مستقل‌اند؟ می‌بینم که ادامه بحث بدین صورت ناممکن می‌شود ـ مثل خودِ شعر گفتنْ ناممکن است به هر تقدیر بیانِ رنج، در بی‌واسطه‌گی خود، همواره مستعد فروغلتیدن به احساسات خام و سانتی‌مانتال است. چنین بیانی، چیزی نیست جز برانگیختنِ حس ترحم دیگران، گذاشتنِ ردی از مظلومیت که باعث هم‌ذات‌پنداری مخاطب با نویسنده می‌شود (به قول ناباکوف، این بدترین چیز است)، چنین بیانی و به‌طور متقابل چنین قرائتِ مضحکی از یک متن، توهین به شعور و شرف انسان و رنجِ اوست. در عین حال که هر اثر هنری واجد تاثری اسپینوزایی (affection) و تغییر است، و قدرت یک اثر، همین اثر بخشی یا تاثر است؛ برجا گذاشتنِ ردها یا خراش‌هایی بر خواننده یا مخاطب. چنان که موجد گسست یا تخریب در او می‌شود. لیکن این تخریب، تخریبی ناشی از هیجاناتِ کف‌آلودشدهْ نیست. رنج لاجرم خود را بیان می‌کند، لیکن همواره بیان نمی‌شود. به قول آدورنو در دیالکتیک منفی: «رنج، اثر و ردِ جسمانیِ جامعه است و ابژه‌یی بر آگاهیِ انسان. ضرورتِ رخصت دادن به رنج که بیان شود، شرطِ کلِ حقیقت است.»(۳) زیرا رنج، به طور عینی بر سوژه حمل می‌شود. منابعِ قابل دسترس برای شعر و فلسفه در این خصوص، ابعادِ بیانی یا محاکاتیِ زبان است، که در تضاد با معناشناسی و نحویِ رایج است، هم‌چنین مناسباتِ حک نشده در مفاهیمِ مستقر و تثبیت‌شده، از جمله منابع دیگر برای شعر است. وقتی چنین مفاهیمی را از سرمشق‌های تثبیت شده خود خارج می‌کنیم و در منظومه‌یی پیرامون یک موضع و درون‌مایه خاص، فرضاً شکست ناشی از عشق، می‌گذاریم، شعر می‌تواند قدرت تاریخیِ نهفته درونِ آن‌ها را آزاد کند و باعث شود که همان رنجِ علی‌الظاهرْ شخصی و جزیی، پتانسیل‌های یونیورسال و کلیِ خود را نشان دهد.(۴) به این ترتیب، بیان شدنِ رنج، به معنای آزاد شدن نیروهای نهفته در تاریخ است؛ همان نیروهایی که از نظم نمادین یا نظم مستقر کسر می‌شوند. در واقع، مازاد معنایی هستند، بدین قرار، شعر، خود مازاد است. و این مازاد همواره نقش محوری برای تغییرِ رادیکال دارد. این مازاد معنایی بیرون از معنایی که نظم‌های موجود تحمیل می‌کنند، قرار می‌گیرد. و اگر حدی برای رهایی‌بخشی یا رستگاریِ ماتریالیستی الهیاتی قایل باشیم، این مازادْ نقش تعیین‌کننده دارد. این امر با پوزیتیویسمِ منطقی یا متافیزیکِ کلاسیک و نیز استعلای هایدگری میسر نیست. اما چه چیزی این احساسات اولیه، خام و ایدیالیستی را متعین، انضمامی و ماتریالیستی می‌کند؟ زبان؟ ابتدا باید خود رنج را فهم کرد که واجد وجه ایدیالیستی و کاذب نباشد؛ زیرا همواره واقعیت کاذب، گمراه‌کننده است. به عبارتی، رنجِ واقعی انسان نیست یا آن را به بی‌راهه سوق می‌دهد. سپس یافتن نقطه اتصال این رنج با واقعیت و به واقع، حدِ یونیورسال آن حایز اهمیت است. در این‌جا همان مساله جزیی و کلی از نو ظاهر می‌شود، وقتی شاعری فرضاً در عشق شکست می‌خورد، مساله مواجهه این عشقِ مشخص و جزیی با واقعیتِ عینی و کلی است. این مساله با معرفت‌شناسی میسر نیست. و هیچ امکان پوزیتیویستی برای توضیح و تبیینِ آن یافت نمی‌شود. زیرا در این صورت امکان ایدیولوژیک شدن آن نیز هست. به همین ترتیب، هر نقدی، مستعد فرو غلتیدن به ورطه مهلک ایدئالیسم است. تنها یک نقد متعینِ انتقادیِ تاریخی، یک نقد ماتریالیستیِ مخرب، امکان تکامل شعر را می‌دهد. در ناممکن شدن، بر همین منوال، رخداده‌گیِ شعر مشخص می‌شود. نزول یک وضعیت بر فرد و اصابت رنجی با او، به معنای گشوده‌گیِ او به وضعیت متناقض خود و بیرون آمدنِ تاریکی از روشنایی یا برعکس است، شکاف برداشتنِ وضعیت همراه با شکاف برداشتنِ خود سوژه است. و شعر درست در همین مرز رخداده‌گیِ خود را عیان می‌کند. رنج آدمی در هر حال بیان می‌شود و شعر وظیفه انجام این مهم را ندارد، چون خودش رنج است. منبع: www.sharghnewspaper.com

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.