احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:ابومسلم خراسانی/ سه شنبه 1 عقرب 1397 - ۳۰ میزان ۱۳۹۷
در یکی از شبهای زمستانی ۱۳۱۲ه ق که هنوز شفقِ صبحگاهی دلِ تاریکی شب را ندریده بود، کودکِ از عدم وجود پا به جادۀ پُر و خم و پیچ هستی نهاد و صدای گریهاش تا دور دستهای این قریۀ کوچک وزیدن گرفت و امواج نخستین گریههایش در میان کوههای قدونیم قدِ کنارههای این قریۀ کوهستانی محو شد.
پدرش ملامحمد کریم که خود از نمایندهگان مردم در شورای ملی حکوتِ «ظاهر شاه» و از جمله بزرگان و نواب زادهگانِ محلی بود، نام نخستین فرزندش را محمد امان گذاشت. در آن زمان رسم بر این بود که شادمانی تولد پسر را با شلیک گلوله که به «شادیانه» معرف است جشن بگیرند؛ مردانی سلاح بهدست تا دمیدن شعلههای سرخرنگ آفتابِ زمستانی؛ گلولهبازی کرده و با هلهلۀ شادی محمد امانِ کوچک را خوشآمد گفتند.
محمد امان در بسترِ کوهپایههای سبز و گلزار و جویباران صاف و نیلی چون گُلی میشکفد و آهسته و پیوسته بزرگ و تنومند می-شود. زمان چون دریاچهها؛ مست و خروشان در حرکت بود و محمد امان را با خود در هفتمین بهارِ زندهگیاش میکشاند. این-جاست که انگشتان لطیف و نازک محمد امان با قلم؛ این با ارزش-ترین وسیلۀ دنیا که حتا خداوند به آن سوگند یاد کرده است، آشنا شده و هوای دلانگیر و بیجآورِ خواندن بر دل و مغزش مینشیند.
نوجوانی را در رکاب عیاران و رادمردان میگذراند، جستن را از پلنگهای وحشی میآموزد و پرواز به ستیغِ بلند قلههای پیروزی را از عقابهای شکاری. در این زمان مزید بر کشتیگیری و اسپسواری و عیاری؛ قرآن کریم، ابیات حافظ و سعدی را نیز نزد ملاخیرالدین یکی از عالمان و ادیبان نامدار آن عصر فرا میگیرد، ابیات حافظ و غزلیات سعدی آن چنان بر ذهن و قلبش میچسپد که تا واپسین روزهای حیاتش صدها بیتِ از حافظ و سعدی را در حافظه داشت. پدرش ملامحمد کریم که به ذهنِ سرشار و نبوغِ بی-نظیر پسرش واقف است او را نزد آموزگاران همان زمان میبرد تا مبانی اسلام و علوم مروجۀ عصر را بیاموزد و قطرۀ از رودخانه عظیم علم بر گلویش فرو افتد تا عطشِ تشنهگی از علم در ضمیرش اندکی فروکش کند.
جادۀ انحنا مانند و پُر ماجرای زندهگی با همه فراز و فرودهایش از محمد امان کودک، جوانی میسازد که در بین همقطاران و همراهانش نظیر ندارد. جوانی با شانههای ستبر و قد کشیده همراه با صورت گشاده و ذهنسرشار از بلندپروازیها و آرمانهای بزرگ. محمد امانِ جوان بعدها «کوهنشین» را به عنوان لقب بر میگزیند، شاید زیستن در بین کوههای بلند و تپههای سرسبزِ ولسوالی کوهستانات ولایت سرپل، محمد امان را واداشت تا خودش را کوهنشین بنامد و بر کوهنشین بودنش فخر بروزد. کوهستانات، بزرگترین ولسوالی ولایت سرپل است که آبشارهای نقرهفام و کوههای عظیم سر بهفلک کشیده بر زیبایش افزوده و کوهنشین سالهای متمادی در بین این درههای بزرگ نفس کشیده و تنومند شده است.
کوهنشین در جوانی به نزد غلاممحمد خدیم یکی از نخبهترینهای سرپل زانوی شاگردی میزند تا ادبیات و علوم روز را بیاموزد. میگویند غلاممحمد خدیم که ساده وبیآلایش میزیسته؛ چنان به ادبیات و فلسفۀ تاریخ تسلط داشته که کمتر دانشمندِ هم عصرش با چنین پیرایههای علمی آراسته بوده است. کوهنشین پس از آشنا شدن با ادبیات به سرودن شعر آغاز میکند و قریحۀ شاعریش در این روزگار فورانی میشود. شاید یکی از بهترین شاخصه سرودههای کوهنشین طبیعی بودن و ساده بودنش باشد، او چنان چهاربیتیهای شورانگیز و نغزگونه میسراید که بیگمان هر خوانندۀ از زمزمهاش به وجد آمده و شوریده خاطر میشود. از جمله سرودههایش میتوان به این چهاربیتی دلانگیز اشاره کرد که از ترنمش بوی صداقت و عزتِ نفس به مشام میرسد.
نه ترک و تاجیک و ازبیک و نه افغان و نه تاتارم
فقیرم دردمندم کوهنشـین فرزندِ کوهســــارم
درون سیــنه پروردم شــرارِ آتــش و سـوزی
به دل مهر کسـی دارم به چشـم ناکسان خارم
سرودههای کوهنشین بالغ به صدها قصیده، غزل، مثنوی و رباعی میرسد، او را در بین سرودههایش گاهی عاشق میبینی که از سرِ زلف یار و نوکِ مژگان معشوق مینالد و گاهی هم منتقد اجتماعی که نابهسامانیها و پیچدارهای زندهگی و سوزِ درونیاش را در قالب دلپذیر شعر به اجتماع عرضه میکند. شیوایی سرودههای کوهنشین از آنجا ناشی میشود که او صرف و نحو و ادبیات فارسیدری را به گونۀ تخصصی فرا گرفته و شمۀ از قریحۀ شاعری را از شاعران نامآشنای همعصرش چون صوفی عشقری، حیدری وجودی، عبدالرشید جوهری و غلاممحمد خدیم یاد گرفته و بارها در نزد آنان به مشاعره و گفتوگو پرداخته است.
کوهنشین در روزگار پُربار زندهگیاش مسوولیتهای مختلف را به دوش کشیده است، او سالها در ریاست اطلاعات و فرهنگ ولایت جوزجان کار کرده و همچنان چند سال هم به عنوان نویسنده و خبرنگار در آژانس «باختر» فعالیتهای فرهنگی داشته است. آموزگاری و نویسندهگی از کارکردهای اصلی کوهنشین است که تا سالهای پیسینِ زندهگیاش در راستای تعلیم و تربیه جوانان کوشیده و برای اصلاح و بیداری جامعه آستین برزده و به جهتِ خدمت به مردم عرق ریخته و قلمزده است.
دست تقدیر در ادامۀ زندهگی کوهنشین را به دامان پُر شور و نشاطِ و فرحآورِ تصوف میکشاند، آشنایی او با «مولانا عطاالله فیضانی» یکی از عالمان و عارفان خبرۀ آن زمان که بیشتر از پنجاه اثر نوشتۀ مکتوب دارد، نقطۀ عطفی در زندهگی او محسوب میشود. کوهنشین از نزد این عارف بزرگ مبادی تصوف را میآموزد و در دنیای بهشتگونه و معرفتجویانۀ تصوف قدم مینهد. تصوف این انسانسازترین مکتبِ جهان که در راستای تذکیۀ نفس و فضایل اخلافی و معرفتشناختی کوشیده و یک زندهگی اخلاقگرا و بهدور از خشونت و توحش را برای انسانها فراهم میکند؛ در ضمیر کوهنشین تأثیری بهسزایی داشته است و کوهنشین را در دستگاه انسانسازیاش صیقل جسم و جان داده و از او یک انسانِ با مکارم و فضایل اخلاقی میسازد.
از کوهنشین یازده فرزند یادگار بهجا مانده است، او در کنار شاعری و نویسندهگی به تعلیم و تربیه فرزندانش کوشیده و همه را با زیورِ بلورینِ علم و ادب آراسته است. فرزندان کوهنشین همه از بحر بیکرانِ علم قطرهیی نوشیده و از نعمتِ دانش و آگاهی بی-نصیب نمانده است و به تعبیر «ابوالقاسم فردوسی» همه با اندوخته-ها و داشتههای علمی کوهنشین واقف بوده و از او بیگانه و بیمایه نیستند.
پسر گر ندارد نشان از پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کوهنشین بعد از هفتادوهشت بهار پُر ثمرِ زندهگی با همه فراز و فرودها و غمها و شادیهایش از سیهچالِ رنجافزای گیتی و از این ماتمکدۀ پُر توحشِ بهنام دنیا پرگشود و برجهید و از این دار فانی و نیستشونده به دیارِ باقی و جاوید پیوست. آری آنروز نگاهها پریشان و تیره و دلها پُر از غصه و اضطراب بود و خاک دوباره یکی از فرزندانِ دانشمندم و رشیدِ ولایت سرپل را در کام خود فرو برد و کوهنشین آخرین پلههای نردبانِ زندهگی را پیموده به سرای جاوید پیوست. روحش شاد و یادش گرامی باد.
Comments are closed.