احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:جاناتان بیل/ ترجمه: آرش رضاپور/ یک شنبه 11 قوس 1397 - ۱۰ قوس ۱۳۹۷
ویتگنشتاین شش سال از ایامِ جوانیاش را صرفِ تدریس در دبستانی روستایی کرد. یکبار که عصبانی شد، پسربچهیی را آنقدر کُتک زد که از هوش رفت. لودویکِ گناهکار دانشآموز را به دفتر مدیر بُرد، پزشک را خبر کرد و زد به چاک. بعداً هم هرچه از او پرسیدند، بهدروغ چیزی به گردن نگرفت. این اتفاق نقطۀ پایانی بر معلمیِ او بود و نقطۀ آغازی بر فلسفهورزیاش: فیلسوفی که به دیگران دروغ میگوید، چگونه میتواند در شناختِ حقیقت با خودش صادق باشد؟
سال ۱۹۳۷ بود و لودویک ویتگنشتاین تازه به منزل فانیا پاسکال، معلم روسیاش، در کمبریج رسیده بود. او آمده بود تا به نقشش در واقعهیی اعتراف کند که بیش از یک دهه، وجدانش را عذاب میداد.
اغلبمان میدانیم که اعترافکردن شجاعت میخواهد، بهویژه زمانی که اعترافْ حاکی از رفتاری تأسفبار یا مَنشی ناخوشایند باشد. اعتراف مجبورمان میکند با چیزهایی روبهرو شویم که از خودمان و دیگران پنهان است. مواجهه با خودفریبی همچنین نیازمند تغییر شخصی نیز هست.
بر اساس اغلب گزارشها، ویتگنشتاین، همانی که بسیاری بزرگترین فیلسوف قرن بیستم میدانندش، فردی بود عمیقاً صادق که بیدریغ از خودش انتقاد میکرد؛ کسی که بیشتر عمرش را صرف خوددگرگونی ساخت. بنابراین عجیب نیست که او اعترافکردن را راهی برای گریز از خودفریبی میدانست.
علیرغم تمام احترامی که ویتگنشتاین در تاریخ اندیشه برانگیخته، شخصیتش در هالهیی از رمز و راز است. با این حال، چند سرنخ زندهگینامهیی در اینجا راهگشاست. او، که درس آموزگاری دورۀ ابتدایی خوانده بود، در سال ۱۹۱۹ یکراست از ارتش اتریشمجارستان به اتریش رفت و از سال ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۶ در آنجا تدریس کرد. او، که معتقد بود تمامی مسایل فلسفی را در کتابِ در شرفِ انتشارش به نام رسالۀ منطقیفلسفی (۱۹۲۱) حل کرده است، تمامی تمرکزش را بر بهبودِ خود معطوف ساخت. او با الهام از نگرش رمانتیکشدۀ خودآموزی، که تولستوی از خلال کار و زندهگی میان دهقانان بدان رسیده بود، شروع به تدریس در مناطق روستایی فقیر کرد.
ویتگنشتاین در موقعیتهای گوناگون در سال ۱۹۳۰ برای دوستان یا اعضای خانواده اعتراف کرد؛ اعترافاتی که گاهی مکتوب و گاهی چهرهبهچهره بودند. پیش از آنکه در آن روزِ سال ۱۹۳۷ به ملاقات پاسکال برود، با او تماس گرفت و گفت باید فوراً ببیندش. ویتگشتاین با اشاره به اعتراف ژانژاک روسو دربارۀ دزدیدن روبان اعتراف کرد که در خلال اقامتش در اوترتال، آخرین روستایی که در آن تدریس کرده بود، دختربچهیی را بهدلیل بدرفتاری تنبیه بدنی کرده است. هنگامی که مدیر مدرسه او را در حضور خودِ دانشآموز بازخواست کرده بود، ویتگنشتاین کارش را انکار کرده بود.
این چیزی است که پاسکال میگوید، اما ری مانک، نویسندۀ کتاب تحسینشدۀ ویتگنشتاین: وظیفۀ نابغه، تردیدی جدی در روایت پاسکال دارد. او توجه خوانندهها را به گزارش واقعهیی مرتبط، اما مجزا، از زبان رولاند هات یکی از دوستان ویتگنشتاین جلب میکند؛ گزارشی که او فکر میکند موثقتر است.
هات به خاطر میآورد که ویتگنشتاین با انکار اتهاماتش در محضر دادگاهِ متعاقب «واقعۀ هیدبایر» شهادت دروغ داد. در سال ۱۹۲۶، پسربچۀ نحیف یازدهسالهیی به نام یوزف هیدبایر بعد از آنکه ویتگنشتاین او را کتک زد، غش کرد و از هوش رفت. ویتگنشتاین کلاس را تعطیل کرد، پسربچه را به دفتر مدیر مدرسه برد تا پزشک معاینهاش کند، و سپس گریخت. اینکه آیا او منتظر رسیدن دکتر ماند یا بلافاصله فرار کرد، محل منازعه است. ویتگنشتاین تبرئه شد، همکارانش از او دفاع کردند و حتا خواسته شد تدریسش را ادامه دهد. اما این اتفاق نقطۀ پایان شغل معلمیاش بود. انگار احساس میکرد دیگر نمیتواند بازگردد. صرفنظر از اینکه ویتگنشتاین به کدامیک از این روایتها اعتراف کرده، بهنظر میرسد آنچه بیشتر بر وجدانش سنگینی میکرده خشونتش نبوده، بلکه بیصداقتیاش بوده است.
ویتگنشتاین هنگام تعمق در اعترافاتش در سال ۱۹۳۷ نوشت:
«سال گذشته… خودم را جمعوجور کردم و اعترافی کردم. این کار مرا به آبهای زلالتری رساند… اما اکنون… فاصلهیی با آنچه پیش از آن بودم ندارم. خارج از اندازه بیشهامتم. اگر نتوانم این موضوع را حل کنم، میباید باز خودم را سرتاپا در آن آبها غوطهور سازم.»
در یکی از کتابهای خاطرات شخصی از ویتگنشتاین، که دربرگیرندۀ خاطرات پاسکال و دیگر افراد نزدیک به اوست، یکی از نمایندهگان میراث فکری ویتگنشتاین به نام راش ریز عبارت «خارج از اندازه بیشهامت» را چنین تفسیر میکند: این عبارت راجع است به سختیهایی که ویتگنشتاین در تشخیص خودفریبیِ خویش کشیده است. خودفریبییی که ناشی از «تزلزل اراده» بوده و «تنها به یاری شهامت قابل اصلاح است». شهامت مورد نیاز برای اعتراف کمک میکند تا اعترافات ویتگنشتاین را، با استفاده از استعارۀ مانک، همچون جراحی خویش برای غلبه بر ترس ببینیم. ویتگنشتاین بیصداقتی با دیگران را همتای بیصداقتی با خویش میدانست.
ریز همچنین در همان خاطرات بهیاد میآورد که ویتگنشتاین، بهشیوهیی که در انتقاد از خودهای سختگیرانهاش مرسوم بود، نگران بود نکند یکجور «هیولا» باشد. این انتقاد پژواکی از بحث افلاطون را دربارۀ اصالت فیلسوف در رسالۀ فایدروس در خود دارد. سقراط میگوید در پیروی از فرمانی که بر دیوار پرستشگاه دلفی مبنی بر شناختن خویش نوشته شده به خطا رفته است. او اذعان میکند: «بیهوده است، زمانی که نسبت به طبیعت خویشتن در جهالت هستم، به مسایل دیگر موجودات بپردازم». بدین ترتیب سقراط تأکید میکند به بررسی «نه اینچیزها، بلکه خویشتن میپردازم تا بدانم هیولا هستم یا نه». مواجهۀ ویتگنشتاین با بیصداقتی خویش، درست همانند جستوجوی دلفی برای خودشناسی، جستوجویی بود برای اصالت.
فلسفه در نزد ویتگنشتاین مانند سقراط، همانقدر که تلاشی فکری بود، تمرینی برای صداقت با خویشتن نیز بود. ویتگنشتاین در یادداشتی، از میان یادداشتهایی که پس از مرگش با عنوان فرهنگ و ارزش منتشر شد، میگوید دشواری فلسفه «بیش از آنکه به اندیشه مربوط باشد، به اراده مربوط است». دربارۀ اعتراف نیز چنین چیزی صادق است. ویتگنشتاین فاقد بینش برای تشخیص و تعریف نقایص خود نبود، بلکه همچنان که ریز میگوید، برایش دشوار بود بپذیرد «همچون شخصی غیراصیل رفتار کرده است… چراکه اراده نداشته». ویتگنشتاین برای گریز از خودفریبی نیاز داشت «کاری انجام دهد که نیازمند شجاعت است»، یعنی اعتراف.
پذیرش خطا و طلب مغفرت مهمترین دغدغههای ویتگنشتاین نبودند؛ دغدغههای او گریز از خودفریبی و تغییر خویش بودند. اعتراف چنین نقشی را بازی میکند، زیرا مستلزم شهامت و ریاضت است، یعنی مهار خود. انتظارات ویتگنشتاین از خودش بالا بود: پاسکال هنگام اعتراف از او پرسید: «معنی اینها چیست؟ یعنی میخواهی به کمال برسی؟» و او مغرورانه جواب داد: «البته که میخواهم به کمال برسم.»
ویتگنشتاین فلسفه را نیز به همین شیوه تزکیۀ نفس میدید. او در سال ۱۹۳۱ نوشت: «فلسفهورزی، بیش از هر چیز، کار روی خویشتن است». ریز مینویسد ویتگنشتاین در بسیاری از نامهها و یادداشتهای شخصیاش ابراز کرده که میخواهد «با توجه به ضعفهایش از شرّ خودفریبی خلاص شود و بدین ترتیب زندهگی جدیدی درپیش گیرد». هدفْ تبدیلشدن به انسانی جدید بود. ویتگنشتاین همچنین در سال ۱۹۳۱ مینویسد: «اعتراف میباید بخشی از زندهگی جدیدتان باشد.»
بهترین راه برای فهمیدن اعترافات ویتگنشتاینْ در نظرگرفتن آنها همچون وسیلهیی معنوی است برای خودسازی. دو اندیشمندی که او عمیقاً ستایش میکرد، احتمالاً بر دیدگاهش اثرگذار بودهاند، یعنی سنت آگوستین و تولستوی که هر دو در خودزندهگینامههایشان تصوری مشابه از اعتراف ارایه کردهاند. هدف غایی اعترافات سنت آگوستین و تولستوی، درست بهمانند ویتگنشتاین، تزکیۀ نفس بود، یعنی خودسازی از طریق پالایش و ریاضتی که از اعتراف منتج میشود.
خواستِ ویتگنشتاین به خودسازی به سالهای پیش از آموزگاری او بازمیگردد. ریز به یاد میآورد که ویتگنشتاین در پی تسهیل تغییر شخصیت از طریق مشارکت در فعالیتهایی بود که «شیوۀ نگاه او به زندهگی و به خویش را تغییر میدادند»، ازجمله نمایش عمومی شجاعت که ممکن است موجب برانگیختن خودسازی شود، مثلاً «قرار گرفتن در موقعیتهایی که زندهگیاش پیوسته به خطر میافتاد». ویتگنشتاین، برای رسیدن به این هدف، در سال ۱۹۱۶ برای یکی از خطرناکترین سِمتها در ارتش داوطلب شد. آخرین پست دیدبانی در سرزمین هیچکس. این کار دربرگیرندۀ دو معیاری بود که او همچون ابزارهایی برای گریز از خودفریبی میدید: شهامت و ریاضتی که چنین تجربهیی میتوانست برانگیزد.
به این دلایل بود که ویتگنشتاین از این معرفت، که هر شب را با احتمال مرگ به صبح میرساند، سرِ شوق آمد. او در سال ۱۹۱۶ چنین نوشت: « دیروز به سمتم تیراندازی شد. وحشتزده بودم، از مرگ ترسیده بودم. اکنون شوقی وصفنشدنی به زندهگی دارم». چراکه «تنها مرگْ معنای واقعی زندهگی را بدان میبخشد»؛ او در روزنوشتهای جنگش هم به این موضوع اشاره کرده است. اگرچه او براساس معیارهای رفیع خودش فردی ترسو بود، اما اگر معیارهایی متعارفتر را در نظر بگیریم، چیزی کم از یک قهرمان نداشت. گواه این نکته نشانهای افتخاری است که برای شجاعت دریافت کرد.
شخصیت ویتگنشتاین نیز، درست بهمانند فلسفهاش، دشوارفهم است. الیزابت انسکوم۹، که بهنظر بسیاری برجستهترین فیلسوف عصر خود، و یکی دیگر از نمایندهگان فکری و احتمالاً بهترین شاگرد او بود، دربارۀ «هر ادعایی از جانب هر کس مبنی بر فهمیدن ویتگنشتاین عمیقاً تردید» میکند. اما قدر مسلم یک چیز را درمورد ویتگنشتاین میتوانیم بفهمیم و آن اینکه: او در پیِ تغییر خویش بود، و اعتراف را همچون وسیلهیی برای رسیدن به این هدف میدانست.
ویتگنشتاین در سال ۱۹۳۸ مینویسد: «هیچ چیز دشوارتر از فریبندادن خود نیست». بینش او از خودِ اصیل احتمالاً برای همیشه خارج از دسترس میماند، درست مانند الگوهای اصالت، که او از خلال نوشتههای نیچه و کیرکگور با آنها آشنا بود.
اصالت در تاریخ فلسفه اغلب همچون آرمانی پنداشته شده است که میباید به سوی آن سفر کنیم، اما این موضوع مانعِ تبدیلشدن آن به وسیلهیی کارا برای خودسازی نمیشود. اعتراف میتواند کمک کند بر موانعی چیره شویم که بر سر راه تبدیلشدنمان به خودهایی اصیل ایستادهاند.
اگر اعترافْ چنین نقشی را برای ویتگنشتاین بازی کرد، شاید برای ما هم بتواند.
پینوشتها
این مطلب را جاناتان بیل نوشته و در تاریخ ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۸ با عنوان «Wittgenstein’s Confession» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۱ مهر ۱۳۹۷ با عنوان «آمدهام تا اعتراف کنم؛ ماجرای دروغی که ویتگنشتاین را فیلسوف مهمی کرد» و ترجمۀ آرش رضاپور منتشر کرده است.
جاناتان بیل (Jonathan Beale) مقطع دکترای خود را، سال ۲۰۱۴، در دانشگاه ریدینگ به اتمام رساند. موضوع پایاننامۀ او تفسیر علمگرایی و ضدعلمگرایی در فلسفۀ ویتگنشتاین بوده است. او، به همراه یان جیمز کید، مجموعهمقالاتی را به نام ویتگنشتاین و علمگرایی (Wittgenstein and Scientism) گزینش و ویرایش کرده و انتشارات راتلج در سال ۲۰۱۷ آن را به چاپ رسانده است.
مد و مه/ ۲۳ مهر ۱۳۹۷
Comments are closed.