نیستی شناسی هستی

گزارشگر:یعقوب یسنا/ شنبه 17 قوس 1397 - ۱۶ قوس ۱۳۹۷

بخش دوم و پایانی/

mandegarانسان در نخستین درکِ خویش از نیستی اندیشیده‌ است ‌که بنا به این اندیشیدن به مناسباتِ معنامند در زبان، فرهنگ و آیین رسیده‌ است. این مناسبات، بیانگر رابطۀ تأویل‌پذیر و اندیشیدنی انسان در درک از نیستی است. انسان توانسته احساس مستقیمِ خویش را از نیستی و مردن، دچار مناسباتِ معنامند بسازد که این مناسبات معنامند، احساس سادۀ انسان را از نیستی به اندیشه، تأویل، روایت، زبان، معنا، آیین، اسطوره و فرهنگ منتقل کرده‌ است. سرانجام این اندیشیدن به تقلید تقلیل یافته ‌است. این تقلید موجب شده تا خلاقیت و پویایی ذهن تأویل‌گر، تداعی‌گر و ایهام‌ساز انسان کنترل و نظارت شود. در این نظارت است ‌که معنا‌های خلاق لحظه‌یی ذهن‌های بدوی انسان به ساختارهای اساطیری، آیینی و رفتارها و روایت‌های دینی ثابت و مطلقِ قابل تقلید تقلیل یافته ‌است.
اینجاست ‌که قداست‌های ثابت و ساختاری شکل گرفته ‌است. منظور از قداست ساختاری این است‌ که هر امر قدسی یا چیز قدسی، دارای دو بُعد است؛ بُعد مقدس و نامقدس. در حقیقت هر دو بُعد آن مقدس است؛ زیرا امر مقدس یا چیز مقدس بدون مقابل نامقدسش درک‌پذیر نیست. یعنی هر امر مقدس، آنتی‌مقدس دارد. آنچه ‌را که مقدس درک می‌کنیم و آنچه را که آنتی‌مقدس درک می‌کنیم، در واقع هر دو ترسناک استند. نمی‌توانیم به هر دو نزدیک شویم. بنابراین خاستگاه‌ درک مقدس، هراس و ترس است. ممکن نتیجۀ ترس‌های طبیعی باشد که به هراس‌های هستی‌شناسانه تعالی یافته ‌باشد. مردن و نیستی نیز واقعیت طبیعی و زیستی است ‌که بعداً به مناسبات معنادار و هراس‌های وجودی هستی‌شناسانه تبدیل شده ‌است.
امر مقدس در واقع، آن مرحله‌یی است ‌که مناسبات معنامند و هستی‌شناسانۀ انسان دچار رفتارهای اساطیری و آیینی باثبات و تقلیدپذیر می‌شوند. اینجاست ‌که مرحلۀ خشونت هستی‌شناسانه آغاز می‌شود؛ زیرا تصور بر این است ‌که هرگونه عدول از قاعده و قواعد ساختاریِ رفتارهای آیینی و زبانی موجب بی‌احترامی به امرهای قدسی می‌شود. احترام به امرهای قدسی در واقع به درک هر جامعه از نیستی و مرگ ارتباط دارد. امرهای قدسی گویا انسان و جامعه را از تباهی، مرگ و نیستی محافظت می‌کند. این محافظت، محافظت هستی‌شناسانه است.
در صورتی ‌که بخواهیم از خشونت ساختاری امرهای مقدس خشونت‌زدایی کنیم، بایستی از امرهای مقدس، قداسیت‌زدایی کرد. این قداست‌زدایی صورت نمی‌گیرد، مگر این‌که بار دیگر به جایگاه‌ نخست رجعت کنیم؛ این جایگاه‌ نخست کجاست؟ جایی ‌که انسان با جایگاه‌ منفیت و نیستیِ هستی مقابل می‌شود. این جایگاه، جایگاه‌ نهیلیسم و هیچ‌انگاری است. بنابراین انسان باید با درک مجدد نیستیِ هستی و جایگاه‌ منفیت هستی خویش در جهان، جایگاه‌ نیستی و منفیتِ خویش را دچار مناسبات معنامند کند؛ در غیر آن دچار پوچی نهلیسم خواهد شد.
نهلیسم، مرحله‌یی است زاینده. در صورتی زاینده است ‌که بتوانیم مناسبات معنامند با نیستی ایجاد کنیم. سخن نیچه را در آغاز «چنین گفت زرتشت» نباید فراموش کرد که گفت خدا مرده است و نهلیسم دروازۀ تک تک‌تان را خواهد کوبید. این اشاره‌های نیچه چه معنا دارد؟ اشاره‌های نیچه به مرحله‌یی از هستی‌شناسی فرهنگ غربی ارتباط می‌گیرد. غربیان در عصر روشنگری، از خشونت قداست‌های هستی‌شناسانۀ دین و فرهنگِ خود قداست‌زدایی کردند. این قداست‌زدایی موجب شد که هستی‌شناسی کهنِ غربی تهی از معنا شود. این تهی از معناشدن هستی‌شناسی فرهنگ غرب، باعث شد که ترفندهای فرهنگی غرب، که برای کتمان نیستی و مرگ و دور زدن آن کارگذاشته‎شده و طراحی شده ‌بودند، از بین بروند؛ انسان غربی با چهرۀ میرا، فانی و نیستی خویش روبه‌رو شود. در این رو در رویی با نیستی بود که فرهنگ مدرن و هستی‌شناسی سکولار غربی در برابر درک مجددِ نیستی شکل گرفت.
انسان غربی در این مقابل ‌شدن با نیستی، میتافزیک را دور زدند، به درک زمینی از نیستی رسیدند؛ اینکه نیستی ورایی ندارد. آنچه را که دربارۀ نیستی و مرگ بافته‌ایم، معنا است. سراب است. سرابی ‌که برای توهم، تداعی و فریب خود طراحی کرده‌ایم. طبعاً که طراحی چنین سرابی، خودبه‌خودی نبوده ‌است، بلکه ترفندی استراژیک روان‌شناختی بوده که انسان برای حفاظت از روان خویش در برابر درک نیستی و افتادن در چالۀ پوچیِ هستی، طراحی کرده ‌است.
رو در رویی انسان با نیستی وحشتناک است؛ در هر صورت، برای انسان هزینه و پیامد روانی دارد. انسان غربی ‌که هستی‌شناسی مسیحیت برایش تهی از معنا شده ‌بود، چه کار باید می‌کرد تا نیستی را دور می‌زدند و هستی‌شناسی مدرن غربی را طراحی می‌کردند؟ انسان غربی، اساس هستی‌شناسی فرهنگ مدرن غرب را بر لذت این‌جهانی و لذت ‌بردن از زنده‌گی زیستی گذاشت و تعبیر کرد. فلسفه‌، رمان، شعر، هنرها و بازی‌های فرهنگی مدرن غرب، بیانگر برخورد هستی‌شناسانه در برابر نیستی است. فرهنگ غرب، این‌بار برای فراموش‌کردن نیستی، کتمان نیستی و دور زدن نیستی، هزینۀ معرفتی و هستی‌شناسانۀ این‌جهانی ارایه کرد تا انسان غربی درگیر بازی‌های هنری، فرهنگی و دل‌مشغولی‌هایی ‌که بازار این جهان را شکل می‌دهد، باشد. انسان غربی از قهر قداست‌ها و اساطیرشان رهایی یافتند. هراس و عذابِ وجدان ذهنی‌یی ‌که نسبت به قداست‌ها و اساطیر خود داشتند، آن هراس و عذابِ وجدان‌ها از ذهن‌شان افتاد پایین. از گران‌باری سنت و مهر و کین نسل‌های گذشته، تهی شدند و خود را یافتند. خودی ‌که نسبتاً از ارزش‌های اخلاقی سنتی و هستی‌شناسانۀ سنتی سبک‌بار شده ‌بود. درست است ‌که انسان را نمی‌توان بنا به تعبیر اگزیستانسیالیستی، تهی از نگرانی‌ها و اضطراب‌های هستی‌شناسانه دانست، اما مهم این است ‌که این نگرانی‌ها متافیزیکی و به تعبیری خاص‌تر سنتی نیستند؛ بلکه نگرانی و اضطراب‌هایی برخاسته از هستی‌شناسی مدرن‌اند.
بهتر است به فرهنگ، هنر، ادیان و زبانِ خود توجه کنیم، ببینیم ما در جهان معاصر، دچار چگونه هستی‌شناسی‌ایم؟ طبعاً که ما گرفتار هستی‌شناسی سنتی استیم؛ هستی‌شناسی‌یی ‌که چند و چندین‌هزار سال قبل گذشته‌گان بشر در تقابل با نیستی، مردن، طبیعت، زنده‌گی و جنس آن را طراحی کرده‌اند، قداست‌ها و ضدقداست‌هایی را شکل داده‌اند و بر اساس همین ساختار دوتایی قداست/ضدقداست، زنده‌گی و مرگ، این‌جهان و آن‌جهان، مرد و زن، انسان و حیوان و… را معنامند کرده‌اند. این هستی‌شناسی بنا به ارزش‌های همان روزگار، استراتژی محافظتی روان‌شناختی و کارایی خود را در زنده‌گی داشته ‌است.
اما اکنون که هستی‌شناسی غربی و شیوۀ زندگی غربی، هستی‌شناسی و شیوۀ زنده‌گی غالب در جهان است؛ به‌ نوعی دیگر هستی‌شناسی‌ها از نظر کارایی دچار سوراخ‌شده‌گی معنامند هستی‌شناسانه شده‌اند؛ این هستی‌شناسی‌ها موقعیتی برزخی دارند. در برابر علم، اندیشۀ انتقادی و روشنگرانۀ غربی توجیه‌های معنایی و راستی‌نمایی هستی‌شناسانۀ خود را از دست داده‌اند اما آنچنان ‌که لازم است دچار خرد انتقادی نشده‌اند، ناخردپذیر مانده‌اند؛ گرفتار همان ساختار دوتایی مفهوم‌بخشی کهن استند. بنابراین در برابر هستی‌شناسی مدرن، جنبۀ قهاربودن و خشونت آن بیشتر شده ‌است.
اگر ژرف‌ساخت خشونت‌های روزمرۀ جامعۀ خود را بررسی کنیم، بی‌ارتباط به هستی‌شناسی سنتی ما نیستند. ظاهراً مدرن شده‌ایم و از چیزها و شیوۀ زنده‌گی مدرن استفاده می‌کنیم اما ارزش‌های ذهنی ما سنتی ‌اند. شکاف‌هایی زیاد بین واقعیت زنده‌گی و ذهنِ ما وجود دارد که موجب ناراحتی‌های روانی ما می‌شوند. تا هستی‌شناسی ما دچار خرد انتقادی نشود، مدرن به معنای واقعی شده نمی‌توانیم؛ زیرا ساختار هستی‌شناسی و ساختار معرفتی ذهنِ ما سنتی است. ممکن با استفاده از چیزهای مدرن، ظاهراً مدرن به نظر برسیم اما روح و روانِ ما درگیری‌هایی دارد که خلاف جهان مدرن است و نسبت به جهان و هستی‌شناسی مدرن، نگاه بدبینانه دارد.
قداست‌ها و اساطیر ما از هرگونه خرد انتقادی سرباز می‌زنند؛ بنابراین همچنان قهار مانده‌اند و جنبۀ قهار بودن آن‌ها بر ما بیشتر شده‌ است. از آنجایی‌ که خردپذیر نشده‌اند، از نظر معنایی نیز تأویل‌پذیر نشده‌اند که در معنای تحول‌یافته و جدید وارد فرهنگ، زنده‌گی، زبان، هنر و ادبیات شوند. ما در وسط هستی‌شناسی مدرن و سنتی قرار داریم؛ از این نگاه، قربانی هستی‌شناسی مدرن و سنتی استیم. زنده‌گی ما دستخوش جرقه‌هایی از هستی‌شناسی مدرن و قهر و غضب هستی‌شناسی سنتی است.
در هر صورت انسان دچار جنبۀ منفیت و نیستیِ هستی است. هستی‌شناسی برخاسته از چگونه‌گی درک ما از جنبۀ منفیتِ هستی است. هستی‌شناسی و ارزش‌های ذهنی و اعتقادی ما هنگامی دچار تغییر و تحول می‌شود که بتوانیم دربارۀ جنبۀ نیستیِ هستی بیندیشیم. واقعیت این است ‌که در جهان معاصر، رابطۀ ما با نیستی «نااندیشیده» مانده ‌است؛ نتوانسته‌ایم دربارۀ نیستی بیندیشیم. از اندیشیدن دربارۀ نیستی فرار کرده‌ایم. فرهنگ و هستی‌شناسی سنتی خویش را به جنبۀ منفیت و نیستیِ هستی تصادم داده نتوانسته‌ایم.
در کل رابطۀ هستی با جایگاه‌ منفیت و نیستی در چگونه‌گی فهم ما از هستی نااندیشیده و دست‌نخورده باقی مانده ‌است. خشونت‌ها و مشکلات ما در زنده‌گی به ژرفایی ارتباط دارد که آن ژرفا مفهوم و ایدۀ نیستی و مرگ است. ما نتوانسته‌ایم مسالۀ مرگ و نیسـتی را مجدداً مورد سوال قرار بدهیم و با مسالۀ مرگ و نیستی، ارتباط خود را از نو تعریف کنیم تا بحث زنده‌گی این‌جهانی ما و بودن ما در جهان روشن شود و رابطۀ ما با زنده‌گی، حدود زنده‌گی، خود ما، انسان، جنس انسان و جهان مشخص شود.
این بحث پایان‌پذیر نیست، باید باز به آغاز بحث رجعت کرد؛ پرسید آنجا چیست؟ آنجا که زنده‌گی نیست؟ خاستگاه‌ معنای زنده‌گی کجاست؟ چرا دنبال معنای زنده‌گی استیم؟ خاستگاه این معنا از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ چرا درگیر هستی‌شناسی خویش و جهان استیم؟ این درگیری از کجا می‌آید؟ آیا معنای این‌همه، جایگاهی در درکِ ما از جنبۀ نفی، منفیت و نیستیِ هستی دارد؟ اگر چنین است، پس باید دربارۀ رابطۀ خویش با مرگ و نیستی اندیشید؛ نگذاشت که این رابطه، نااندیشیده بماند. اگر این رابطه، نااندیشیده بماند؛ هستی‌شناسی مدرن و معنای زنده‌گی مدرن شکل نمی‌گیرد؛ بنابراین نمی‌توانیم با هستی، زنده‌گی، انسان و جهان، رابطه‌یی درخور، معنامند و مُدرن برقرار کنیم.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.