احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نیلوفر رحمانیـان/ شنبه 22 جدی 1397 - ۲۱ جدی ۱۳۹۷
برخی نویسندهها هستند که تنها با یک کتاب جاودانه میشوند. ایتالو اسووو (۱۹۲۸-۱۸۶۱) با شاهکارش «وجدان زنو» یکی از این نویسندهها است. کتابی که پس از انتشار، مورد ستایشِ جیمز جویس قرار گرفت و طی سالهای بعد، مورد ستایشِ منتقدان و نشریات بسیار. جیمز وود آن را «تفسیری جدید و فوقالعاده از یک کتابِ اصیل و خارقالعاده» توصیف میکند و آندره تریو آن را «شاهکاری که در طول یک قرن احتمال دارد فقط پنج یا شش اثر مثلِ آن خلق شود.» تایمز «وجدان زنو» را یکی از مهمترین رمانهای کمیکِ قرن بیستم و اسووو را مهمترین رماننویسِ ایتالیایی معرفی میکند و نیوزپابلیک آن را «شاهکاری پُر از حقیقت انسانی» و بوستونگلوب «شاهکاری تماماً مُدرن». آنچه میخوانید، نگاهی است به زندهگی و زمانۀ ایتالو اسووو و شاهکارش «وجدان زنو» که اولینبار در ۱۳۶۳ با ترجمۀ مرتضی کلانتریان از سوی نشر آگاه منتشر شده بود.
ایتالو اسووو اسم مستعارِ اتوره اشمیتز، تاجر ثروتمندی است که بهعنوان یک اتریشی-آلمانی درس خواند اما در تریسته زندهگی میکرد و به ایتالیایی مینوشت. سال ۱۹۰۷ بود که به معلمِ زبان احساس نیاز کرد. هر سال چند ماهی را در انگلستان میگذراند (شرکتش شعبهیی آنجا داشت) و از اینکه میدید انگلیسیاش تا این حد بد است، در عذاب بود. پیشنهاد دوستانش، جیمز جویس (که هنوز با آن جیمز جویس بزرگ فاصله داشت) بود که تازه دو سال پیش به تریسته آمده بود و درآمدش از راه تدریس زبان انگلیسی بود. جویس بیستوپنجساله، فقیر و ژولیده بود که پای ثابتِ میکدهها بود و پول اجارهاش را هم قرض میکرد. هنوز کتابی منتشر نکرده بود اما به خود مطمین بود و گمان میکرد نابغه است. اشمیتز از آنسو اواسط دهۀ چهل زندهگیاش بود و با اینکه بورژوای متمولی بود و سهامدار شرکت رنگ و پوششهای دریایی بود، اینهمه را از صدقۀ سرِ ازدواجش با دختر کارخانهدار داشت. پیش از آن کارمند بانک بود. آدمی بود خوشمشرب و زرنگ اما منفعل و افتـاده.
طی زمان درسخواندنشان، جویس به اشمیتز گفت که نویسنده است. چرکنویسهای «موسیقی مجلسی» را نشانش داد که چیزی به انتشارش نمانده بود و بعد چند داستانِ کوتاه از مجموعۀ «دوبلینیها» به او داد تا بخواند. اینطور شد که اشمیتز هم بالاخره اعتراف کرد یکجورهایی از اهالی ادبیات است. سالها قبل، با اسم مستعار ایتالو اسووو دو رمان نوشته بود (که بعدها با اسامی انگلیسی «یک زندهگی» و «آنهنگام که مردی پیر میشود» ترجمه و منتشر شدند و اشمیتز گفته بود با اینکه کتابها چیز خاصی نبودند (آخر با هزینۀ شخصی منتشر شده بودند و کمتر کسی رویشان یادداشتی نوشته بود) اما شاید سینیور جویس محبت کنند و یک یک نسخۀشان را قبول کنند و بخوانند. وقتی جویس برای کلاسِ درس بعدیشان برگشت، گفت اشمیتز نویسندهیی عالی است و بیتوجهی به او ناعادلانه بوده و اینکه حتا ریالیستهای بزرگ فرانسوی هم نمیتوانستند برای بعضی پاراگرافهای «آنهنگام که مردی پیر میشود» شبیهی بیاورند و بعد جویس چند پاراگراف مدنظرش را برای کارخانهدار مدهوش از بر خواند.
آنروز از درسِ گرامر خبری نبود. اشمیتز سفرۀ دلش را برای جویس گشود و برایش از سختیهای کار ادبی، امیدها و یأسهایش گفت. وقتشان که تمام شد، دلِ جدا شدن از این مرد نیک را نداشت و تقریباً تمام راه تا خانه را با او قدم زد و برای جویس حرافی کرد. با اینحال ستایش جویس، مشوق او نشد. ده سال پیش از آن، بعد از شکست دومین رمانش، قید نوشتن را زده بود(حتا یکبار که یکی از آشنایان تجاریاش پرسیده بود راست است که او دو رمان منتشر کرده، گفته بود نه، برادرش آدولفو است که کتاب نوشته). سال ۱۹۱۵ جویس از تریسته رفت به زوریخ و بعد هم به پاریس اما این دو مرد با ردوبدلکردنِ کارتپستالهای کریسمس همچنان ارتباطشان را حفظ کردند. اشمیتز چیزی منتشر نکرد. سالها گذشت.
بعد جنگ جهانی اول شروع شد. تریسته در موقعیتِ عجیبی بود. تریسته بخشی از امپراتوری اتریش-مجارستان بود، اما از نظر تاریخی ایتالیایی بود و پُر بود از هوادارانِ بازگرداندن تمامی بخشهای ایتالیاییزبان به ایتالیا، قومیتهای ایتالیایی که میخواستند سرزمینهای جداشده را بازپس بگیرند. در آغاز جنگ بسیاری از این هواخواهان دوآتشه در خانوادۀ اشمیتز به ایتالیا رفتند. خانهاش که سابقاً پُر بود از اعضای خانواده و خدمتکاران، خالی ماند. در همان زمان، اولیای امور اتریشی-مجارستانی کارخانۀ رنگش را بستند. اشمیتز و همسرش لیویا بیهیچ کاری خانهنشین شده بودند و اینجا بود که اشمیتز قولش را زیر پا گذاشت و دوباره شروع کرد به نوشتن. جنگ که تمام شد، نوشتن را متوقف نکرد و در سال ۱۹۲۲ با انرژییی توفنده (درحالیکه بسیار سیگار میکشید و حتا برای غذاخوردن هم به زور پایین میآمد) رمان جدیدش را تمام کرد؛ «وجدان زنو» سال بعدش منتشر شد، اینبار هم با هزینۀ شخصی و به همان سرنوشت پیشینیانش دچار شد.
اشمیتز دچار نااُمیدی وحشتناکی شد و برگ آخرش را هم رو کرد. کتاب را برای معلم انگلیسی قدیمیاش فرستاد. جویس حالا دیگر مرد متفاوتی بود، هنرمندی بود معروف («اولیس» سال ۱۹۲۲ منتشر شده بود). در جواب برایش نوشت که اشمیتز میبایست «وجدان زنو» را طبق توصیۀ او برای فورد مادوکس فورد و تی.اس.الیوت در لندن، گیلبرت سلدز در نیویورک و والری لاربو در پاریس بفرستد که فهرستی بود از داوران ادبی بنامِ آن روزگار. اشمیتز به گفتۀ او عمل کرد و دوتا از تیرهایش به هدف خورد. او دو سالی معروف شد اما حتا در ایتالیا هم شهرتش متزلزل بود. طبق گفتۀ اسووو، جویس اغلب میگفته یک رماننویس تنها یک داستان درونِ خود دارد؛ اگر بیشتر بنویسد، تکرار همان کتاب است با کوکی متفاوت. هیچکس به اندازۀ اسووو نمیتواند این نظریه را ثابت کند. اما اسووویِ «وجدان زنو» اسوووی متفاوتی است. هرگز نخواهیم دانست در آن سالهایی که اسووو از ریالیسم بیرون آمد و پا به مدرنیسم گذاشت، چه بر سرش آمد. شاید فقط پای سنوسال یا پای پذیرش خود در میان بود و شاید هم مسالۀ جنگ بود. اما یکی از عوامل تأثیرگذار را میشناسیم (که اگر علت هم نباشد، محرک بوده) و آن فروید است. طی آن سالهای بطالتِ طی جنگ، اسووو به این خردمند وینی علاقهمند شد؛ حتا تلاشی برای ترجمۀ آثارش کرد. بعضی منتقدان بر این باورند که «وجدان زنو» کتابی فرویدی است که به چشم اسووو، همانطور که به چشم روانکاو، قهرمان داستان یعنی زنو، «بیمار» است و قوۀ استدلالش وهمآلود است و تنها اگر بتواند با دلایل راستین رفتارش مواجه شود، میتواند درمان شود. سخت است که کسی در برخورد با این کمدی نومیدانه و تراژدی خاموش «زنو» بتواند تصور کند هیچیک از اینها «علت»ی داشته یا میتوانند درمان شوند. چون که شبیه بیماری نیستند بلکه شبیه به زندهگیاند و شبیه هنر. اسووو گمان میکرد روانکاوی به عنوان یک درمان بیارزش و ناکارآمد است(خود فروید برادرزن دیوانهاش برونو را روانکاوی کرده بود و او دو سال بعد، دیوانهتر از قبل، دست از پا درازتر برگشت). آنچه در فروید توجه او را جلب میکرد، نظریه سازوکار دفاعی بود: توجیه عقلی، جابهجایی، تمام این زرادخانۀ توجیه خود.
فروید بیش از اینکه ایدههای اسووو را تصدیق کند، به او اسلوب متفاوتی برای نگارش رمان داد. قبلاً اسووو مراحل روانی قهرمانش را به صورت سومشخص نوشته بود. امیلیو چنین حس کرد و امیلیو چنان حس کرد، و گاه با طول و تفصیلی ملالآور. اما چه میشد اگر بهجای مشاهدۀ ذهن مدرن از بیرون (شناوریاش در افکار، فلجشدن اراده، انگیزههای درهمگوریده، اغتشاشات خطوط زمانی)، چه میشد اگر رماننویس میتوانست از درون بنویسد، اجازه دهد قهرمان، خودْ داستان خودش را بگوید، بهگونهیی که تا جای ممکن وفادارانه وضعیتِ روان را بازبتاباند؟ به بیانی دیگر، چه میشود اگر رمان، بهجای اینکه گهوارۀ گُربه را توصیف کند، گهوارۀ گربه «بشود»؟ و اینگونه بود که رمان مُدرنیستی در ایتالیا به دنیا آمد. ترتیب وقایع زمانی از بین رفت. همانطور که در کارهای جویس و پروست، گذشتۀ خود را در «حال» مچاله کرده بود.
«وجدان زنو» به نظر ژورنال مردی است در طول دورۀ روانکاوی که به گفتۀ تحلیلگرش نوشته شده و بعد همین تحلیلگر منتشرش کرده تا بیمارش را شرمنده کند تا انتقام نابود کردن خود (توقف دورۀ درمان از سمت زنو) را از او بگیرد. زنو پنج داستان بههموابسته را تعریف میکند: داستان آخرین تلاشش برای ترک سیگار، داستان مرگ پدرش، داستان ازدواجش، داستان محبوبش و داستان شراکت کاری محکوم به فنایش با باجناقش. شکل رواییِ زنو ساده و بیپرده است. تکتک این داستانها را رُک و بیپرده میگوید. اما با پیشرفتن رمان، داستان هم پابهپای احساساتِ زنو پیچیده میشود. زنو وارد عمل میشود، این پیچیدهگیها او را فلج نمیکنند، اما تا آخرین فصل کتاب مدام نسبت به معنا و درستی اعمالش شک میکند، و در این فصل آخر است که با نگاهی به روانکاویاش میبیند و دستگیرش میشود که قصد درمان دکتر روانکاوش رو به بیراهه دارد و آن ایماژها و خاطراتی که روانکاو میخواهد از او بگیرد، درست همانهایی هستند که برای زنو عزیزتریناند.
اعترافکردن سخت است، چون همانطور که خود زنو هم میگوید: «اعتراف مکتوب همیشه دروغین است» اما رمانی که شکل اعتراف به خود میگیرد نمیبایست حقیقی باشد، فقط کافی است مجذوبکننده و فریبا باشد و کلامِ زنو این هر دو است. انگیزههای اعترافی او سادهاند: که بگوید چه اتفاقی افتاده و چرا. اعمالش چیزهای خوبی دربارۀ زنو به ما نمیگوید. او پُرنیرنگ، هوسباز، حسود، بیفکر و تنبل است و بهسادهگی حواسش پرت میشود. اما در حقیقت چنین گناهان بزرگی اغلب از سمتِ خوانندهها پذیرفته است چراکه داستانی جالبتوجه را میسازد. زنو صادق و دستودلباز است. به نظر که راست میگوید، دستکم با خودش و با خواننده که صادق است، گیریم که با زن و دوستانش چنین نباشد. گرچه دوستانش را میفریبد، تقریباً همیشه خوبشان را میگوید، چنین گشادهدستییی در یک راوی (که همزمان بد خودش را میگوید) جذاب است.
این پنج داستان پیچوخمهای شگفتانگیزی هم دارند. داستان ازدواجش بهترینشان است. داستان اینطور شروع میشود: با سرزدنِ او به خانۀ یکی از تجار مورد علاقهاش و بعد میبیند او چهار دختر دارد که اول اسم هر چهارتایشان «A» است و همه به زیبایی شهرهاند. با خودش عهد میکند با یکی از این دخترانِ زیبا ازدواج کند اما معلوم میشود یکیشان زیادی جوان است؛ آن یکی چشمش چپ است؛ آن یکی به جای شوهر، دنبال شغل است و چهارمی که از همه مطلوبتر است و همانی است که به او دل میبازد، تحملِ زنو را ندارد. در نهایت با همان خواهری ازدواج میکند که به خودش قول داده بود هرگز سراغش نرود و به محض اینکه باهم نامزد میکنند، احساس خوشبختی غیرمنتظرهیی سراغش میآید. ازدواج بسیار رضایتبخشی دارند، حداقل از اینرو که او همهچیز را با همسرش در میان میگذارد و زن هم به او اعتماد دارد. مسلماً که با استانداردهای مُدرن، این یک ازدواج عجیب است اما در مقایسه با باقی ازدواجهای این رمان، دارای دوستی و عشق دوطرفه است و اینطور است که خوانندۀ کتاب حس میکند اگر آگوستا، زن زنو میتواند از قضاوت او خودداری کند، پس خواننده هم میتواند چنین کند.
از دیگر علل جذابیتِ زنو این است که هم آدم بگوییونگویی غیرموثر و هم مشاهدهگرِ خوبی است. بیشتر از هر چیز، در مشاهدۀ ضدونقیض رفتار آدمی، چه رفتار خودش و چه دیگران خوب عمل میکند. یک جای داستان از او میخواهند به کسی کمک کند که میداند کمکی به کارش نمیآید چون آدمی است که نمیخواهد مسوولیت روابطش را برعهده بگیرد. و زنو میگوید: «اگر آرامتر بودم، برایش از بیکفایتی خودم در انجام چنین وظیفهیی که داشت برعهدۀ من میگذاشت میگفتم، اما اگر چنین میشد، تمام عواطف فراموشنشدنی آن لحظه را نابود میکردم. اینطور شد که چنان تحتتأثیر قرار گرفته بودم که دیگر درکی از بیکفایتی خودم نداشتم. در آن لحظه احساس میکردم هیچ آدم بیکفایتی وجود ندارد.» زنو همیشه مشغول کاری بیمنطق، دنکیشوتی و حتا خودویرانگر است، صرفاً به این خاطر که از عظمت احساساتِ دخیل در این جریانها لذت میبرد.
* مترجم و منتقد
مد و مه/ شنبه ۳ آذر/ قوس ۱۳۹۷
Comments are closed.