احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:صبورالله سیاهسنگ - ۰۷ دلو ۱۳۹۷
روزگار روزگار فوارۀ تیزاب خشم نورمحمد ترهکی و حفیظالله امین بود. هی میگرفتند و میکشتند. یک سال میشد تلویزیون به افغانستان آمده بود. فرزندان بسیاری از خانوادهها – مانند خانوادۀ ما که توان خریدش را نداشتند – شامگاهان به چمن پشت «کلینیک حمایۀ مادر و طفل» در دِهبوری کابل میرفتند تا برنامهها را از پشت شیشۀ دهلیز تماشا کنند. آنجا یک پایه تلویزیون در رفِ بالایی کنار پنجره برای مردم گذاشته شده بود.
از استاد عبدالله نوابی شادکام که پیوسته آهنگهای عاشقانه مانند «لیلی لیلی بودی یارم یارم»، «ای دل! ای دل! دل دیوانه»، «از دست سر زلفت هر شب گلهها دارم»، «خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند» و «هیچکس مینپسندم که به جای تو بود»، ناگهان آهنگِ خطرناکی دیدیم و شنیدیم: پاکم ز گنه، ناحقم آلوده مخوانید!
فردای آن شب در خانۀ یاسین همت (قلعۀ واحد/ کابل) گردآمدیم و از آهنگ دگرگونهیی که نخستینبار پخش شده بود، یاد کردیم. اشرف که از دوستانش میخواست او را اشرف دهقانی بنامند، گفت: «شادکام را زنده نمیگذارند». یاسین گفت: «شادکام را چه میکنی؟ اگر حکومت بداند که نام و تخلص آن زن انقلابی را به خود چسپاندهای، ترا پیش از او به دار خواهد زد». اشرف پاسخ داد: «هزار مرد مانند من فدای خاک پای آن زن؛ اما تا این حکومت «اشرف دهقانی» را بشناسد، یک تار مویم سیاه نخواهد ماند». یاسین ریشخندزنان گفت: «برو گمشو! غیرمستقیم اعتراف کردی که حکومت ترهکی و امین تا سفید شدن موهایت دوام خواهد یافت». اشرف با شرمندهگی گفت: «گرچه هدفم چنان نبود، اعتراف میکنم که بد کردم».
پرسیدم: «اگر حکومت عقل شناختن اشرف دهقانی را نداشته باشد، کنایههای «پاکم ز گنه ناحقم آلوده مخوانید» را از کجا خواهد دانست»؟ یاسین گفت: «این شعر معنای صاف و صریح دارد: پاکم ز گنه ناحقم خلقی/ پرچمی نگویید. و اگر این پیام را کسی به گوش مقامات بچکاند، بهراستی شادکام زنده نمیماند».
دیگر راهی برای پریشان نبودن نداشتیم. یاسین گفت: «پس از این هر شام باید از شاگردان لیسۀ حبیبیه بپرسیم: استاد شادکام امروز به صنف آمده بود»؟
شب دهم اکتوبر ۱۹۷۹ بود. یک هفته از پخش آن آهنگ میگذشت. (خواهید پرسید: چگونه یادت مانده است؟ چرا نماند؟ هرچه فراموشم شود، بیستویکمین سالگرد زادروز خودم یادم نمیرود.) روی چمن دهبوری لم داده بودم و تلویزیون را از پشت شیشه تماشا میکردم: نورمحمد ترهکی به گفتۀ حفیظ الله امین «در اثر مریضی که عاید حالش بود، وفات کرد». وقتی بانو ریا تالی ستیوارت گزارشگر امریکایی پرسید: «بیماری وی چه بود؟»، امین پاسخ داد: «دکتور نیستم و نمیدانم».
صد روز دیگر سپری شد. حفیظالله امین نیز در اثر همان «مریضی» جان سپرد. سالها پس از مرگ چند رهبر دیگر که دکتور طب شدم، نام آن «بیماری» را نیز دانستم: محرقۀ سیاسی. خدا نشان ندهد، هم میکروبی و هم ساری، آفت بیدرمان، بدتر از سرخکان و آبله مرغان. میگیرد و میکشد!
پس از «مرحلۀ نوین و تکاملی انقلاب شکوهمند ثور» کسی زیرلایۀ پروندۀ «پاکم ز گنه، ناحقم آلوده مخوانید» را بالا نکرد و نخواند. استاد شادکام زنده ماند و بیشتر خواند.
یاسین، اشرف و من میخواستیم برویم به دیدارش و داستان آن آهنگ را از زبان خودش بشنویم. تاریخ با سرنوشت ما شطرنج بد بازی میکرد: پیادههای دشمن هر روز وزیر میشدند و مهرههای ما همواره زیر سم اسپ و لگد پیل جان میباختند. فردا نداشتیم و هر امروزمان دیروز و پریروز میشد. گاهنامۀ روی دیوار را باد برباد میداد.
بختیار نبودیم: در کمتر از یک سال، نخست یاسین زندانی شد، سپس اشرف و من. آن دو که به زندهگی میارزیدند، به فرمان حزب دموکراتیک خلق افغانستان در دشت پلچرخی تیرباران گردیدند و من که به مرگ نمیارزیدم، فتیلۀ هفت سالگره را در سلول تنهایی زندان فروزاندم و سیوسه تای دیگرش را در آتشدان پشت میلههای آزادی.
در هفتۀ دوم سپتمبر ۱۹۹۱ بدون یاسین همت و اشرف دهقانی به دیدن استاد شادکام در جمنازیم دانشگاه کابل رفتم. هنگام ایستادن در پیش رویش باید بالاتر نگاه میکردم تا چشمهایش را ببینم. پیشانیام تا شانههایش میرسید. با آنکه دستان بزرگ و درشت «دهقانی» داشت (کاشتکار؟ نه! کاشتکار نبود، والیبال میکرد)، مهربانانه با من دست داد.
نام راستینم را به او نگفتم. نگفتم که از زندان رها شدهام. گفتم تیمور هستم و در ماهنامۀ «سباوون» کار میکنم. با خوشرویی پذیرفت که هر چه بپرسم، پاسخ خواهد داد.
پرسش نخست روشن بود: همانی که یاسین همت، اشرف دهقانی و من دوازده سال پیش داشتیم: «پاکم ز گنه ناحقم آلوده مخوانید» چه داستان دارد؟ و گفتم: «یاسین و اشرف زنده نیستند».
شادکام دست سنگینش را روی شانهام گذاشت و گفت: «حیف! حیف! سیاست همیشه چنین است: یا میکشد یا کشته میدهد. خودم هرگز سیاسی نبودهام و از آغاز تا امروز به سیاست علاقه نداشتم و ندارم. اما موقعیت اجتماعیام چه در لیسۀ حبیبیه و چه برون از آن قسمی بود که بعضی از دوستان، آشنایان و همکارانم عضویت حزب دموکراتیک خلق افغانستان را داشتند. بنابر یک سلسله دادوگرفتهای ضروری در زندهگی اجتماعی، کسانی که از طرز فکرم درست نمیدانستند؛ با انتباه نادرست از ظواهر قضیه، تصور میکردند که گویا من ھم عضو آن حزب هستم. سخت نگران بودم و نمیدانستم چگونه بگویم آنچه شما تصور میکنید، حقیقت ندارد. روزی در دفتر رادیو افغانستان با زلمی بابا کوهی نشسته بودم و در دلم میگشت: آیا شعری خواهم یافت که با خواندن آن بتوانم تصورات نادرستِ دیگران را تغییر بدهم؟ به یاد کتابخانۀ بزرگ رادیو افتادم. رفتم و از میان دهها دیوان شعر، کلیات طالب آملی را برداشتم. در نخستین لحظات ورقگردانی، این غزل شیوا را یافتم و به زودترین فرصت با موسیقی خواندم: پاکم زگنه ناحقم آلوده مخوانید/ مشکم به خیال غلطم دوده مخوانید»
شام به شادکام پدرود گفتم و راه چمن دهبوری را در پیش گرفتم. هوا دمادم تاریک میشد. ساختمان «کلینیک حمایۀ مادر و طفل» به زمین هموار شده بود. شب به خانه رسیدم و یادداشت زیرین را برای شمارۀ چهلونهم/ سپتمبر ۱۹۹۱ [سنبله ۱۳۷۰] ماهنامۀ «سباوون» نوشتم:
اگر از کرانه داوری کنیم، هنرمند رویاها و انگارههایش را با دگرگونی شکلهای دلخواه میآراید و میپیراید، چنانی که آفریدۀ هنری وی پیش از همه برای خودش و سپس دیگران پذیرفتنی آید. روح و مایۀ تخیلات آدمی – به ویژه هنرمند – از کدامین سرزمین اندیشه و برداشت جان میگیرد؟ به گمان زیاد دست یافتن به همچو خواست در لفافۀ راز پیچیده میماند.
به گفتۀ بانوی هنرسنج همروزگار، دکتور سیمین شاید آدمیان به گناهانشان اعتراف کنند، اما به تخیلاتشان هرگز. چه تخیلات راستین همواره در هالۀ رمزها نگهداری میشوند.
هنر تجسم و مظهر جاودانهگی آرزوهای آدمیست. روانشناسی هنر میکوشد طبیعت و نفس خواستها وآرزوها را بشکافد تا به روند هنری راه یابد. کلید در همین جا به درد میخورد.
برگردیم به توانمندیهای پویشگرانه و روان بیتاب آنانی که استعدادشان را در چند رشتۀ هنر به آزمون گذاشتهاند و میتوانند برای نهانخانۀ ضمیر و تمایلات بیشتر از یک دریچه بگشایند.
عبدالله نوابی هنرمندی که چهل بار گواه شکوفه گرفتن شاخساران در باغ زندهگی و فروریزی آنها بر روی خاک بوده است، با شادابی چهرهاش مینماید که از حسرت روزهای رفته نشانههایی به دل ندارد.
از کودکی گرایش زیادی به نقاشی و رسامی داشت. به جای مشق الفبا در کتابچۀ خط، گل و درخت میکاشت، عشق به خطوط درهم و برهم – برای او – شاید نخستین نشانۀ چراغداری به سوی اقلیمهای ناشناختۀ هنر و ادب بود. آهستهآهسته او از پویۀ آرزوهایش پیشی گرفت. در واپسین سالهای مکتب شور شاعری به دلش شرر افگند. اولین بار قریحهآزمایی خویش را به قلم و کاغذ سپرد و تا کنون نزدیک به دوصدوپنجاه رباعی و هشتاد پارچه شعر به اوزان آزاد دارد.
آن سالها سالهای شیدایی و وابستهگی روحی وی به کلام عارفانۀ عاشقترین شاعر زمانهها مولانا جلالالدین محمد بلخی بود. میخواند و میسرود و مینوشت. لیسۀ حبیبیه کابل را به پایان رساند و به فاکولتۀ زبان و ادبیات رفت. آرزو داشت رشتۀ نقاشی و رسامی را دنبال کند، ولی در همان سال دیپارتمنت رسامی و نقاشی از برنامۀ فاکولتۀ ادبیات به چارچوب دیگری برده شد و آرزو گرچه در پوشش امید ماند، خاک نشد.
عبدالله نوابی به کمک پیشکسوتان این عرصه چهارده اثر نقاشی، خطاطی و رسامی خود را به نقد و نمایش گذاشت. از آن میان تابلوی «گوشواره» برندۀ جایزۀ مقام اول گردید.
با آنکه چهارده سال پس از پایان آموزش برتر معلم ادبیات فارسی/ دری لیسۀ حبیبیه شد، روان کاوشگرش او را به سوی دیار رازناک و نارفتۀ سازها و آهنگها رهنمون گشت. به اینگونه، عبدالله نوابی، شادکام شد و به آوازخوانی رو آورد. در آغاز، آهنگهایش از ساختههای غلامعلی حیدر نیساز بودند و سپس خودش راه تصنیفپردازی را در پیش گرفت. او در یک دهه، سهصد آهنگ رادیویی و سیوپنج آهنگ تلویزیونی به هنرپذیران و هواخواهان پیشکش کرد.
برخوردش با موسیقی از رنگ دیگر است. میگوید: «در هنر عرفان را جستوجو میدارم و میخواهم بر سراسر زندهگیام تقدس و صداقت موسیقی پرتوافگن باشد. تا لامکان عشق و احساسم در موسیقی سیر و سیاحت میکنم تا آنجا که در هالۀ اندوه شیرین از خویشتن بیرون آیم».
نمیتوان میان خودش و شمایل هنرش پرده یافت: سیمای آهنگهایش را دارد: ملایم، معتدل و نافذ. از گفتار و نوشتارش برمیآید که او را امتداد عشق و امید به رشتههای دیگر هنر تا موسیقی کشانده است. ساز و آواز در محراق آرزوهایش نقش بسته، زیرا برای او همه راهها به همان پایان مییابد.
به پندار شادکام، «موسیقی نباید تنها ابزار سرگرمی و تفنن باشد و در حاشیۀ زندهگی قرار گیرد. باید پیامآوری کند، جنبۀ صوفیانه و عارفانه داشته باشد و اصالت را نگه دارد». نامبرده هنگام ترسیم مرز میان ساز دارای طبیعت خانقاهی و موسیقی به اصطلاح «دمدستی» که به گفتۀ وی شماری از تازهکاران خود را در آن گم کردهاند، در متن نوع اول برای خودش جایگاهی برگزیده است.
یکی از کارکردهای ویژۀ شادکام؛ تهیه، تنظیم و اجرای آهنگهای فلمیست. با آغاز از فلم تلویزیونی «اشک و لبخند»، آمادهسازی و گردانندهگی موزیک متن و آهنگهای فلمهای «فرار»، «مردها ره قول اس»، «پرندههای مهاجر» و «نقطۀ نیرنگی» از خدمات ارزندۀ وی به شمار میرود.
شادکام یکی از پُرکارترین هنرمندان کشور است. افزون بر سرگرمیهای هنری، چند رشتۀ ورزشی را نیز پیش میبرد و اکنون مدیریت عمومی ورزشی پوهنتون را به دوش دارد. او با وجود چنین سرگرمیها، افزون بر گردانندهگی و گویندگی برنامۀ رادیویی «از هر چمن سمنی»، هر ماه یک آهنگ به استدیوهای رادیو افغانستان ثبت میکند و برای دیگران آهنگ میسازد.
میگوید: نزد من معیار مشخصی در مورد ارزیابی و پذیرش آهنگها موجود است: شعر یا تصنیف ارزنده و متعالی، احساس و ابتکار، ارتباط و مناسبات منطقی میان شعر و آهنگ، پیام برای مردم، دقت در تلفظ و ادای کلمات.
سباوون با ارجگزاری بیپایان به این هنرمند والا آرزومند است که عبدالله نوابی همیشه شادکام باشد!
Comments are closed.