احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مجیـد مـددی - ۲۸ دلو ۱۳۹۷
کانت روشنگری را اینگونه تعریف میکند: روشنگری خروج آدمی است از نابالغی به تقصیر خویشتن خود و نابالغی، ناتوانی در بهکارگرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دیگری.
میخواهم دربارۀ مفهومِ دیگری در مکتب فرانکفورت و تفاوت آن با دیگری در مقالۀ کانت دربارۀ روشنگری و اینکه آیا مکتب فرانکفورت از زوال یا پایان دورۀ روشنگری سخن میگوید، و نقد این مکتب از روشنگری و پوزیتیویسم در دورۀ مدرن، به کوتاهی سخن گویم؛ اما پیش از مبادرت به پاسخگویی میخواهم قدری با خودِ موضوع و اینکه اصولا چرا مسالۀ روشنگری برای کانت مطرح شد و اندیشۀ نقادانۀ او که چنان تأثیر عمیق و گستردهیی در دنیای آن روز برجای گذاشت، کلنجار بروم. کانت میگوید: تنآسایی و ترسوییست که سبب میشود بخش بزرگی از آدمیان با آنکه طبیعت، آنان را دیرگاهی است به بلوغ رسانیده و از هدایتِ غیر رهایی بخشیده، با رغبت همه عمر نابالغ بمانند و دیگران بتوانند چنین ساده و آسان خود را به مقام قیمِ ایشان برکشانند.
بهراستی گفتۀ جالبی است و بسیار ژرف. ولی باید پرسید: «طبیعت، آدمیان را از چه زمان به بلوغ رسانیده و از هدایتِ غیر رهایی بخشیده است؟» از دورۀ پارینهسنگی، نوسنگی یا حتا زمانی دراز پیش از آنکه انسان از وابستهگی صرف به طبیعت جدا شد و با اندیشهاش با طبیعت رابطه برقرار کرد و از آن برای گذرانش بهره گرفت؟
اگر این عدم وابستهگی و رهایی، عمری چنین دراز دارد و تا دورۀ کانت چه بسیار اندیشهوران، مربیان، قدیسان و راهنمایان با مردم و در میان آنان زندهگی کردند و از خود اثر برجای گذاشتند؛ چیزی نگفتند و پرسشی این چنین مطرح نکردند؟ آیا آنان به این حد از دانایی نرسیده بودند؟ آیا میتوان گفت «دانای بزرگی» چون افلاطون نمیدانست که طبیعت دیرگاهیست آدمیان را به بلوغ رسانیده… و از هدایت غیر رهایی بخشیده است؟
پس چرا با چنین صراحتی فرمان میراند و بر آن پای میفشارد که آدمی نیاز به «راهبر» و «پیشوا» دارد و در مورد کوچکترین چیز باید زیر نظارتِ راهبر و گوش به فرمانِ او باشد…؟ ببینیم افلاطون چه میگوید: مهمترین اصل این است که هیچکس نباید بدون راهبر و پیشوا باشد و نه ذهنِ هیچکس به آن خوی گیرد که از روی ابتکار شخصی دست به عملی زند؛ چه به واسطۀ شوق و علاقه و چه از سرِ تفریح و بازیگوشی. خواه به وقتِ جنگ و خواه در زمانِ صلح باید دیده بر پیشوایش بدوزد و وفادارانه از وی پیروی کند.
حتا در مورد کوچکترین چیز باید زیر نظارتِ راهبر و گوش به فرمانِ او باشد. تنها زمانی که به او فرمان داده شد، باید از خواب برخیزد. حرکت کند، به شستوشو پردازد و غذا صرف کند. در یک کلام، او باید از راه ممارست و عادت به روحِ خود بیاموزد که هرگز رؤیای دست یازیدن به عملی را بهصورت مستقل در ذهنِ خود نپرورد و در واقع، چنان کند که کاملاً از انجام آن ناتوان باشد. یا ارسطو که معتقد است: برخی از زندهگان از همان نخستین لحظۀ زادن برای فرمانروایی یا فرمانبری مقدر میشوند… هرکسی که به حکم طبیعت نه از آن خود، بلکه از آن دیگری باشد، طبعاً بنده یا برده است… . پس ثابت شد که به حکم قوانین طبیعت، برخی از آدمیان آزاده و گروهی دیگر بندهاند و بندهگی برایشان هم سودمند است و هم روا…! چهقدر «طبیعت» ارسطو با «طبیعت» کانت متفاوت است؟!… پس مسأله چیز دیگری است و این نیاز زمانه و شرایط اقتصادی ـ اجتماعی متفاوتی است که سبب شده تا کانت بر «نابالغی» و «ناتوانی» آدمی انگشت بگذارد و آن را به عنوان پدیدهیی بیمارگون بشناسد، به چالش کشد و با نقد شرایطی که موجب چنین «ناتوانی» آدمی است و اندیشهیی که بر آن مهر تأیید میزند، طرحی دیگر دراندازد.
کانت اندیشهوریست که در قرن هجده میزیست؛ قرنی که ندای آزادی انسان در آن طنینانداز بود. طبقۀ نوخاستهیی که منافع خود را در تضاد چشمگیر با شرایط بسته و قالبهای فرمانهای خدشهناپذیر میدید و میخواست آنها را در هم شکند و او احساس کرد که نماینده و سخنگوی دورهییست که انسان پا به میدان گذارده و دیگر به این باور نیست که «پیشوایی» میخواهد که زیر فرمان و نظارتِ او از خواب برخیزد.
کانت که بین اندیشهوران مُدرن، خالق فلسفهیی است که هنوز بسیاری آن را «برترین ساختار فکری ذهن انسان» میدانند، دستاوردش چنان گرانقدر است که نمیتوان آن را نادیده گرفت. او به گفتۀ جان لوییس فیلسوف انگلیسی «آشتی دهندۀ علم و مذهب است. بسیار هوشمندانهتر و متقاعدکنندهتر از لاینیتس». او از آن جهت «آشتیدهنده» است که در آلمان آن دورۀ ناتوانی بورژوازی و عقبماندهگی تکامل صنعتی مانع از آن بود که آخرین ضربه به راستآیینی (ارتدوکسی) مذهب و غیرمنطقی بودن نظام فیودالی وارد آید.
همۀ محرکها برای رفُرم و اصلاحطلبی و آزادی به مسیرهای معنوی منحرف شده و دیگر اندیشهورانی چون لاک و هیوم و دیدرو در آن جامعه نبودند و متفکران بزرگ آلمانی دنیای سیاست را رها کرده و در ساحت جاهطلبانۀ روشنفکری پرسه میزدند. برای آنان آزادی در مذهب، هنر و فلسفه قابل تحقق بود و نه در سیاست و نیرومندترین وسیله نیز در دست اندیشهوران آلمانی اندیشۀ نقادانه بود و آرمانگرایی (ایدهآلیسم) و از آنجا که به پندار آنان وضعیت سیاسی وسیلۀ موثری در رهایی انسان و پدید آوردن آزادی برای او نبود؛ آنها امید به آن بستند که جهان را فقط با قدرت اندیشه دگرگون کنند. از این رو، درحالیکه دیگر کشورها مردانِ عمل پدید آوردند، آلمان فیلسوف بهوجود آورد و آفرینندهگان نظام متافیزیکی و پیشگامان اندیشۀ انتزاعی.
فلسفۀ کانت به قول جان لوییس «ایدیولوژی بورژوازی نوخاسته بود که نیازمند نقد مفاهیم فلسفی و حقوقی عصر فیودالیته بود.» ولی در عین حال چنان ناتوان که «مجبور بود با مطلقگرایی مصالحه کند و نتواند چیزی جز لیبرالیسمی ترسو و بزدل پدید آورد.» فلسفۀ کانت، فلسفهیی پیکارگر و جنگنده نبود، چنانکه فلسفۀ فیلسوفان روشنگری فرانسه و انگلستان بود. فلسفۀ انسانهای کنشگر نبود. فلسفۀ انسانهایی بود که وقتی همه چیز گفته و به انجام رسیده، در نیمۀ راه از حرکت بازمیایستند.
علاوه بر اینها، اگر کانت چنان با حرارت ندای روشنگری و آزادی انسان سر میدهد؛ به خاطر آن است که او سه قرن که میتوان آن را «روزگار دگرگونی در تاریخ جهان» نامید، پشت سر دارد: نوزایی در میان قرن پانزدهم، اصلاح دینی در «فراماسیون» در میانۀ قرن شانزدهم و فلسفۀ دکارت (آغاز شکاکیت در همه چیز) در میانۀ قرن هفدهم. بنابراین قرن هجده، قرنی که کانت در آن میزیست شاهد دگرگونیهایی بود در حوزههای مختلف دانش و آفرینش بشری که «با شور و شوق و جنب و جوشی دلانگیز و چشمگیر» همراه بود و از آنجا که فضایی انقلابی بر ذهنها و اندیشهها حاکم شده بود، دوران روشنگری با «هیجانها و افراط و تفریطهایی همراه بود.» اما گوهر اصلی دگرگونیهای این دوران، نمایانگر پیدایش نگاهی نو و دیدگاههایی متفاوت و دورانساز بود. از اینرو در این دوران و با این نگاه نو و ضرورت پیدا شده در نتیجۀ «فضای انقلابی» است که کانت اعلام میکند: عقل فقط برای کسانی احترام بیشایبه قائل است که بتوانند در برابر تحقیق آزاد و علنی عقل تسلیم باشند.
Comments are closed.