احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:بیژن برناویچ - ۱۱ حوت ۱۳۹۷
هرشام را با خواب با سر خوردهگی دارم
هر روز با افسردهگی افسردهگی دارم
از بس که تابستانتر از گرمای بلخ هستم
فصل خزانش را پُر از پژمردهگی دارم
یکچیز، یکچیزِ چنان چسپیده در جانم
انگار اصلاً داغ مادرمردهگی دارم
در چشمهایم برف میبارد، دلم سرد است
قلبِ چنان گنجشک سرماخوردهگی دارم
تنها نه این که از دل و دنیای تو دورم
از خویش و از بیگانه دلآزردهگی دارم
این روزها هر چیز بازی میکند با من
آنقدر میبازم که حس بُردهگی دارم
هر شام را با خواب با سر خوردهگی دارم
هر روز با افسردهگی افسردهگی دارم
از حافظ و سعدی و مولانا و بیدل که بگذریم؛ غزل امروز کاری با ادبیات میکند که قدما در ادبیات میکردند. سهراب سلسال ستارۀ نامآشنایِ غزل افغانستان است، اما کمتر آفتابی میشود و بیشتر در خودش میتابد. به تعقیب سایههای خود است، دچار وجود و بنیۀ شوریدۀ خود است. شاید از مفادهای این سیر و سلوک درونی، نوعی دیدن خود از چشم اشیایی است که خود نیز در آن ابژه شامل است. درست که انسان به حیث ابژه گاهی مورد بررسی خودی قرار میگیرد، همین که ما خود میپرسیم «من کی هستم؟» این سوال خود مورد سوال است. مگر انسان ابژه است یا سوژۀ شناسایی؟ اصلاً جسمی که فرودگاه درد است، مهم است یا ذهنی که به تعبیر صادق هدایت «… مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد»؟
اگر شعر و یا مشخصاً غزل را نوعی معرفت انسانی به شمار بیاوریم، آقای سلسال کسی است که درگیر این نوع معرفت است و یا دچار همچون معرفتی شده است؛ میخواهد بگوید که اندوه بشر را پایانی نخواهد بود. با مأخذ از میشل فوکو «تیاتر کلمات» میتوانیم بنامیم.
او با کلمات خود زندهگی را پانتومیم میکند؛ بازییی که در ذهن اتفاق میافتد، در زبان و یا در جسم فرود میآید. عناصری که در غزلهای سلسال – به ویژه در غزل بالا – تولید عاطفه میکند، بیشتر رویکرد هنرمندانه به فروماندهگی بشر است؛ همان فروماندهگی بشری که گاهی در فلمهای هالیوودی ژانر جنگ جهانی میبینیم و گاهی هم در سینمای مفهومی ایتالیا.
وقتی سخن از:
«قلب چنان گنجشک سرماخوردهگی دارم»
به میان میآید، ضمن اینکه وضعیت پرندۀ جانداری را میبینیم و به گفتۀ کامو «احساس وحدت بهمان دست میدهد»؛ یکی انگاشتن شاعر با گنجشک، تنها یک صور قریحی شاعرانه نیست. در قرن بیستم هنگامی که مکتب اصالت وجود «اگزستنسیالیزم» در اوج شکوفایی خود بود، آلبرکامو خط فکری خود را از این مکتب جدا ساخت؛ زیرا وی پی برده بود که فردیت مجزا و بالقوه وجود ندارد و آنچه در بشر بیشتر تأثیرگذار است، همانا حس وحدت با همنوعان و جانوران و حتا اشیا است.
«از بس که تابستانتر از گرمای بلخ هستم»
میگل داونامونو دو نوع فردیت را مشخص میکند؛ نخست فردیت اجتماعی که همانا مشخصۀ فرد میان دیگر همنوعان است، و دیگر فردیت عمیق یا بیصدا که کیفیتش چندان معلوم نیست و تنها در تاریکی مطلق است که حس و یا ظاهر میشود. ابن سینای بلخی در شرح مسألۀ وجود ارسطو مثال بارزی دارد که برای شرح این مبحث کافی و به زبان ساده چنین است: «در حالت بیوزنی، هنگامی که هیچ گرمی و سردی نیست، هیچ جاذبه و اشیایی وجود ندارد، به تنها چیزی که دستتان گیر میکند، خودتان هستید. بیانگر آن است که خودکوری در عمیقترین و تاریکترین بخش؛ به بیان دکارت شاید غدۀ صنوبری مغز پنهان است که فقط در حالت خاصی که شیخالرئیس بیان کرده است ظهور میکند. به دیدگاه میگل داونامونو، هنوز به زمان زیادی نیاز داریم که این فردیتِ عمیق چون وجدان دوم یا حس هفتم خود را بروز بدهد. امکان ندارد تمام خوانندهگان این مقاله با دیدگاه نویسندۀ هسپانیوی موافق باشند، ولی حتا زمان بالای تاریکترین نقطۀ وجودمان میگذرد و همچنان محکوم به تکامل است. شاعران چون نگاه ژرفی به محتوای جهان دارند، گاهی ناخودآگاه به تعبیری همانند وجدان دوم یا حس هفتم عمل میکنند. محو شدن در اشیا، داشتن حس گنجشک… در حقیقت یکی شدن با کُل و فرورفتن در کل بزرگ، و پرورش این چنین فعلی که تا کنون واژهیی برای آن کشف نشده است، بیشتر در شعرهای سهراب سلسال تجلی میکند. وی وقتی شعر مینویسد، محو کل میشود، یا بهتر بگویم کل در او محو میشود. قدیسه تِرِیسا سخن مشهور پیرامون الوهیت گفته بود: «الوهیت در حقیقت کل در کل است». اگر الوهیت را همان حس ناهمگن فراعقلی بپنداریم، همچنان ادبیات همان نیایش مذهبی است، پس گفته میتوانیم که غزل در حقیقت کل در کل است، و اینجا همچنان که رومیان میگفتند: تو همان هستی که پیشۀ توست. بر اساس قضیۀ کل در کل شاعر مبدل به شعر میشود. شاعر همان شعر است.
اگر فراغت دست بدهد، مشخصاً بالای غزلهای سهراب سلسال با تعمق بیشتر خواهم پرداخت؛ چون شخصاً متوجه سیکل تکامل واژههای او در شعر بودم که در غزلهای او گاهی فعل همان کیفیت اصلی قضیه است و واژهها تنها واژه نیستند چون یاختههای بههم متحدند، خالق خود یا همان شاعر خود را میسازند.
این روزها هر چیز بازی میکند با من
آنقدر میبازم که حس بُردهگی دارم
ضمن ساختار زیبایی که میتواند منحصر آقای سلسال باشد، در این بیت دقیقاً غرق شدن شاعر را میتوان به تماشا نشست. غرق شدن تماشایی که میتوان به داستان مغروق چخوف اشاره کرد که چنین آغاز میشود: «بنده خودم را در آب میاندازم و جنابعالی از تماشای منظرۀ غرق شدنِ یک آدم مستفیض میشوید!» فقط تفاوت در این است که داستان چخوف با حضورداشت وجدان اجتماعی درست شبیه یک تیاتر صحنه را از چشم خدای روایتگر تعریف میکند و شخصیت داستان نیز هدف بیرون شدن از آب دارد. غرق شدن سهراب سلسال چنین است که شاعر به قصد محو شدن و نابود شدن غرق میشود و قصدی برای بیرون آمدن از آب ندارد. واژهها در این بیت، شاعر خودشان را میبلعند؛ زیرا ما همانی هستیم که فکر میکنیم، فعلی که شمارا بازندۀ میدان میسازد، خود برنده است.
هدف این است که گاهی در غزل شخصی به نام شاعر کاملاً محو و نابود است. گویا «در نخست کلمه بود، کلمه نزد خدا بود، کلمه خدا بود.» شاعر ناچار است در کل زندهگی، کلمه ببافد. کلمات بر او غالب شوند، کلمات هویتِ او شوند و اینجاست خود را در کلمه غرق میکند و نابود میشود، چون شاعر به قول عفیف باختری «تمام جان و جنم خود را کلمه میسازد و در آن محصور میشود.»
کم پیش میآید که شاعری چنین خود را غرق در کلمات خود بسازد، و همچون داستان مغروق چخوف، این غرق نیز تماشایی است و این تماشا همان هنر است که مرد مغروق میخواست در اسکلۀ ماهیگیران دهد.
Comments are closed.