گزارشگر:مهسا طایع - ۱۳ حمل ۱۳۹۸
بخش دوم و پایانی/
داستان کوتاه
روزی دیگر فرا رسید. روزی بس فرخنده و دلکش. جوانههای نازک به خورشید تازه رسته در دلِ آسمان لبخند میزدند. بازهم دیری نگذشته که چلچلهها و پرندهگان، هیاهوکنان سر رسیدند. گل سرخ که تازه بیدار شده بود، به بلوط پیر سلام کرد. بلوط لبخندی زد و مهربانانه نگاهش کرد.
گل سرخ پرسید: امروز میتوانم از آنچه در دلِ تو پنهان است بشنوم؟
بلوط پیر با لحنی جدی گفت: شاید آنچه که در دل من میگذرد، برای تو چندان خوشایند نباشد، اما این قصهییست که من به همۀ گلهای سرخِ پیش از تو آن را گفتهام. از تو میخواهم با گوش جان به حرفهای من گوش دهی. چشمانِ تو باید در مقابل هر آیینهیی که در برابر تو میگشایم، کاملاً بینا و شفاف باشد. تو در آیینۀ من از هشدار روزگاران ایمن نخواهی بود.
گل سرخ که خیلی هیجانزده شده بود و برای شنیدن حرفهای بلوط پیر بیتابی میکرد، دید که بلوط کهنسال، در وزش نسیم صبحگاهی، به شاخ و برگهایش پیچ و تابی داد و به یکباره در برابر نور درخشندۀ خورشید، آیینهیی را پدیدار ساخت. گل سرخ متحیر و بهتزده به داخل آیینه خیره شد. تصویرهای گنگ و مبهم درونِ آیینه بهشدت او را گیج کرده بود. بلوط پیر گفت: «اینجا سرزمین توست. زادگاه تو. تو در دنیای دیگری سیر نمیکنی. اینجا در این آیینۀ شفاف و روشن، حقیقت سرزمینِ تو تصویر شده است. درست از زمانی که من اینجا قد کشیدهام. از جوانهیی نازک، به نهالی نورسته و بعد به درختی جوان تبدیل شدهام. قرنهاست که پای من در زنجیر این خاک گره خورده است. اینجا در بلندی این تپه، میعادگاه همۀ فراز و نشیبها و پستی و بلندیهای این سرزمین بوده است.
اگر در آیینه با دقت نگاه کنی، همه چیز برای تو قابل درک خواهد بود، اما اگر نگاه تو به این آیینه سرسری باشد و قبل از آنکه گذشتهگان را در آن بینی، به جستوجوی تصویر خودت در آن باشی و غرق تماشای خودت باشی، هیچ چیزی را نخواهی یافت.»
گل سرخ با هشداری که از بلوط پیر شنیده بود، چشمهایش را تیزتر کرد و با همۀ وجود گوش به حرفهای او سپرد. بلوط پیر ادامه داد:
«در پایین این تپه مردمان بسیاری زیستهاند. با تولد هر گل سرخ در سایۀ من، تعداد بیشماری از آنان در این جنگل بزرگ ظهور یافتند تا با سرنوشتی که از پیش برایشان رقم خورده بود، دست به گریبان شوند.
گل سرخِ من! فرزند نورستۀ من!
خوب گوش کن که چه میگویم، تو در سرزمینی زاده شدهای که در آن هیچ گرمی مهری نبوده است. هیچ نگاه و سخن خوشی نبوده است. هیچ پرتو تابندهیی نبوده است. هرچه بوده در این سرزمین تلخی بوده و شکنجه و درد و غم و اشک و آه، و رنجی که آن را پایان و مرزی نیست. و تمامی این محصول ستم کسانیست که روی شانههای مردمِ این جنگل بالا میشوند و از فراز آنان، قدم به قدم خود را به این تپۀ بزرگ میرسانند تا بتوانند مردم را به سعادت و خوشبختی برسانند، تا بتوانند آنان را به نور و آیینه و آب پیوند دهند، تا بتوانند سرشاری و حلاوت زندهگی را در کام آنان بچکانند، اما دریغ که در همیشۀ روزگار تنها افرادی به اینجا رسیدهاند که جز پیمانشکنی، چیزی در سرشت آنان نبوده است.
مردم قربانی میدهند تا یکی از آنها به اینجا برسد، تا بتواند همچو رودی از بلندیها به ژرفناها فرو ریزد، تا طبیبی باشد که به یاری همۀ بیماران برخیزد و به آنان مدد رساند؛ اما در این میعادگاه بلند، من تنها شاهد جفا و ستم آنان به کسانی بودهام که در پایین تپه چشمانتظار مِهر و روشنایی و زندهگی بودهاند.
نمیدانم چه رازی در این نقطۀ بلند نهفته است که پای هرکسی به اینجا میرسد، با بانگی بلند فریاد برمیآورد «اکنون همه چیز از آن من است» و از این صدای مهیب، که جز بوی نیرنگ و فریب و ستمکاری، چیزی از آن استشمام نمیشود، همۀ ساکنین جنگل به خود میلرزند، به جز تعدادی آدمنما. زالوهایی که در ماهیت انسان نمودار میشوند تا فقط بتوانند ناز و نعمتِ این آدمهای جفاپیشه را بسنجند. و همواره پیرامون سفرههای اینان بخزند. به جز همراهانی که فقط میدانند چگونه زانو بزنند تا بتوانند به گنجینههایشان افزون کنند. و صد افسوس که هرچه به گنجینههایشان افزونتر میشود، به همان میزان خود را فقیرتر احساس میکنند، و بیشتر از خون مردم میمکند.»
سخنان بلوط پیر چون زهری تلخ و گزنده در رگهای گل سرخ دوید و به ژرفای دلش نشست.
بلوط پیر ادامه داد: اینجا میعادگاه سرنوشت این جنگل است. و دریغا که در این میعادگاه کسانی بودهاند که چندان اوج گرفتند که دیگر به زیر پاهایشان هم نگاه نکردند. آنان رو به سایههای خویش کردند و پشت به آفتاب. آنان در یوغ خویش گرفتار میشوند و گسترۀ دیدهگانشان فقط در محوطۀ خودشان میچرخد.
گل سرخ با سرگردانی پرسید: پس جنگلنشینان چی؟… چی بر سر آنها آمدهاست؟
ـ در آیینه نگاه کن، در پایین این تپه فقط میتوانی کودکانی را ببینی که تکه تکه میشوند و زنانی که به خاک افگنده میشوند و مردانی که با دشنه سینههایشان شکافته شده و خانه و کشتزار آنان ویران گردیده است. این تصاویر درد و رنج ناگفتنیییست که همواره جان مرا میخراشد و غم را به جانم میریزد.
گل سرخ پرسید: این مردم با اینهمه درد و مصیبت، چگونه میتوانند به افرادی اجازۀ حضور به اینجا را بدهند که اینگونه در حقشان ستم روا میدارند؟
بلوط پیر آهِ بلندی کشید و گفت: باید بپذیری و دردمندانه هم بپذیری که این مردم هرگز نتوانستهاند چشمان شکافندهیی داشته باشند. چشمانی که بتواند چهرههای واقعی را در پشت این نقابها ببیند. بسیاری از کسانی که ادعای صعود به این تپۀ بلند را میکنند، کسانیاند که آب خویش را گلآلود میکنند تا کسی به حقیقت وجودی آنان پی نبرد.
گل سرخ باری دیگر در آیینه خیره شد و در آن تصویری سرشار از درخشندهگی و زیبایی را دید.
با اینکه نمی توانست بر هیجانِ خود غلبه کند، ناباورانه پرسید: این تصویر چیست، اینهمه زیبایی و درخشندهگی از آن کیست، من نمیتوانم تصویری واضح از آن را ببینم؟
بلوط پیر ناگهان چهرۀ افتادهگی و فروتنیاش دگرگون شد. گردن افراخت و سینه گشود و با سربلندی گفت: «من مردان زیادی دارم که اگرچه هرگز نتوانستند به بلندی این تپه دست یابند، اما توانستند بر فراز آسمانها پرواز کنند. میدانی فرزند، مهمانانِ ناخوانده و بدخواه بسیاری به این جنگل آمده اند. آنها بارها آمدند تا همه جا را ویرانه کنند، آنگونه که حتا مهتاب نیز از ظلمت جنگل به وحشت افتاد. اما مردان خوبِ من در مصافحه با این مهمانان ناخوانده، و با نیرنگبازی و مکرانگیزی آنان رزمیدهاند و نگذاشتند که تبر ظلم آنان، همۀ درختان این جنگل را قطع کند. آنان با نکهتی عطرآگین، همواره در قلب من و در آیینۀ من حضور خواهند داشت.»
گل سرخ بیتابانه پرسید: اکنون سرنوشت این جنگل چه خواهد شد؟
ـ تا زمانی که همدستی و همت بلند مردم در هم گره نخورد و برابری راستین در این جنگل فرمان نراند، آنان به سپیدۀ نوین رهنمون نخواهند شد. راههای بسیاری در این جنگل وجود دارد که هنوز در آنها گامی نهاده نشده است. آنان باید جنگل را با اندیشه و اراده و عشقِ خودشان بسازند. این جنگل هنوز نادانستهها و نهفتههای بسیاری دارد و تنها اراده است که میتواند رهاییبخش باشد. و بدون چنین دیدگاهی چگونه میتوان به نور و روشنایی و سبزینهگی و طراوت جاودانه دست یافت؟
آنان باید به آیینهیی که من هر روز و در درخشش هر صبحگاه در برابر آنها میگشایم، چشم بدوزند و راههای رفته و آدمهای آزموده را دوباره نسنجند.
من دیریست که شکیبا و بردبار در این نقطه درنگ کرده و به افقهای دور دست دیده دوختهام.
هر بهار که میآید، به انتظارم تا انسانی برتر به اینجا برسد. کسی که بهراستی مستشفای بیماران باشد و بوی خوش راستی و امید نوین را به همه جا بپراکند.
اکنون شب فرا میرسد و من نگهبان تو خواهم بود. تا فردا آسوده بخواب، تا فردا که من کسی را خواهم دید و نگهبانی تو را به او خواهم سپرد. کسی که دستِ همه را میگیرد و بلندپروازیهای همه را و آرزوهای همه را در راه راست میاندازد.
کسی که اندیشۀ روشنایی دادن به این دیار در مغزش استوار است. کسی که امید را در دل آنانی که در نبرد برای زیستن و بهزیستن یکدم نیاسودهاند، خواهد کاشت. امید در دل کسانی که در جستوجوی چشمۀ آب زندهگی و آفتاب زندهگیبخش اند.
فرزندم آرام بخواب که من از هماکنون صدای قدمهای او را میشنوم که با اندیشۀ تابناک و زرین و با دلی استوار، به اینجا نزدیک میشود.
تا طلوع فردا، شب درازی در پیش است!…
Comments are closed.