گزارشگر:آدام کیرش/ برگردان: عرفانه محبی - ۱۷ حمل ۱۳۹۸
«هولدن کالفید» طبق نظرسنجیهای متعدد، محبوبترین شخصیت داستانی تاریخ ادبیات است و «ناتور دشت» بعد از نزدیک به هفتاد سال از انتشار اولیهاش، سالیانه ۲۵۰هزار نسخه به فروش میرسد. اما خالقِ این رمان، جیدیسلینجر، در اوج شهرت و موفقیت، ناگهان دود شد و به هوا رفت. از نیویورک فرار کرد و در خانهیی بزرگ در شهری کوچک پنهان شد. نه یک داستان جدید، نه مصاحبه، نه حتا عکسی تازه. آیا این ناپدیدشدن بزرگترین اثر ادبیِ او نبود؟!
نخستین سالگرد ادبی سال ۲۰۱۹ یکی از بزرگترینها است: اول جنوری، صدمین زادروز جیدیسلینجر بود.(انتشارات لیتل برون به همین مناسبت چهار کتاب از او را در یک مجموعه بازنشر کرده است). در تاریخ ادبیات، صد سال مدتزمانی طولانی محسوب میشود، بهعنوان نمونه فاصلۀ سلینجر از نوزادی متولدشده در سال ۲۰۱۹، به اندازۀ فاصلۀ خود او از هرمان ملویل است. با این حال، انگار او به اندازۀ نویسندهگان همنسلش از ما دور نیست؛ نویسندهگانی همچون سال بلو، نورمن مِیلر یا جان آپدایک که در سالهای پس از جنگ جهانی دوم به شهرت رسیدند. تکلیفِ ما به عنوان خواننده با این نامهای پُرآوازه روشن است، اما سلینجر برایمان نامعلوم باقی مانده است؛ دستاوردهای او بهنظر مبهم و ناتمام میرسند. یکی از دلایلش این است که سلینجر هرگز چرخۀ معمول زندهگیِ یک نویسنده را طی نکرد. اولین کتابش ناتور دشت در سال ۱۹۵۱ به چاپ رسید و بلافاصله با اقبال مواجه شد. دو سال بعد نُه داستان از او منتشر شد که مجموعهیی از داستان کوتاههایی بود که در مجلات به چاپ رسانده بود و بعضی آثار کلاسیکش مثل «یک روز خوش برای موزماهی» و «تقدیم به ازمه، با عشق و نکبت» را دربرمیگرفت. اما پس از ناتوردشت از رمانِ دوم خبری نشد، و هرچه میگذشت سلینجر داستانهای کمتر، طولانیتر و بسیار عجیبتری مینوشت. او دو کتاب دیگر منتشر کرد که هر یک شامل دو داستان بلند بودند: فرنی و زویی در سال ۱۹۶۱ و تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار در سال ۱۹۶۳. آخرین اثر داستانی او «شانزدهم هاپورث ۱۹۲۴» در سال ۱۹۶۵ در مجلۀ نیویورکر، خانۀ ادبی دیرینهاش، به چاپ رسید. همۀ این داستانها راجع به افراد خانوادۀ خیالیِ گِلس هستند، هفت خواهر و برادر که بلوغ عقلی زودرس، هوش، و عمق معنویشان عدهیی از خوانندهگان را شیفتۀ خود کرده، و عدهیی را بهشدت عصبانی میکند. سپس دوران سکوت بزرگِ سلینجر آغاز شد. او پیش از این، در سال ۱۹۵۳ نیویورک را، که محل وقوع غالب داستانهایش بود، ترک کرده و به کورنیش نیوهمپشایر نقل مکان کرده بود و در آنجا همۀ تلاشش را میکرد تا هیچ اثری از خود به جا نگذارد. وقتی در سال ۲۰۱۰ از دنیا رفت، نیمقرن از چاپ آخرین داستان یا آخرین ظهورش در انظار عمومی گذشته بود. خبرهایی هم که از او به گوش میرسید، قابلاطمینان نبودند: دخترش مارگارت سلینجر و معشوقش جویس مینارد که از سلینجر بسیار جوانتر بود در خاطراتشان او را آدمی عجیب توصیف میکردند که وسواس کنترل داشت و همواره در حال تجربۀ رژیمهای باب روز و مذهبهای مختلف بود.
گوشهگیری سلینجر با هر انگیزهیی که بود، تأثیری چشمگیر بر کارش داشت. پروست در درجستوجوی زمان از دست رفته این ایده را مطرح میکند که فراموشی بهترین نوع بهخاطرسپردن است. چون خاطرات معمولی همین که مرورشان میکنیم، کمرنگ و محو میشوند؛ اما چیزهایی که نمیدانیم به خاطر سپردهایم، مثل مزۀ کیکِ کرهیی، ناگهانی و پیشبینینشده به خودآگاهمان بازمیگردند و میتوانند گذشته را تداعی کنند. غیبت سلینجر نیز تأثیر مشابهی دارد. بسیاری از نویسندهگان مشهور همیشه در منظر عموم هستند، بهخصوص در زمان سلینجر و همنسلانش که نویسندهها سلبریتی محسوب میشدند. این نویسندهگان کتابهای بیشتر و بیشتری مینویسند، با آنها بیشتر مصاحبه میشود، جایزه میبرند و بر سرشان بحثوجدل درمیگیرد. در سال ۲۰۰۷ وقتی نورمن میلر درگذشت، مردم بهقدری از او اشباع شده بودند که از فرصتِ پیش آمده برای فراموشکردنش خوشحال بودند.
اما قضیه دربارۀ سلینجر فرق میکرد. او دستکم در نگاه عموم هرگز بزرگ نشد، مثلِ پیتر پن. چنین چیزی دربارۀ داستانهای او نیز صادق است. خواندن کتابهای سلینجر مثل باز کردن کپسول زمان است، رنگوبوی رفتارها، اصطلاحها و ایدههای نیویورکِ میانههای قرن در آنها کاملاً هویداست. یک مثال کوچک: امروزه هرکس سلینجر میخواند این نکته برایش جالب است که شخصیتها چقدر سیگار میکشند. زویی گلس در فرنی و زویی، داخلِ حمام سیگار میکشد و وقتی میخواهد صورتش را اصلاح کند، سیگار را روی روشویی روشن نگه میدارد. هولدن کالفیلد در ناتور دشت در عرض چند روز، چند پاکت سیگار دود میکند و از نفستنگی مینالد. راویِ شوکهشدۀ «تقدیم به ازمه»، «هفتهها بیوقفه سیگار کشیده بود، طوری که بیرههایش با کمترین فشارِ نوک زبانش خونریزی میکرد.» درواقع این سیگارکشیدنها از آن سیگارکشیدنهای شیک و باکلاس هالیوودی نیست. بیشتر شبیه مشکلی روانشناختی است، راهی برای تظاهر بیرونی آتشی که به شکلی وسواسگونه در ذهن شخصیتهای گرفتار زبانه میکشید. علاقۀ سلینجر به اختلال روانی- و نیز خویشاوندان فلسفی آن یعنی بیگانهگی و ملال – مشخصۀ دیگری از دورۀ او بود. شخصیتهای او در جَوی روانکاوانه و اگزیستانسیالیستی زندهگی میکنند و دغدغۀ اصالت و مقاومت در برابر وسوسههای فرهنگِ توده را دارند. یکی دیگر از نقاط مشترک زویی و هولدن، بیزاریشان از فیلمهاست که البته مانع از آن نمیشود که فریفتۀ آنها نشوند؛ زویی خودش بازیگر است اما همیشه فیلمنامههایی را که تهیهکنندهگان برایش میفرستند مسخره میکند.
امروزه این دست مسایل، دغدغههایی گذرا به نظر میرسند: چه کسی در قرن بیستویکم نگاهی تحقیرآمیز به فیلمها دارد، یا مثل هولدن که فکر میکرد برادر بزرگش دیبی با نوشتن فیلمنامه در هالیوود دارد «خودفروشی» میکند، نگران اینطور مسایل است؟ محبوبیت متداوم آثار سلینجر، که ناتور دشت در صدر آنها قرار دارد و هنوز سالی ۲۵۰هزار نسخه از آن به فروش میرسد، نشان میدهد که در عصر مجازی و نمایشی کنونی، اصالت بیش از آنچه حاضریم بپذیریم برایمان اهمیت دارد. دربارۀ شخصیتی مثل هولدن که ابایی ندارد چیز تقلبی را تقلبی بنامد، نکتۀ اخلاقیِ نیروبخشی وجود دارد. صداقت تماموکمال او، حتا در میانۀ سردرگمی عمیق روحی، خواستار صداقتی متقابل از جانب ماست. خوانندهگانِ جوانی که تازه پی بردهاند دنیای بزرگسالی تا چه حد بر پایۀ نقشبازیکردن و سازش است، بهطور ویژه با خواستۀ او همراهی میکنند، به همین علت است که سلینجر را همواره نویسندهیی برای جوانان دانستهاند. او محرم اسرار است، بزرگسالی کمنظیر که میتواند درک کند. آنجا که هولدن کالفیلد میگوید «چیزی که من را واقعاً تکان میدهد، کتابی است که وقتی خواندنش را تمام کردم، آرزو کنم که ای کاش نویسندۀ کتاب دوست خیلی صمیمیام بود و هر وقت دلم میخواست میتوانستم بهش زنگ بزنم» بیتردید منظورش ناتور دشت و خودِ سلینجر است. مشکلی که در آثار پس از ناتور دشت وجود دارد، ناتوانی سلینجر در یافتن راه ورود به بزرگسالی است که پیوسته آن را وادی تباهی میداند. تصادفی نیست که داستانهای خانوادۀ گلس بیشتر گرد سیمور میچرخد، بزرگترین پسر خانواده که داستان خودکشیاش در «یک روز خوش برای موزماهی» روایت شده است. سیمور در ۳۱سالهگی با شلیک به خودش ننگِ بزرگسالی را از خود میزداید، او همیشه همان «بچۀ دانا»ی آن برنامۀ رادیویی که همۀ فرزندان گلس در آن حضور داشتند، با عنوان «چه بچۀ دانایی!» باقی میماند. داستان «سیمور: پیشگفتار» احتمالاً بدترین داستان سلینجر است، چون اصرار دارد سیمور را بسیار بهتر از یک انسان نوعی به تصویر بکشد؛ باهوشتر، عمیقتر، معصومتر، بیریاتر. او هیچ وجه اشتراکی با بقیۀ مردم ندارد، بنابراین نمیتواند به هیچ نوع پیرنگ یا موقعیتی وارد شود. فقط میتوان دربارۀ او حرف زد، همانطور که مریدان دربارۀ مرشدانشان حرف میزنند: «بیشک او برای ما نمود همۀ چیزهای واقعی بود: تکشاخ آبی ما، ذرهبین دو عدسی ما، نابغۀ مشاور ما، تجسم وجدان بیدار ما… یک موکتا، انسانی روشنضمیر و پُرشور، یک خداشناس…»
در بین نویسندهگان امریکایی-یهودیِ همنسل سلینجر رواج داشت که وقتی به دنبال واژهگان معنوی بودند، به جای اینکه به منابع سنت یهودی رجوع کنند؛ به شرق، آیینِ هندو و ذنِ بودایی روی بیاورند. به طور کلی، سلینجر خیلی کمتر از همعصرانش مثل میلر و بلو علاقهمند بود دربارۀ یهودیت بنویسد. نیویورک او منهتن است نه بروکلین یا برانکس۳؛ جوانهای کتابهای او به کالجهای آیوی لیگ۴ و پیشدانشگاهی میروند نه کالجهای منطقهیی. پدر خانوادۀ گلس یهودی و مادر، ایرلندی کاتولیک است، مثل خودِ سلینجر، و این احتمال وجود دارد که هولدن نیز نیمهیهودی باشد. جایی در ناتور دشت توضیح میدهد که نام خانوادهگی ایرلندیاش را از پدرش گرفته، اما پدر و مادرش «دینهای متفاوت» دارند. اگر اینطور باشد، او بهترین شخصیت یهودی پنهانی در عالم ادبیات داستانی است. داستانهای گلس دربرگیرندۀ برخی از زندهترین گفتوگوها و صحنهپردازیهای سلینجر است، بهخصوص در «زویی»، که باستانشناسی موشکافانهیی از آپارتمان خانوادۀ گلس در منهتن ارایه میدهد. اما همینها هم نوعی مانَویت در خود دارند: امتیاز انحصاری نیکی در جهان از آن گلسهاست، حال آنکه دنیای بیرون پُر از جانورانی مثل لین کوتل، دوستپسر متکبر و فرصتطلب فرنی است. در آخر، پیام سلینجر گویا این است که نجیبزادهگانِ بااخلاقی مثل گلسها، باید با افراد عادی مهربان باشند، فارغ از اینکه آن آدمها ممکن است چهقدر نفرتانگیز باشند. این همان باری است که در پایانِ کتاب، زویی با موعظهاش بر دوش فرنی گذاشت، آنجا که قانون سیمور را به او یادآوری کرد: یک بازیگر باید همیشه سعی کند «به خاطر خانم چاقه» بهترین باشد. «تصویر خیلی خیلی واضحی از خانوم چاقه در ذهنم شکل گرفته بود. تمام روز روی ایوان مینشست و پشه میپراند. …خیال میکردم هوا وحشتناک گرم بود و او احتمالاً سرطانی چیزی داشت، نمیدانم». زویی در ادامه میگوید که این تصویر زننده، همۀ ماییم «هیچکسی و هیچجا پیدا نمیکنی که خانوم چاقۀ سیمور نباشه». از اینهم پیشتر میرود: او «خودِ مسیح» است، تجسمی از الوهیت. این حرف قرار است نشانهیی از فروتنی باشد، اما دقیقاً هم اینطور نیست. تفاوت آشکاری بین خانوم چاقۀ آن بیرون بین تماشاچیها و گلسهای روی صحنه وجود دارد، و اینها جز فخرفروشی چیزی برای تماشاچیها ندارند. این بزرگواری و نجیبزادهگی معنوی موقعیت اخلاقییی نیست که در آن بتوان داستانی خلق کرد، همانطور که سکوت پسین سلینجر این را نشان میدهد. او که ذهنیتش را دربارۀ عموم مردم شکل داده بود، اینکه همه قلابی و خانوم چاقه هستند، دست از کنجکاوی دربارۀشان کشید، و از نوشتن درباره یا برایشان منصرف شد. وقتی سلینجر درگذشت، روزنامهها در آگهیهایشان به گنجینهیی از دستنوشتههای آمادۀ چاپ سلینجر اشاره کردند، اما با گذشت حدود یک دهه هنوز هیچ خبری از آنها نیست. اگر سلینجر در طول آن سالهای سکوت در حال نوشتن بوده، چنانکه خودش هم چندباری این را تأیید کرده بود، احتمالش کم است که آنچه خلق کرده، همچون داستانهای نُه داستان ساختی هوشمندانه داشته باشد یا مثل ناتور دشت اثری تمامعیار از آب درآمده باشد. او پیش از این در «سیمور: پیشگفتار» به نوعی ضدداستان روی آورده بود، سبکی از داستان بدون پیرنگ یا شخصیتپردازی، بسیار آگاهانه و پایبند به برخی عقاید مذهبی برگرفته از آیین ذن بودایی مانند عزلتگزینی و روشنضمیری. اگر رمانهایی هم با این سبک نوشته باشد، نمیتوان انتظار داشت آثار گیرایی باشند. حتا اگر شاهکار دیگری از سلینجر در راه نباشد، او همچنان نویسندهیی متمایل به احتمالات باقی خواهد ماند. چرا که او با اشتیاق و همدلی بسیار دربارۀ جوانی مینوشت؛ به طوری که نتوانست پشت سر گذاشتن آن را به عنوان موضوعی داستانی تاب بیاورد. تصور اینکه هولدن کالفیلد یا سیمور گلس یا خالقشان خسته یا پیر شده باشند و چیزی برای گفتن نداشته باشند، غیرممکن است. اینکه زندهگی سلینجر آنگونه به پایان رسید ـ همانطور که اگر بهقدر کافی زندهگی کنیم سرنوشت همۀ ما خواهد بود ـ انگار یکی دیگر از شایعات سلینجری است که ممکن است با باز کردن یکی از کتابهایش کاملاً از بین رود.
مد و مه/ پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۷
Comments are closed.