هـدایت بـه روایت مسکوب

گزارشگر:علیرضا اکبری - ۱۹ حمل ۱۳۹۸

بخش دوم و پایانی/

mandegarدر این سال‌های دگرگون شدن و پوست انداختن است که مسکوب از فعالیتِ سیاسی و اجتماعی فاصله می‌گیرد، به فلسفۀ تاریخ و فلسفۀ سیاست علاقه پیدا می‌کند و نقش هنرمند و نویسنده را در این می‌بیند که به جای درگیری مستقیم با رویدادهای سیاسی و اجتماعی، به کلیت تاریخ و فلسفۀ تاریخ و فلسفۀ سیاست علاقه پیدا کند، و نقش هنرمند و نویسنده را در این می‌بیند که به جای درگیری مستقیم با رویدادهای سیاسی و اجتماعی به کلیت تاریخ و فلسفۀ تاریخ و فلسفه سیاست بیندیشد و از فاصلۀ بیشتری به این‌ها نگاه کند. به سخن دیگر، مسکوب شهروند را به سود مسکوبِ نویسنده به حاشیه‌ها می‌راند. مسکوب با همین خط‌کش به سراغ هدایت می‌رود و هدایتِ شهروند و هدایتِ هنرمند را از هم جدا می‌کند. هدایت هم، دست‌کم از زاویه‌یی که مسکوب نگاه می‌کند، همین مسیر را پشت سر گذاشته است. به سخن دیگر، هدایت در نخستین نوشته‌هایش، مثل خود مسکوب، شهروند زمانه و روزگاری است که در آن زنده‌گی می‌کند و به پرسش‌های زمانه‌اش پاسخ می‌دهد. تنها در سال‌های بعد است که از روزگاری که در آن زنده‌گی می‌کند، فاصلۀ بیشتری می‌گیرد و به جای تاریخ، به فلسفۀ تاریخ در کلیت آن می‌اندیشد، که آثار آن را در نوشته‌های دیگرش و بیشتر از همه در بوف کور می‌بینیم.
از نگاه مسکوب، شباهت بین هدایت و کافکا زیاد است. گذرا بودن دنیا، ناپایداری و پوچی زنده‌‌گی، بیهوده‌گی و… اما مسکوب در خیام اوجی را می‌جوید و می‌بیند که به نظرِ او هدایت به آن نرسیده است. یعنی پاسخ خیام به پوچی‌ها و بیهوده‌گی‌ها و بی‌پاسخی‌ها، خندیدن به تمام تلخی‌هاست و ستودنِ دم و ستودن زنده‌گی در متنِ همۀ زوالی که زنده‌گی از آن سرشار است. خیام شاید مرگ‌آگاه‌ترین شاعرِ ایرانی است. اما شعر خیام ضیافتِ زنده‌گی است در سنگینی سایۀ مرگ و ستایش زنده‌گی است. دقیقاً به دلیل همین بیهوده‌گی و بی‌اعتباری‌اش. از نظر مسکوب نه هدایت و نه کافکا، هیچ کدام از چنین اوجی به زنده‌گی و زنده‌گان نگاه نکرده‌اند. شاید بر اساس این یادداشت‌ها و بر اساس زنده‌گی مسکوب، بتوان گفت که او بیشتر دنبال همین نگاه خیامی است. هدایت در برابر پوچی و بیهوده‌گیِ زنده‌گی از پا درمی‌آید و به زنده‌گی خودش پایان می‌دهد. در حالی که ما در خیـام نفی زنده‌گی به دلیل پوچی آن نمی‌بینیم بلکه جشن زنده‌گی می‌بینیم در حضور مرگ.
به نظر مسکوب، درگیری هدایت با گذشتۀ باستانی ایران به نسبت نویسنده‌گان هم‌عصرش خیلی عمیق‌تر و پیچیده‌تر است. نویسنده‌گان نخستین رمان‌های تاریخی ایران گمان می‌کردند که اگر آوازۀ عدل انوشیروان و طنین ترانه‌های باربد و شکوه و جلال بارگاه خسروپرویز را به رخ جهانیان بکشند، آن دیروز از دست رفته را به امروز خواهند کشید و چشم جهان و جهانیان را خیره خواهند کرد. مسکوب این نگاهِ ساده‌انگارانه و فروکاهنده را نه بر خودش می‌پسندد و نه بر هدایت روا می‌بیند. مسکوب می‌داند که سال‌ها پیش از آن‌که آرمان‌های میهنی و نوگراییِ شتابانِ روزگار رضاشاهی در شهریور ۱۳۲۰ در دنیـای بیرون از پا درآید، در روان هدایت فرو ریخته است. مسکوب می‌داند که هدایت برخلاف تاریخ‌نویسان معاصرش، فقط مدت کوتاهی در افسون این گذشتۀ باستانی باقی مانده و خیلی زود از نگاه ستایش‌گرانه و شیفته‌وار فاصله گرفته است. نگاه هدایت در پروین دختر ساسان، همان‌طور که مسکوب می‌نویسد، غیرتاریخی است. هدایت در پروین دختر ساسان مثل تاریخی‌نویسان دیگری که با او معاصر بوده‌اند، پیوند دیروز و امروز و گذشته و اکنون را فراموش می‌کند. این نگاه غیرتاریخی‌نویسان دیگری که با او معاصر بوده‌اند، پیوند دیروز و امروز، و گذشته و اکنون را فراموش می‌کند. این نگاه غیرتاریخی است.
اما فاصله گرفتن هدایت از این نگاه غیرتاریخی و دستیابی او به نگاه مدرن تاریخی که به خلق اثری مثل بوف کور می‌انجامد نیز از چشمِ مسکوب پنهان نمی‌ماند. مسکوب می‌داند که در نگاهِ از خواب شستۀ هدایت در سال‌های پایانی عمرش، همۀ بخش‌های از هم جدای تاریخ و فرهنگِ ایران به هم جوش می‌خورند، و همه در ایجاد و استمرار آن از دیگری سهمی به عهده می‌گیرند. هدایت در بوف کور که مسکوب با آن به خوبی آشناست، داستان آرمان‌های بربادرفتۀ روزگارش را روایت می‌کند. در بوف کورِ دیروز و امروز به هم نزدیک می‌شوند و دیروزیان در آنچه بر امروزیان می‌گذرد، دستی و نقشی دارند. هدایت در بوف کور دو سویۀ ایران باستان و ایران اسلامی را در کنار هم می‌گذارد و بین این سو و آن سوی رودخانۀ سورن که دو بخش بوف کور را از هم جدا می‌کند، پیوندی ناگسستنی می‌بیند. این نگاه تاریخی است؛ نگاهی که استمرار رویدادها را می‌بیند و هر دوره را در نژندی و تباهی آنچه در دورۀ بعد می‌گذرد، موثر می‌بیند. از نظر مسکوب، ناسیونالیست‌های هم‎عصرِ هدایت گذشته‌نگر بودند و آینده‌گرا، یعنی در واقع نگاه‌شان به گذشته بود ولی به طرف آینده حرکت می‌کردند و کسی که با تاریخ آشنا باشد، نمی‌تواند چنین نگاهی داشته باشد.
به نظر مسکوب، میان هدایتی که غرق در افسونِ گذشتۀ پُرشکوه ایران است و رضاشاه که رؤیای بازسازی این گذشته را در سر می‌پروراند، تفاوت زیادی نیست و هر دو به یک زبان سخن می‌گویند. اما هدفِ این یادداشت‌ها نشان دادن تحولی است که هدایت پشت سر می‌گذارد و رضاشاه از آن بی‌نصیب می‌ماند و با توجه به همین دگرگونی و تحول است که مسکوب میان هدایت شهروند و هدایت هنرمند خط می‌کشد. رمان‌های تاریخی هدایت و داستان‌هایی مثلِ حاجی آقا و علویه خانم چیزی به هویتِ هدایت هنرمند اضافه نمی‌کند، بلکه بر گذشتن هدایت از این مراحل است که به تمام پرسش‌های او جنبۀ هنری می‌دهد و این از نظر مسکوب نقطۀ اوج هدایت و مدرنیسم ادبی در ایران است. غالب آثار ادبی آن دوران، غوطه‌ور در رمانتیسمی آبکی و پُرسوز و گذار و ساده‌انگارانه، پاسخ پرسش‌های پیچیدۀ روزگاران‌شان را صاف و پوست‌کنده در بشقاب غذای خواننده‌گان می‌گذاشتند و مشغول حل مسایل اجتماعی بودند. اما این پیچیده‌گی‌ها در بوف کور و نوشته‌های متأخر هدایت از صافی نقدی همه‌سویه می‌گذرند. بنابراین تضادی میان این دو نوع قضاوت در یادداشت‌های مسکوب وجود ندارد و به نظر من، این قضاوت‌ها حاصل توجه مسکوب است به مراحل تطور و تکامل نگاه هدایت به تاریخ.
خانواده‌های اشرافی در دوران گذشته اهل فرهنگ بودند و پاسداران و نگهبان میراث فرهنگی. به خصوص خانوادۀ هدایت از این نظر خانوادۀ شاخص و شناخته شده‌یی است. هدایت هم عضوی از این اشرافیتِ کهن است، و هم بوی‌ناکی هوایِ مانده در پستوها و زاویه‌های آن مشامش را می‌آزارد؛ هم آرزوی ورود مدرنیته به ایران را در سر می‌پروراند، و هم می‌داند که اگر مدرنیته در ایران جا بیفتد، ساختار اشرافیت کهن فرو خواهد ریخت. شاید وجه تراژیکِ این تلافی از نظر مسکوب برخورد تجدد با سنت کهن اشرافیت ایرانی است. مسکوب ادبیات و سنت کهن ادبی ایران را خیلی خوب می‌شناسد و طبیعتاً مثل هر کسِ دیگری که با این سنت آشناست، آثار این آشنایی در نوشته‌هایش، در طرحی که برای کتابش می‌ریزد و در نگاهی که به زنده‌گی و جهان می‌کند، منعکس است. شاید یکی از امتیازات مسکوب نسبت به بسیاری از کسانی که نام روشن‌فکر را در این ایام یدک می‌کشند، آشنایی عمیقِ اوست با سنت ادبی ایران. هدایت هم از این جهت از بسیاری از معاصرانش متمایز است. وقتی مسکوب هدایت را می‌خواند یا دربارۀ او می‌نویسد، همۀ آنچه از ادبیات ایران و جهان می‌داند، در ذهنش هم‌زمان حضور دارد و در نوشته‌هایی منعکس می‌شود. ای کاش که مسکوب مجالی می‌یافت و این کتاب را می‌نوشت. مسکوب به نظر من، به دلیل شباهت مسیر زنده‌گی‌اش با هدایت، یکی از بهترین کسانی بود که می‌توانست در مورد هدایت بنویسد، که متأسفانه این چنین نشد.

ماهنامۀ اندیشه پویا
مد و مه/ چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۷

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.