احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:ناصر نصیری/ 24 قوس 1392 - ۲۳ قوس ۱۳۹۲
«و کوهها طنین انداختند» سومین رمانِ خالد حسینی به ترجمۀ مریم مفتاحی در نشر تهران با همکاری نشر آلما منتشر شد. خالد حسینی در این رمان زندهگی سه نسل از مردم افغانستان را از سال ۱۹۵۲ تا ۲۰۱۰ روایت میکند؛ «صبور» و «عبدا…» از شخصیتهای اصلی رمان هستند. «عبدا…» در کودکی از خواهرش «پری» جدا میافتد و ماجراهایی بر آنها میرود. روایت دیگر سومین رمان این نویسندۀ افغانستانی ـ امریکایی، ماجرای «نبی» و «بیبی صاحب» است. مریم مفتاحی معتقد است «من او را راوی صادق مردم افغانستان میبینم. اما بله، به سلیقۀ مخاطبهای غربی نیز توجه زیادی دارد. او خودش به همان اندازه که شرقی است، غربی هم است.» در این مصاحبه، مترجم به پرسشهایم دربارۀ تازهترین رمان خالد حسینی پاسخ داده است که آن را در اینجا میخوانید.
***
در مقدمۀ ترجمه آوردید که خالد حسینی را دوست دارید، با نوشتههایش راحت ارتباط برقرار میکنید. در آغاز میخواهم بدانم، چه چیزی در آثار این نویسنده است که شما را مانند بیشمار مخاطب به خودش جذب میکند؟
ـ به عقیدۀ من، خالد حسینی نویسندهیی است که با همۀ وجودش و با روحی دردمند که به شیوۀ خودش زخم خورده است و احساسی چندگانه به نوشتن رمان روی آورده است. تناقضهای زندهگی و چراهایش او را لرزانده و به اندیشه وا داشته است؛ خودش در رمان میگوید هیچ چیز به اندازۀ زندهگی، پاسخهای بیجواب و ناخوشایند ندارد. خالد حسینی رسالت خویش میداند که صدای مردم کشورش و از ابعادی صدای انسانها را به گوش مردم جهان برساند. نوشتههایش از دل برمیآید و لاجرم بر دل مینشیند. منهم در این میان، در جایگاه یک خواننده، از این قاعده مستثنا نبودم. نوشتههایش روح مرا تکان داد. دوست داشتم کاری از وی ترجمه کنم. وقتی ترجمۀ اثرش به من پیشنهاد شد، بیدرنگ پذیرفتم. میدانستم ترجمۀ خالد حسینی کار راحتی نیست، هم از ابعاد تخصصی کار ترجمه و هم از نظر حاشیههایش. اما چون به ترجمۀ خودم مطمین بودم و عشق این کار را داشتم، دست به کار شدم. همچون تشنهلبی بودم که به من گفته شد «بیا این پیاله آب خنک را بنوش». از آنجایی که در ترجمه، بین احساسات و افکار نویسنده و مترجم پلی زده میشود و این پل به دست مترجم ساخته میشود، قدرت و ساختار این پل در موفقیت ترجمه نقش مهمی ایفا میکند. من هم به عنوان مترجم کوشیدم در فضای حسی، روحی و فکری نویسنده قرار بگیرم تا او را اول درک کنم، بعد ترجمه کنم؛ یعنی خالد حسینی را به زبان فارسی بنویسم.
اینکه نویسندهیی پرفروش است شما را به ترجمۀ این اثر راغب کرد؛ یا نه دلایل ادبی و هنری کتابِ این نویسنده شما را به ترجمۀ آن مجاب ساخت؟
ـ بله درست است، موفقیتش در عرصۀ جهانی، انگیزۀ مهمی برای ترغیبم به ترجمۀ رمانش بود؛ این را کاملاً بدیهی میبینم. همۀ مترجمها دوست دارند از نویسندهگان مطرح دنیا کار ترجمه کنند. اما این حسی که دو رمان قبلی او در من برانگیخت، به همان اندازه قوی بود. کار او را از نظر ادبی و قدرت قلم، ارزشمند میدیدم؛ موفقیت اغلب تصادفی نیست.
نکتۀ مهمی که در آثار خالد حسینی بارز است؛ توجهاش به شعر کهن و ادبیات کلاسیک فارسی است. در همین کتاب «و کوهها طنین انداختند» شعرهایی از مولانا میآورد، در آثار قبلیاش هم به نوعی به اشعار صائب و دیگر شاعران فارسی توجه دارد. آیا فکر نمیکنید یکی از امتیازهای متن این نویسندۀ افغانستانی، توجه به عقبۀ ادبیات کلاسیک سرزمین مادریاش است؟
ـ بله، قطعاً. بهره بردن از اشعار شاعران پُرآوازه فارسیزبان، عشق او را به ادبیات فارسی نشان میدهد. او بلندگویی بهدست گرفته است و از طریق آن دارد ابعاد مختلفی از فرهنگش را به جهانیان میشناساند و در این بین، ادبیات یکی از آنهاست. او وقتی از اشعار مولانا بهره میبرد، نشان میدهد که به ادبیات کلاسیک اهمیت میدهد. با آن به کارش غنا میبخشد و خوانندهگان خود را با مولانا آشنا میکند و این کار بزرگی است. همین اشاره به شعر فروغ و ویلیام بلیک را در نظر بگیرید، او به گونهیی بین شعر این دو شاعر پیوند برقرار میکند، یکی از شرق و یکی از غرب، کاملاً هدفمند و از روی آگاهی انجام میدهد. در شعر
ویلیام بلیک این تپهها هستند که آواز و خندههای کودکان در حال بازی را منعکس و پژواک میکنند. در شعر فروغ هم یک پری غمگین وجود دارد که دیده میشود. خالد حسینی میخواهد به تناقضات بپردازد، اعم از تناقضهای درونی انسانها و تناقضهایی که از بیرون به آنها تحمیل میشود.
یکی از موقعیتهای تأثیرگذار رمان «و کوهها طنین انداختند»، لحظه جدایی عبدا… از خواهرش پری است؛ به نوعی الگوی این رمان روایت هجرانی، فراق و جدا افتادن آدمها از یکدیگر است. نظر شما چیست؟
ـ بله واقعاً یکی از تأثیرگذارترین قسمت کتاب، جدایی این خواهر و برادر است. اما این جدا افتادن و هجران، نمادی از جدا افتادن انسانها از یکدیگر است. این فراق در جاهای دیگر داستان هم رخ میدهد و برای دیگر شخصیتهای داستان نیز پیش میآید، گاهی فیزیکی، گاهی روحی و هر کدام شکل خود را دارند. انسانها در کنار هم هستند، ولی از هم جدایند. انسان این قرن گویی بیتحمل شده است، حتا تحمل خودش را هم ندارد و دست به خودکشی میزند. این غوغای درونی در تمام انسانها حاضر است، حالا کمتر یا بیشتر.
بهرغم اینکه همۀ سالهای روایت رمان «و کوهها طنین انداختند» در دوران استبداد، اشغال و جنگ داخلی گذشته است، یعنی از ۱۹۵۲ تا اواخر قرن بیستم؛ اما میبینیم نویسنده در این رمان کمتر به جنگ پرداخته است، بیشتر درگیر جهان شخصی شخصیتهایش است. نظر شما چیست؟
ـ خالد حسینی از انسانهایی سخن میگوید که خودشان هم خودشان را نمیشناسند و نمیدانند از زندهگی چه میخواهند و به دنبال چیستند. سر درگم میان تردیدها باقی ماندهاند. دیگر نمیدانند درست و غلط کدام است. گاهی کاری در عین حال که غلط است، به نظرشان میرسد که درست هم است، اما آیا ممکن است؟… در این رمان خالد حسینی به طور وسیع به تناقضهای درونی انسانها میپردازد و از احساسهای دوگانه و حتا چندگانه و انسانهایی میگوید که در نهایت به اصل درونی و واقعیت زندهگی خودشان بازمیگردند. آنها این تناقضها را میبینند و بر آن آگاهند اما کاری از دستشان برنمیآید؛ نمونۀ آن، ادریس و عادل هستند. این کتاب میگوید که آدمها خوب یا بدِ مطلق نیستند و این از همان چندگانهگی وجود انسان ریشه میگیرد. همۀ انسانها خوبیها، بدیها، پستیها و زیبایهای خود را دارند. ببینید، رمان خالد حسینی از ادبیات جنگ نیست. یا به بیان دیگر، یک رمان جنگی نیست. او راوی اتفاقات جامعه است، بُعد اجتماعی آن برجستهتر از دیگر ابعاد آن است. نویسنده اگر میخواست، اسلحه دست قهرمانانش میداد وبه جنگ میفرستاد. اما او به زندهگی، حوادث، درون انسانها و روابط انسانی میپردازد و از آنها میگوید. شرح میدهد که چهگونه رفتارهای انسانها میتواند حتا زندهگی نسلهای بعد را هم تحتالشعاع خود قرار دهد، یعنی همان صدایی که کوهها آن را منعکس میکنند. در ادبیات داستانی و رمان، به زمان و مکان پرداخته میشود و این به رمان هویت میدهد. خواننده باید بداند داستان در کجا و در چه زمان رخ داده است. خالد حسینی هم داستانش را در بستر دوران جنگ و درگیریهای داخلی افغانستان ترسیم میکند. او از پیامدهایی که این حوادث بر زندهگی مردم افغانستان داشته حرف میزند. این فضاسازی اوست. بله درست است که جهان شخصی شخصیتهایش برجسته است؛ اما با این شخصیتسازی و فضا و مکانی که طرح میکند، به داستانش شکل میدهد. هدفش همین است. در حوزۀ ریالیسم نویسنده شخصیت خلق میکند و از طریق آنها به واقعیت جامعه میپردازد.
برخی نویسندهگان افغانستان، او را نویسندۀ افغانستانی نمیدانند؛ از جمله رهنورد زریاب معتقد است که خالد حسینی در روایتهایش باب میلِ مخاطبهای امریکایی رفتار میکند. آیا میتوان این را پذیرفت که او روای صادق مردم افغانستان نیست؟
ـ نه، از نظر من چنین نیست. من او را راوی صادق مردم افغانستان میبینم. اما بله، به سلیقۀ مخاطبهای غربی نیز توجه زیادی دارد. او خودش به همان اندازه که شرقی است، غربی هم است. در آنجا بزرگ شده و تحصیل کرده، سلیقۀ خودش هم است. با این همه، بخش عمدهیی از مخاطبهایش، مردم دنیای مرفه هستند. باید چیزی هم برای آنها داشته باشد. و این تلفیق کارش را پربار میسازد، و من مشکلی در آن نمیبینم. روی سخن او مردمِ دنیاست. اتفاقاً به عقیدۀ من، او از مولفههای فرهنگی و دینی زیادی در این کتاب بهره برده است؛ چیزهایی که برای ما که فرهنگی نزدیک به آنها داریم، کاملاً ملموس و عینی است. ولی برای آن مترجم و خواننده مثلاً آلمانیزبان مثل این است که بخواهند برایش از طعم و غذایی حرف بزنند که او خودش نخورده است. ولی ما این غذا را خوردهایم.
در این رمان، شخصیتهای زن به اندازۀ شخصیتهای مرد دیده میشوند، در حالی که نه تنها در افغانستان بلکه در بسیاری از کشورهای شرق، این موضوع هنوز جا نیفتاده است و بهنوعی زنها در سایه هستند. آیا این مسأله در رمان برای شما باورپذیر بود؟
ـ درست است که زنها در سایهاند ولی هستند، موجودیت دارند. نیمی از جمعیت را تشکیل میدهند. به همین نسبت، این توازن در رمان هم باید برقرار باشد. از طرفی هم، به عقیدۀ من در سایه بودن به معنای تأثیرگذار بودن نیست. من در همین ایران، خصوصاً در خانوادههای سنتی، زنان زیادی را میبینم که در سایهاند، پشت پردهاند ولی قدرت دارند، نافذ هستند؛ اما نفوذ و قدرت آنها علنی نیست، تو نمیبینی ولی هست، آهسته و پیوسته، ظریف و لطیف مثل آب که به همه جا نفوذ میکند. این نفوذگری در بستر زمان رخ میدهد. در حالی که در این رمان زنان به قول شما دیده میشوند، اما چندان قوی نیستند. تنها زنی که سنتشکنی میکند و سرکشی ونافرمانی همان نیلاست که شاعر است. او با فرهنگ یک مادر فرانسوی بزرگ شده و پدری دارد که همنشین شاه است. نیلا از مردم عادی افغانستان نیست بلکه از طبقۀ ممتاز آنجاست. به عقیدۀ من هر دو حالتش را میتوان در این رمان دید. بله زنها دیده میشوند چون هستند؛ اما برخی قدرتمند و برخی ضعیف. همه نوعش وجود دارد. اینهم از قدرت واقعیتنگاری نویسنده است.
در ترجمۀ این اثر با دشواری خاصی همراه بودید، چه مشییی را در ترجمۀ رمان دنبال کردید؟
ـ در ترجمۀ رمان با مشکل خاصی روبهرو نبودم. فقط اینکه قلم و ادبیات خالد حسینی، سبک خاص خودش را دارد. نمیشود که همۀ نویسندهگان را مثل هم ترجمه کرد. پیدا کردن سبک و رعایت آن، به ترجمه غنای ویژه میبخشد و قدرت مترجم را میرساند. عنوان کتاب چالشهایی برایم به دنبال داشت. در موردش زیاد فکر کردم و مشورتهایی با دوستان و افراد صاحبنظر انجام دادم و در نهایت تصمیم خودم را گرفتم. همانطور که میدانید عنوان آن برگرفته از شعر ویلیام بلیک شاعر انگلیسی است، پس به قول ما با مسمّاست. این میل و سلیقۀ نویسنده بود. من امانتداری بودم که باید پیام را بیکموکاست منتقل میکردم. به همین دلیل نمیخواستم تغییری در آن ایجاد کنم. حتا گشتم تا ببینم این بیت شعر ویلیام بلیک به فارسی چهگونه ترجمه شده تا آن را عیناً برگزینم. حس، افکار و اهداف نویسنده در این عنوان وجود دارد. انتخاب آن از طرف نویسنده، تصادفی یا بیمنظور نبوده و دایرۀ وسیعی از مفاهیم را پوشش میدهد. وقتی شعر ویلیام بلیک و چند مصاحبه از خالد حسینی را خواندم، دریافتم اینجا فقط انعکس دادن، پژواک، و اکو مطرح است. صدایی به کوه میخورد و کوه آن را پژاواک میکند، پس این صدا از بیرون است. به عقیدۀ من، اینجا بانگ زدن و آواز برآوردن یا ندا منظور نیست، چون صدا از درون نمیآید. شعر ویلیام بلیک کاملاً میگوید که انعکاس مطرح است. این صدا از درون کوه نبود بلکه بازگشت صدا بود. بازگشت اثر اعمال خودمان به خودمان، حتی به نظرم میآید اشاره تلویحی به این نکته دارد که هر چه بکاری، همان درو میکنی. نویسنده در این رمان از قلم سنگینی بهره میبرد. ترجمۀ آن کار راحتی نبود. گاهی اوقات میدیدم پنج ساعت گذشت، ولی من در همان پاراگراف هستم. نمیخواستم دقت را فدای سرعت کنم. معادلیابی و جستوجو در انترنت به واسطۀ اسامی خاصی که نویسنده در سطح وسیع از آن استفاده کرده است، وقت زیادی از مرا گرفت. این اسامی خاص، چنان بخش مهمی از کار را تشکیل میدادند که به عقیدۀ من، حذف آنها لطمۀ بزرگی به کتاب میزد و کملطفی در حق نویسنده بود. چون او خودش اینطور خواسته و صلاح را در این دانسته، من نباید اعمال سلیقه میکردم و کتاب را از هویت اصلی خود میانداختم و در هیچ کجا این کار را نکردم. کوشیدم امانتدار خوبی برای خالد حسینی باشم. البته اینها همه نظر شخصی من هستند و من فقط از سلیقۀ خودم حرف میزنم، شاید کسی طور دیگری بپسندد، این طبیعی است.
شما در مقدمۀ کتاب میگویید نویسنده در این رمان امیـدوار است. اما اندوه بیپایان، رنج و مصایبی که دیگر تمام نمیشود، آیا جایی برای امید میگذارد؟
ـ بله امیدوار است. بدون امید که زندهگی دوام نمییابد. همیشه پایان شب سیه، سفید است. شخصیتهای داستان در پایان به افق تازهیی میرسند و راه روشنی مقابلشان باز میشود، فقط با مرگ است که همهچیز تمام میشود. البته نومیدی و یأس، بخشی از واقعیات زندهگی است. نمیشود که همیشه امید باشد. اما آنچه در نهایت قدرت میگیرد و رقیب خود را پس میزند، امید و دورنمای روشن است. بله در این رمان، من امید و روشنی کم ندیدم. برای شخصیتهایش در اوج نومیدی وقتی به درهای بسته میرسند، میبینیم که جایش دروازه باز میشود. بارزترین نمونۀ آن، تالیا و روشنا هستند که در اوج ضعف و ناتوانی و بدبیاریهای زندهگی، نشیبهای زندهگی را پشت سر میگذارند و قدم در فرازهای آن میگذارند.
Comments are closed.