احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مهسا طایع - ۰۲ ثور ۱۳۹۸
بخش دوم و پایانی/
داستان کوتاه
اقبال که هنوز هم از خشمِ شکستِ برنامهاش برای تسلط بر باغ پریشان بود، با تأکید گفت:
ـ آن تپۀ سرسبز و دلانگیز با فضایش و هوایش میتواند اندوهی را که در اندرونِ این تپه نشسته است، از بین ببرد.
عاقبت جنید با غروری دولتمندانه گفت:
ـ من چارهیی اندیشیدهام. منتها بهتر است بیشتر روی آن تأمل کنم تا پختهتر شود.
شب و روز و ماه و خورشید در گردش زمانسازشان در حرکت بودند و همه منتظر اینکه بالاخره از پسِ اینهمه تأمل و تدبرِ جنید چه خواهد زایید. عاقبت او گفت که ما باید یک پُل بسازیم. پُلی که بتواند ما را به آنسمت عبور دهد.
همه از این طرح استقبال کردند. ولید با اینکه به پایان کار چندان خوشبین نبود، پذیرفت که دیگران را همراهی کند، منتها به شرط اینکه کار پخته و اساسی صورت گیرد. دقیقوحسابشده!
مردم دهکده با شوقی وصفناپذیر شروع به ساختن پُل کردند. اما جنید که تحمل انتظار کشیدن بیش از این را نداشت و دلش میخواست هرچه زودتر نتیجۀ رهبری و تدبر خویش را ببیند و زودتر به آنسوی رودخانه برسد، فرصت نمیداد تا پُل با محکمکاری ساخته شود. از همۀ حرکاتش شتابآلودهگی میریخت.
اعتراضهای ولید هم نمیتوانست کاری از پیش ببرد.
در اینمیان تپۀ پیر بیش از همیشه احساس دلتنگی و نومیدی میکرد. او که پنداشته بود جوانانِ این دهکده کاری خواهند کرد که او را به باغ سبز و جوان پیوند و وصال میسر شود، نمیفهمید که اینان برای رفتن خویش از آنجا تلاش میکنند. اگر این نقشه عملی میشد، دیگر هیچکس در آن دهکدۀ دورافتاده و متروک باقی نمیماند و تپۀ پیر در گورستان فراموشی به خاک سپرده میشد.
قبل از آنکه کسی از روی پُل عبور کند و جُنید همچنان با غرور و سربلندی به تماشای آن ایستاده بود، ولید با نگرانی پرسید:
ـ تو که نمیخواهی کسی را اجازه بدهی که از روی این پُل عبور کند؟… میخواهی؟… این پُل فقط با یک قلاب به آنطرف وصل است!
جنید خندید و بعد با طعنه گفت:
ـ کودک من! پس گمان میکنی این پُل را ساختهام که فقط تماشایش کنم؟
ـ اما جنید، این پُل عبور دهندۀ مطمینی نیست. اینکار پذیرفتن نابودیست. افتادن در کلاف دامهایی که دیگر دست و پا زدن در آن فایدهیی ندارد!
جنید پوزخندی زد و دیگر هیچ نگفت. مردم دهکده که بیش از این طاقت انتظار کشیدن را نداشتند، گروهگروه منتظر فرمانِ جنید بودند که حالا چنین فرصت شیرینی را برای آنان مهیا میساخت. ولید با همۀ وجود دعا میکرد که طنابهای پوسیدۀ این پُل بتواند در برابر طغیان موجهای رودخانه دوام بیاورد. همه سراپا چشم شده و عبور نخستین گروه را که بیش از همه برای رفتن تقلا میکردند، تماشا میکنند. وقتی نخستین گروه به سلامت رسیدند، جُنید از غرور در پوستِ خود نمیگنجید. با تدبیر او حالا عبور از رودخانه ممکن شده بود.
حالا که خطری در کمین نبود تا تردید را به جای رفتن و ماندن حاکم کند، همه همزمان به سمت پُل هجوم آوردند. ولید دیگر نمیتوانست کاری از پیش ببرد.
اما تختهپارههای نازک و طنابهای پوسیدۀ پُل، با آن قلاب سُستش، ناتوانتر از آنی بود که بتواند حجم و سنگینی عدهیی دیگر از اهالی را تحمل کند، این بود که دومین گروه در قعر سیلابهای رودخانه فرو رفتند. همۀ نفسها در سینه حبس شد. جُنید چند قدمی به عقب برداشت. زانوهایش میلرزید و مردم سراسیمه و مُنقلب، از دست رفتن عزیزانشان را نگاه میکردند.
تپۀ پیر احساس میکرد که از درون میلرزد. به نوعی خودش را گناهکار میپنداشت. دلش میخواست هرچه زودتر این کابوس به پایان برسد.
ولید با ملامت به جُنید نگاه کرد و گفت:
ـ اگر رفتارت را در ترازوی تدبیر سنجیده بودی، اکنون به جای دادن اینهمه قربانی…
جُنید با آشفتهگی پرسید:
ـ تو راه دیگری در نظر داشتی که من مانعت شده باشم؟
– نه، اما مثل تو نیستم که به خاطر خودت تمام آگاهیها را پس میزنی و منطق واقعیت را از حریم دل میرانی.
اقبال همچنان سرگرم نگاههای نظربازانه به سوی تپۀ سرسبز بود. دلش در حسرت تصاحب آنجا داشت خفه میشد. زمان دردهای خواستن و نتوانستنِ او فرا رسیده بود. با سرگردانی نجواکنان گفت:
ـ این دو تپه نباید از هم دور باشند. این دو دیده و دیدارند. ما باید آبها را بخشکانیم. ما باید این رودخانه را نابود کنیم. اینجا سد میزنیم. سد میزنیم تا بتواند جلو سیلابها را بگیرد.
ولید باز به تقلا افتاد:
ـ اقبال چنین کاری شدنی نیست. ما اینجا تختهسنگ نداریم که بتوانیم سد بسازیم . سد ساختن تجهیزات میخواهد. سدی که با گِل ساخته شود، خِشتش روی خِشت بَند نمیماند!
تپۀ پیر احساس کرد که بازهم سنگانداز تفرقه در کمین نشسته است. نباید اجازه میداد که چون گذشته مثل روزهای آشوب هرکس بر سر راهی، با دیگری که همراه او نبود، در ستیز میشد. نباید بگومگوها در دل تپه میپیچید و در غبار این کشاکش، همه چیز نابود میگشت. تپۀ پیر اگرچه درونی تیره و تار داشت، اما اندیشهاش روشن بود. مثل ستارۀ قطبی که در شب تاریک، دل روشن دارد. باید بازهم دست به دامن او میشد. نگهبان دهکده را باید فرا میخواند، نگهبان دهکده پیرمردی بود که هالهیی از نور همیشه پیرامونش را درخشنده و روشن میساخت. او در مکانی و زمانی حضور داشت که دیگران از آن غایب بودند.
در عالمی اسرارآمیز، تنها تپۀ پیر بود که او را میدید و از حضورش خبر داشت.
مردم دهکده بر فراز تپه، پیرمردی را دیدند که عصازنان به آنها نزدیک میشود و با حضور خود نوعی آرامش وصفناپذیر را به همراه میآورد. پیرمرد چنان قدم برمیداشت که گویی در ظلمت مطلق قدم میگذارد. اما مسیرش به جانب ولید و اقبال و جنید که هر سه کنار هم ایستاده بودند، مُنتهی میشد. پیرمرد به آنها رسید، نزدیکشان، اما نگاهش به سمت دیگری بود. مردم در تعجب فرو رفته بودند. حضور غریبهیی که از هیچ راهی نمیتوانست به آن دهکده آمده باشد، برای آنان نفسگیر و دلهرهآور بود. اما پیرمرد با صدای مهربان و نرمی که گویی از ملکوت آمده است، پرسید:
ـ چه شده فرزندانم؟
چون کسی را یارای پاسخ گفتن نبود، پیرمرد ادامه داد:
ـ میدانم از روزی که آن تپۀ سرسبز در مقابل دیدهگانتان قد کشیده است، دیگر نمیتوانید به اینجا بَند شوید. میخواهید کمی به آنسوترک پرواز کنید. میخواهید از سردی و سکوتِ این تپۀ متروک رهایی یابید.
و این وسوسۀ سوزان چنان در درونتان فرمان میراند که دیدن حقیقت را برایتان دشوار کرده است.
مردم دهکده که ابتدا احساس میکردند حضور پیرمرد توهمی بیش نیست، حالا با شنیدن حرفهای او به تردید افتاده بودند. پیرمرد که متوجه حیرت آنان شده بود، خندید. به نرمی سپیدۀ سحر گفت:
ـ اگر شما با قلبهایتان زندهگی میکردید، مرا همواره میدیدید. من دور و ناآشنا نیستم.
جُنید که متوجه شده بود، پیرمرد نابیناست، به سختی گفت:
ـ ای مرد غریبه، ما مردمی هستیم که از حواس پنجگانه، از بینایی و شنوایی برخورداریم، چگونه به حرفهای پیرمردی چون تو که در ظلمات فرو رفته و معلوم نیست در اثر کدام سِحر و جادو حضور پیدا کرده، گوش بسپاریم؟
پیرمرد به سمت او چرخید و گفت:
ـ من زندانی این حواس پنجگانهیی که تو به آن مینازی نیستم. زادۀ هیچ تخیل و جادویی هم نیستم. من همینجا بوده، هستم و با این تپۀ پیر و آن دهکدۀ متروک خواهم ماند. پس بهتر است به حرفهای من گوش بدهی، البته اگر هیاهوی خور و خواب به گوشهای تو مجال شنیدن میدهد:
ـ شما در اندیشههای خودتان رسوب کردهاید. آنچنان که به یک توّهم و خیال جان میسپارید. درحالیکه حقیقت اینجا و در کنار شما حضور دارد. سالهاست که اینجا مثل این تپۀ پیر، سرد و ساکت، انتظار شما را میکشد. و عجیب است که شما ربودن یک توّهم را از چنگ روزگار خَسیس غنیمت میدانید.
ـ نگاه طعنهآمیزش به طرف اقبال نشانه رفت. بعد ادامه داد: …
ـ تپهیی سرسبز و مکانی دلفریب که از تصادفی نامعلوم سر برداشته باشد، با همان تصادف نامعلوم هم از بین میرود. به خیال خودتان، مردمی که از شما توانستند از پُل عبور کنند و خود را به آنسرزمین جادویی برسانند، چقدر میتوانند دوام بیاورند. آنها اگرچه با هدف تسلط به آن باغ باشکوه رهسپار شدند، اما راه آنان تاریکیِ گستردهییست که هرچه آن را بپیمانید، باز به پایانش نمیرسند. آنان چون در طلب چیزی رفتند که وجود ندارد، همچنان در ظلمات اسیر میمانند. آنان روی خط سراب و در جان و دل تاریک. شما در سازگاری و دوستی با یکدیگر و با معنایی بیرون از محدودۀ خودتان، میتوانید آن باغ بیمانند و خیالانگیز را اینجا و روی همین تپۀ سرد و سنگ بنا کنید.
ولید که با چشمانی هورایی خویش محو تماشای پیرمَرد شده بود، به او لبخند زد. پیرمرد نیز چون پدری که به تماشای فرزند بایستد، مِهربانانه به او مینگریست. ولید متعجب بود که از این چشمانِ نابینا چه صاعقۀ مقاومتناپذیری ساطع میشود.
پیرمرد ادامه داد:
ـ شما هر روز به همان سَمتی میروید که دیروز از آن گذشتهاید. به این کویر مثل صحرای ساکتِ خفتهگان نگاه میکنید و این چه ملال پایداریست.
تا حالا که نمیدانستید زیبایی چیست، سبزینهگی و طراوت و عطر خوش باغ چیست، به همین صحرای ساکت و خُفته دلخوش بودید، اما از امروز زمان دردهای شما فرا رسیده است. دیگر شما آدمهای بیدردی نیستید که خوشخوشان بگذرید، ببینید، اما ندانید. حالا شومبختییی که سال ها در خانههایتان پنهان کرده بودید، همهجا را پُر میکند.
به جای تشریح زیباییهای آن باغ که از آنِ شما نیست، راه رگهای دهکدۀ خودتان را بیابید تا خونتان را در آن بدوانید.
هرچند پیوستن به آن تپۀ زیبا عزیز است، اما کَرکسان پُرحوصلهیی آنجا هستند، کمین کرده در پشت درختان قامت برافراشتۀ آن که مرگ و پوسیدهگی شما را انتظار میکشند.
شما باید بنیاد خود را در گذشتههای دور و دراز همینجا جستوجو کنید. که از خاطری به خاطری نانوشته و نوشته چون جریانهای درونی آب، به چاه خاطره مخفی ماندهاند. اینجا هم روزی چنان زیبا و دلانگیز بود که وسوسهاش هر بینندهیی را بیقرار میکرد، اما گلهای این باغ و این دهکده مُهلت چندروزه برای زندهگی داشتند و اسیر طغیان هوسهایِ خودخواهانه و خودبینانه گشتند.
این تپۀ پیر اگرچه در ناهمواری طبیعت قرار گرفته است، اما میتواند بدل به گلستان شود، در پرتو همت شما.
پیرمرد قبل از آنکه از نظرها ناپدید شود، جوانان دهکده، ولید، جُنید و اقبال را از نظر گذراند و با لحنی پدرانه گفت:
همت و همدلی شما، این کویر را باغستان بهشتی میکند. بپرهیزید از کسانی که مُردهاند اما لاف بینایی میزنند. باید فارغ از هر رنگی و هر نقشی، دل به هیچ فریبی نبسته و به تاریکی دهکدۀتان روشنایی ببخشید. به مرگش زندهگی، به ندانستنش دانستن، به اندوهش شادی و به اسارتش آزادی.
خواندن نقشهای سرنوشت و آینده، تنها از شکل حرکت و راه و رسم کار شما ممکن میشود.
پیرمرد به سمتی چرخید که از آنجا آشکار شده بود، اما قبل از آن دوباره به سمت جمعیتی نگاه کرد که خیره و مات رفتنِ او را تماشا میکردند. با لحنی شوخ، درحالیکه عصایش را روی تپه میکوبید، ادامه داد:
ـ اگر شما این تپۀ افتاده را تنها نگذارید، این پیر خسته هم هوای عاشقی به سرش نمیافتد.
پیرمرد ناپدید شد و تپۀ پیر از هیجان و شرم آرام لرزید. جُنید به عقب برگشت و ناگهان از پدیدار شدن کویر برهنه و سکوت ابدیِ آن بر خود لرزید…
Comments are closed.