احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد مختار شنقیطی/ برگردان به فارسی: احمدذکی خاورنیا - ۱۷ ثور ۱۳۹۸
بخش نخست/
از شگفتآورترین پدیدهها در جهان اسلام این است که بسیاری از قربانیان خودکامهگی – که در میان ما اندک هم نیستند- استبداد و خودکامهگی را از نگاه منطقی و فکری مجاز میشمارند. این دوگانهگی که از نگاه عملی در برابر استبداد به مبارزه بر میخیزند و از نگاه فکری آن را مجاز میدانند در جنبشهای اسلامی بیشتر از دیگر نیروهای سیاسی دیده میشود.
یکی از دلایل این تقصیر این است که ما اندیشههای سیاسی تاریخ خود را بهسان گردنبندی برگردن خویش انداختهایم اندیشههای سیاسییی که بیش از اینکه بازتابدهنده اصول و مبانی اسلام باشند بازتابدهنده اصول و مبانی قدرتهای سیاسی وقت بوده اند.
مالک بن نبی فیلسوف جزایری از جمله شخصیتهایی است که این بیماری را تشخیص داده و تأکید میورزید که «تمدن اسلامی از اصول اسلام سرچشمه نگرفته بلکه این مبانی اسلام بوده است که در این تمدن با قدرت حاکم هماهنگ شده است». این یک تشخیص دقیق است علی الاقل نسبت به بخش سیاسی تمدن اسلامی.
اما سبب اصلی این دوگانهگی بیشتر بر میگردد به تاریخ جدید ما تا تاریخ قدیم. ملتهای زیادی از تجارب قدیم شان عبور کرده و زنجیرهای تاریخ باستانی خود را شکستند. سبب اصلی این دوگانهگی استعمار و واکنشی است که مردم تحت استعمار در برابر هر آنچه از غرب میآید نشان میدهند ولو که آنچه از غرب میآید درست هم باشد و از اینرو است که ما همیشه برمحور خود چرخیده و به خود انتقادی و اصلاح معایب خود باور نداریم.
استعمارگران تأثیرات منفی زیادی بر جوامع تحت استعمار خود گذاشته اند، طوری که سرمایههای آنها را غارت کرده اند و وحدت شان را از هم پاشیده و هویت آنها را دگرگون ساخته اند.
اما از منظر من بدترین تأثیرات منفی استعمار غربی در کشورهای اسلامی، ایجاد نگرانی در روابط انسانییی بود که میان این دو تمدن در سدههای نهضت اروپانی آغاز گردیده بود.
پژوهشگران در زمینۀ روابط تاریخی میان غرب و جهان اسلام به آسانی درک میکنند که در دوران پیش از استعمار روابط متقابل میان جهان اسلام و غرب خوب بود موردی که آن را میتوان در نوشتههای برخی از اندیشمندان غربی مانند ژان ژاک روسو یافت. او در کتاب خود تحت عنوان عقد اجتماعی از «قانون فرزندان اسماعیل و نظام سیاسی آن» اظهار شیفتهگی میکند و هدف او از قانون فرزندان اسماعیل همانا شریعت اسلامی است.
کما اینکه مشهورترین نویسندهگان المان مانند «گوته» در «دیوان شرقی» خویش در همین دوره اظهار علاقه و شیفتهگی به ادبیات عربی و فارسی نشان میدهد بهویژه در قصیدهیی تحت عنوان «آهنگ محمد» و کار به جایی میرسد که یکی از ادیبان آلمانی در این دوره خود را «شهید ادبیات عربی» مینامد.
در طرف دیگر، رهبران اندیشه و علوم اسلامی مانند محمد عبده، رفاعه طهطاوی، خیرالدین تونسی، عبدالرحمن کواکبی و علال فاسی را مییابیم که زبان به ستایش از تمدن غربی و نظام سیاسی آنها میگشایند و رفاعه طهطاوی در این زمینه کتابی تحت عنوان (تلخیص الابریز الی تلخیص باریس) مینویسد و محمد عبده از غرب میگوید که در آنجا اسلام بدون مسلمانان را یافته و در شرق مسلمانان بدون اسلام را دیده است.
با این حال، این تحسین متقابل میان جهان اسلام و غرب، متأسفانه با آغاز استعمارگرایی از بین رفت، طوری که پس از استعمار ابزار و زبان رویارویی بر روابط طرفین غالب گردید. غرب برای خود اجازه داد تا مسلمانان را تحقیر کرده و ذلیل سازد و گفتمانی وسیعی در رسانهها به همین هدف راه اندازی شد. در مقابل، مسلمانان هم برای خود اجازه دادند که در برابر غرب ایستادهگی کنند و مانع بر آورده شدن آرزوهای آن گردند و این باعث شد که یک سره تمام آنچه را که از غرب میآمد بدون تفکیک میان خیر و شر آنها رد کنند؛ طبیعی است که در فضای جنگ هرکس پیرامون خویش میچرخد و از طرف مقابل هرگونه فضیلت را نفی میکند.
بزرگترین زیانی که غرب و مسلمانان از همدیگر دیدند این بود که حس تحسین برانگیزی متقابل تبدیل به جنگ و نفرت از همدیگر شد و در نتیجه ارتباط متقابل قطع گردید، طبعاً مسلمانان از این روند بیشتر زیان دیدند؛ بهخاطر اینکه آنان نیاز به غرب داشتند تا در این مرحلۀ بحرانی از تاریخ خود از آن بدون کدام قراردادهای فرهنگی و پیچیدهگیهای سیاسی بیاموزند. مقابله با غرب باعث افزایش نگرانیها و به وجود آمدن فاصلهها در ذهن مسلمانان گردید و این وضعیت شانس استفاده از ارزشها و روشهای نظام سیاسی غربی را ضایع ساخت.
اما غرب هم خسارهمند شد؛ زیرا نتوانست از فرهنگ اسلام چیزهایی را بیاموزد که او را از سنگوارههای ساخته خودش برهاند و دل سفت و سختش را نرم سازد. استعماری که زبان زور را با همان شدت و سفتهگیاش زبان مسلط ساخت طبیعی است که دو طرف را از حسن ارتباطات محروم کرد و اسلامگرایان هم بهخاطر حرص و دفاع از هویتشان از بهوجود آمدن این شکاف بیشتر متاثر گردیدند.
این قطع ارتباط در موضعگیری اسلامگرایان در برابر دمکراسی و مشروعیت قدرت نیز تجلی یافت. به گونهیی که موضوعات این چنینی در اولویتهای فکری اسلامگرایان و یا برنامههای عملیشان فضای مناسبی نیافت و به پارهیی از اندیشۀ فقهی و شرعی آنان مبدل نگردید و تاهنوز که هنوز است تفکر موازی بر اندیشۀ آنان مسلط است.
به همین اساس بسیاری از کتابهای اسلامی را مییابیم که از «اسلام و دمکراسی» و یا «دمکراسی و اسلام» سخن میزنند و آدمی چنان تصور میکند که گویا اسلام و دمکراسی دو خط موازی اند، اما واقعیت امر آن است که اینها از تفکیک میان اصل دمکراسی در مظهر ارزشی و رویۀ اجراییاش ناتوان اند و عملاً به موضوعاتی میپردازند که هدف از آن آموزش مفاهیم دمکراتیک بوده نه تحقیق و جدال میان اسلام و دمکراسی.
سوالی که همواره باقی مانده این است که آیا اسلام با دمکراسی سازگار است؟ چندین دهه است که این سوال بازتاب یافته و تلاشها و گفتوگوهای لفظی زیادی در این زمینه صورت گرفته است که منفعتی در پی نداشته است مانند اصرار بر استفاده از اصطلاح شورای اسلامی به جای دمکراسی و گویی امت ما در شرایط بحرانی کنونی همه چیز را تحقق بخشیده و تنها اختلافات بر واژهها مانده است!.
در چنین فضای مملو از زبان رویارویی پرسشهای جدی و آرام هیچ وقت مطرح نشد مثل اینکه منبع مشروعیت سیاسی در اسلام چیست؟ حد و مرز مردم و حد و مرز قانون در شریعت اسلامی تا کجاست؟ آیا خواستههای حاکم مستبد بهتر از قانون است اگرچه قانونی ساخته بشر باشد و از قانون الهی الهام نگرفته باشد؟ آیا تطبیق شریعت تصمیم بالایی است که به موجب آن قدرت دین، مردمی میگردد و از آن استفاده میکند به جای اینکه در خدمت آن باشد؟ یا اینکه پروژۀ اجتماعی است که توسط جامعه حمایت میشود؟
با عمیق شدن نگرانیها در ذهنیت خودمحوری مسلمانان در اثر رویارویی با غرب، فرصت استفاده از ارزشها و رویههای موجود در نظام سیاسی غربی از دست رفت در حالی که غرب در این زمینه ممثل نظام ارزشهای اسلامی است. اندیشۀ اسلامی از مرحلل انفتاح و مثبت بودن و حرکت و اقدام که در پایان قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم بر آن حاکم بود به مرحلۀ بسته بودن و دفاع و خودمحوری و عدم اعتماد بر دیگران و حتا به زیر دستان انجامید.
این امر باعث شد که مسألۀ مشروعیت سیاسی از اولویتهای اندیشه اسلامی خارج شود در حالی که در آن زمان از جمله اولویتها به حساب میآمد مفهوم تطبیق شریعت وارونه نشان داده شد و به شکل جزایی در آمد و گویا بریدن دست دزدی که چند درهمی را دزدیده به دست کسی که میلیاردها را به سرقت برده است خود شریعت است! و یا اینکه پس گرفتن خانهیی از غاصبان آن به وسیلۀ کسی که همه کشور را غصب کرده است عین عدالت است! و یا اینکه آزاد کردن یک نفر از زندان به دست کسی که میلیونها انسان را کنترل میکند کار با اهمیتی است و چیزهایی از این قبیل… !. اساس شریعت عدالت است و زمانی که شهروندانی فراتر از قانون و یا فروتر از قانون باشند در آن صورت عدالتی وجود ندارد. هر قدر قانون عادلانه باشد – خواه قانون آسمانی یا زمینی- هرگاه بر همهگان به طور یکسان تطبیق نگردد هرگز تأثیر عملی نخواهد داشت.
ایجاد حکومت دمکراتیک که به ارادۀ ملت و آزادی فردی احترام بگذارد راهی برای تطبیق شریعت اسلامی است و بلکه مهمترین پارهیی از این تطبیق در مهمترین جنبههای زندهگی و بحث برانگیزترین آن خواهد بود.
ابراهام لینکلن میگفت: «هیچکسی فراتر از قانون و فروتر از آن نیست» و روسو میگفت: «یکی از مشکلات بزرگ سیاست این است که شکلی از حکومت ایجاد میکند که قانون را بالاتر از انسان مینهد».
با چنین تفکری انسان غربی توانست که عدالت را برای خود و کشورش تحقق بخشد با وجود اینکه قوانین زمینیاش نسبت به شریعت آسمانی قاصر است کما اینکه در تعامل با دیگران در بیرون از مرزهایش راه ظلم و ستم را میپیماید.
اما در جهان اسلام تا هنوز حاکم فراتر از قانون است که از هر آنچه انجام میدهد پرسیده نمیشود و اکثر مردم تا کنون فروتر از قانون اند و تا هنوز که هنوز است خواستههای خداگونه شخص مستبد به عنوان آخرین مرجع دانسته میشود، اگر نیکویی کرد همینقدر میکند که شهروندان را از ظلم و ستم علیه همدیگر منع میکند گرچه خود بر همه شهروندان ظلم روا میدارد. بلکه مستبد در توزیع ظلم بر رعیت راه عدل را در پیش میگیرد و داستان او به داستان فیودالهای قدیم میماند که بردهگان را از تجاوز بر همدیگر منع میکردند، اما خودشان آنها را به بردهگی گرفته و بر همۀ شان ظلم میکردند.
Comments are closed.