فلسفۀ «پراکسیس» مارکس

گزارشگر:مازیار رازی/ 28 عقرب 1393 - ۲۷ عقرب ۱۳۹۳

بخش دوم

mnandegar-3«تیوری» به خودی خود «غیرعملی» است، زیرا که قابل تحقق نیست؛ و کارایی «تیوری»، مشروط به وجود «نقد رادیکال» منطبق با نیازهای مردم است. از دیدگاه مارکس، این نکته پایه و اساس انتقال «تیوری» به «عمل» را تشکیل می‌داد. از آن‌جایی که نیازهای مردم با رهایی کامل آن‌ها قابل تحقق است، پس لازمۀ این انتقال (تیوری به عمل)، یک «انقلاب اجتماعی» است. و در مرکز این انقلاب نیز پرولتاریا، به عنوان تنها طبقۀ متشکل تحت ستم که آزادی‌اش پیش‌شرط آزادی کل بشر است، قرار دارد. بدین ترتیب، پرولتاریا با نفی خود به مثابۀ یک طبقه، کل نظام طبقاتی را از میان برمی‌دارد.
مارکس معتقد بود که پرولتاریا به رهایی کامل خود دست نمی‌یابد، مگر این که «تیوری» را به «عمل» تبدیل کند. او تأکید می کرد که تیوری به خودی خود منجر به رهایی پرولتاریا نمی‌گردد. هم‌چنین «وجود» یا «حضور» اجتماعی تیوری به خودی خود، منجر به آزادی طبقۀ کارگر نمی‌گردد. طبقۀ کارگر در ابتدا باید به موقعیت اجتماعی خود آگاه گردد ـ به نیازهای رادیکال خود واقف گردد. و سپس لزوم فراهم آوردن زمینۀ مادی برای رهایی خود را درک و در ارتباط با آن، «عمل» انقلابی سازمان دهد.
«آگاهی» پرولتاریا نیز «فلسفه» یا جهان‌بینی آن طبقه است. در واقع، پرولتاریا و فلسفه یک واحد غیرقابل تفکیک را تشکیل می‌دهند. مارکس در این مورد می‌نویسد که: «همان‌طور که فلسفه سلاح‌های مادی خود را در پرولتاریا جست‌و‌جو می‌کند، پرولتاریا نیز سلاح‌های معنوی خود را در فلسفه می‌یابد».(۱۳) به سخن دیگر، بدون پرولتاریا و در غیاب نیروی بالقوۀ آن طبقه، هیچ‌گاه افق محدود فلسفه (یا تیوری)، گشایش نمی‌یابد. «فلسفه» تنها زمانی به هدف نهایی خود می‌رسد که متکی بر یک طبقه ـ به مثابۀ ابزار و سلاح مادی‌اش ـ باشد و ریشه در «واقعیت» عینی پیدا کند. از سوی دیگر، پرولتاریا بدون دست‌رسی به سلاح معنوی خود (فلسفه)، به رهایی نهایی نخواهد رسید. مارکس می‌گوید که: «فلسفه بدون الغای پرولتاریا تحقق واقعی نمی‌یابد و پرولتاریا بدون تحقق واقعی فلسفه نمی‌تواند خود را ملغا کند».(۱۴)
تا این مقطع، تحلیل‌های مارکس در مورد نقش پرولتاریا از زوایۀ مفاهیم فلسفی بنا شده بود و نه تحلیل‌های اقتصادی ـ اجتماعی. تحلیل او محدود، و تنها متکی بر ارزیابی تاریخیِ او از وضعیت پرولتاریا بود. او هنوز نقش پرولتاریا را از زاویۀ تحلیل قوانین حاکم بر روابط اقتصادی سرمایه‌داری، روابط طبقاتی جامعۀ بورژوایی و دولت سرمایه‌داری، بنا نکرده بود. در واقع، کمبود یک تحلیل علمی از نقش پرولتاریا در تحلیل‌های آن دورۀ او مشاهده می‌شد. اما با این وصف، او به نقش مرکزی پرولتاریا در انقلاب و دگرگونی جامعۀ بورژوایی دست یافته بود. پس از آن دوره، او تمرکز خود مبنی بر توضیح نظر «عمل» را بر «کار بشر» یا تولید مادی گذاشت. او چنین روشی را در دست‌نوشته‌های اقتصادی ـ فلسفی ۱۸۴۴ (دست‌نوشت‌های ۱۸۴۴) آغاز کرد و در کتاب «سرمایه» به عالی‌ترین شکل آن تجلی داد. نظریه‌یی که بر این امر تأکید داشت که: «پرولتاریا به علت فروش نیروی کارش، ارزش افزونه تولید کرده و نقش آن در تولید زمینۀ لازم برای سازمان‌دهی انقلاب سوسیالیستی را فراهم می‌آورد». اما بازتاب این نظریات به دقیق‌ترین شکل آن، در تزهای فوئرباخ نمایان شد.
تزهای فوئرباخ و فلسفۀ «عمل»
اساسی ترین خصوصیات فلسفۀ «عمل»(۱۵) مارکس، در تزهای فوئرباخ (۱۶) خود را به نمایش گذاشت. در این اثر کوتاه، مارکس به‌وضوح مفهوم «عمل» را، مبنی بر وحدت «بشر» و «طبیعت» و وحدت «عین» و «ذهن»، نشان داد(۱۷). در یازده تز، مارکس فلسفه‌اش را به مثابۀ فلسفۀ «تغییر و تحول» جهان معرفی می‌کند. اکنون به تزها می‌پردازیم:
تز اول:
نقص اصلی ماتریالیسم همۀ فیلسوفان تا کنون ـ از جمله فوئرباخ ـ این است که شیء(۱۸)، واقعیت(۱۹)، جهان محسوس(۲۰)، در آن ها فقط به صورت عین(۲۱) یا نگرش [تأمل(۲۲)] به طور ذهنی درک می‌شود، نه به صورت فعالیت بشری مشخص(۲۳)، یا پراتیک. این نشان می‌دهد که چرا جنبۀ فعال [واقعیت]، برای مخالفت با ماتریالیسم، توسط ایده‌آلیسم بسط داده شد؛ البته فقط به صورت انتزاعی، چرا که ایده‌آلیسم طبعاً فعالیت واقعی و مشخص را چنان که هست نمی‌شناسد. فوئرباخ در پی اعیان مشخص، واقعاً متمایز از اعیان اندیشه، است؛ ولی خود فعالیت بشری را چون فعالیت عینی نمی‌نگرد. به همین دلیل، در کتاب «ذات(۲۴) مسیحیت» فقط فعالیت نظری [تیوریک] را فعالیتی اصالتاً بشری می‌گیرد و درک خود از پراتیک را به شکلی از تظاهر حقیر جهودوارانۀ (۲۵) آن محدود می‌کند. از این‌جاست که وی اهمیت فعالیت «انقلابی»، اهمیت فعالیت «عملی – انتقادی» را درنمی‌یابد.
تز اول را دقیق‌تر می‌شکافیم:
در سه جملۀ نخست (به ویژه جملات اول و سوم) مارکس می‌گوید که نقطۀ قوت ماتریالیسم سنتی (به ویژه ماتریالیسم فوئرباخ) در تأیید این امر نهفته است که او واقعیت جهان را مستقل از «ذهن» توضیح می‌دهد. اما نقطۀ اساسی آن این است که عینیت (objectivity)، واقعیت و جهان محسوس صرفاً به صورت «تأمل» و یا به صورت ذهنی درک می‌شود و نه به صورت فعالیت محسوس عملی بشری.

 

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.