تخـم خرگـوش

گزارشگر:نویسنده: حسن «بلاسیم»/ گزارنده به فارسی: رزاق مأمون - ۱۹ جوزا ۱۳۹۸

بخش دوم و پایانی/

ادبیات داستانی عـراق

mandegarمن تخم را سه روز قبل از دیدار با سلمان یافتم. یک روز مثلِ همیشه بعد از سپیده‌دم از خواب برخاستم. کمی غذا و آبِ نوشیدنی آوردم؛ سپس سری زدم به دوستم، خرگوش. قفسش را گشودم و او پرید میان باغ. در میانۀ قفس یک تخم دیده می‌شد. آن را برداشته نگاه کردم و سعی کردم از این وضعِ پوچ سر دربیاورم. کوچک‌تر از تخم‌مرغ بود. من با حالتِ مضطرب سرراست به اتاق صلصال رفتم. بیدارش کرده و ماجرا را گفتم. صلصال تخم را گرفت و دمی به آن خیره ماند؛ آنگاه خنده‌یی عجیب‌وغریب سر داد.
او انگشتش را به چشمانم نزدیک کرد و گفت:
«حجر، بهتر است پای مرا به این ماجرا نکشانی!»
من عادی پاسخ دادم: «منظورت چیست؟ من که این تخم را نگذاشته‌ام!»
صلصال چشم‌هایش را مالید و سپس دیوانه‌وار سوی تخت‌خواب خیز برداشت و مرا زیر فحش و لعنت گرفت. ما طرف درب خروجی ویلا رفتیم و دستگاه امنیتی را آزمایش کردیم. دیوارها را نظارت کرده و سراسر باغ و اتاق‌ها را وارسی کردیم. کدام نشانه‌یی از چیزهای غیرعادی به چشم نیامد. مگر تخم در قفس خرگوش!
تنها گزینه این بود که حدس بزنیم کسی با ما سرِ شوخی داشته، بی‌صدا داخل ویلا شده و تخم را کنار خرگوش گذاشته است.
صلصال گفت: «این شیرین‌کاری احمقانه کار اُم دالای فاحشه است!»
سپس خاموش پی کارِ خود رفت.
ما هر دو می‌دانستیم که اُم دالا ناخوش بود و هفتۀ گذشته به دیدار ما نیامده بود. هر دو ترسیده بودیم؛ زیرا هیچ اسلحه‌یی در خانه نداشتیم. ما تا فرا رسیدن موعد مأموریت اجازه نداشتیم اسلحه داشته باشیم. آن‌ها نگرانِ تفتیش تصادفی خانه از سوی بازرسان بودند. منطقۀ سبز یک ساحۀ دولتی بود و بسیاری از سیاست‌گران در آن‌جا ساکن بودند. ما در آن ویلا تحت نامِ محافظان یک عضو پارلمان زنده‌گی می‌کردیم. صلصال مصلحت دانست که من خرگوش را با دست خودم به قتل برسانم؛ مگر من به درخواست وی پاسخ رد دادم و برایش گفتم که خرگوش در این ماجرا سهمی ندارد.
او که خشگمین از اتاق بیرون می‌رفت، گفت: «آن تخم را خرگوش خونین تو نگذاشته؟»
من قهوه درست کرده و در باغ به تماشای خرگوش نشستم که سرگرم خوردن غذایش بود. می‌گویند غذای خرگوش حاوی مایع ویتامین بی است که به‌وسیلۀ ارگانیزم‌های کوچک در روده‌ها تولید می‌شود. لحظاتی بعد صلصال همراه با لپ‌تابش برگشت. زیرزبانی با خودش حرف می‌زد و سلمان را پیوسته لعنت می‌کرد. او به برگۀ فیسبوکِ خود نظر انداخت و گفت که ما باید هفته‌پُر به‌طور ۲۴ ساعت در حال احضارات باشیم. از من خواست که شب را در اتاقِ او در طبقۀ دوم سپری کنم؛ به خاطر این‌که برای نظارت بر دروازه و دیوارهای ویلا مناسب است.
ما همۀ چراغ‌ها را خاموش کرده در اتاق صلصال نشستیم و هریک به نوبت اطرافِ ویلا را بازرسی می‌کردیم. دو شب بدون هیچ اتفاق مشکوکی گذشت. ویلا خاموش و در سکوت و آرامش غرقه بود.
روزهای اقامت در اتاق صلصال پی بردم که او به نام مستعار «جنگ و صلح» در شبکۀ فیسبوک ثبت نام کرده و تصویر طراحی‌شدۀ تولستوی را در نمایۀ خود گذاشته بود. او بیش از هزار دوست فیسبوکی داشت که اکثر آنان نویسنده‌گان، روزنامه‌نگاران وروشن‌فکران بودند. او دربارۀ نظرات آنان بحث می‌کرد و در قیافۀ یک روشن‌فکر کاربران فیسبوک را مورد ستایش قرار می‌داد. او به ابراز نظر پرداخته و خشونت‌های جاری در کشور را در کمال تواضع و خردمندی تحلیل می‌کرد. حتا به طور آزمایشی با من در مورد شخصیت معاون وزارت فرهنگ پُرگویی کرد. برایم گفت معاون فرهنگی چقدر آدم بافرهنگ و انسانی هوشمند و منحصر به فرد است. در آن زمان، من علاقه‌مند صحبت دربارۀ معاون وزارت نبودم. بهش گفتم افراد شامل در کار و کسبِ ما بایستی از بحث‌های فیسبوکی خود را دور نگه دارند.
او با پوزخند یک آدم حرفه‌یی به سویم نگریست و گفت: «حجر، در قصۀ تخم خرگوشت باش!»
سرانجام وقتی سلمان از ما دیدن کرد، خشم صلصال در برابرش ترکید و قصۀ تخم مرغ را برایش توضیح داد. آقای سلمان داستان ما را به استهزاء گرفت و شک و تردید ما نسبت به اُم دالا را بی‌بنیاد خواند. برای ما اطمینان داد که اُم دالا زنی مورد اعتماد است و چندین سال با آن‌ها کار کرده است. اما صلصال خود سلمان را به خیانت متهم کرد و درحالی‌که من نشسته تماشا می‌کردم، مشاجرۀ هر دو آغاز شد.
از ورای مناظرۀ آن‌ها دریافتم که مردم در دنیای سیاست و فرقه‌گرایی، اغلب اوقات به‌خاطر مصلحت‌های کلان دست به خیانت می‌زنند. قدرت‌های قدرتمند در بسا موارد به عنوان بخشی از یک معاملۀ بزرگ بر سر جایگاه سیاسی یا ایجاد پوششی برای فساد فراگیر، آدم‌کشان را به گونۀ رایگان به همدیگر استخدام می‌کنند.
مگر سلمان همۀ اتهامات صلصال را تکذیب کرد. او ما را به آرامش دعوت کرد؛ زیرا قرار بود تا دو روزِ دیگر شخص مورد نظر ترور شود. ما در آشپز خانه گردهم آمدیم و سلمان جزییات نقشه را برای ما توضیح داد. او سپس دو تفنگچۀ دستی را همراه با دو دستگاه صداخفه‌کن از کوله‌پشتی‌اش بیرون کشید و گفت که پول ما بعد از عملیات پرداخته می‌شود و ما بعد از آن به محل دیگری در حاشیۀ شهر نقل مکان خواهیم کرد.
سلمان پیش از رفتن به من پچ‌پِچ کرد: یک تخم خرگوش! هاها… جوجه مرغابی، تو حالا واقعاً بذله می‌گویی؟
شب آخر تا ناوقت همراه صلصال بیـدار ماندم. برای خرگوش نگران بودم؛ چون به نظر می‌رسید که امُ دالا در مرخصی طولانی خواهد بود و خرگوش از گرسنه‌گی و تشنه‌گی جانِ خود را از دست خواهد داد.
صلصال کماکان سرگرم فیسبوکِ خود بود. من از پنجره طرف باغ می‌دیدم. او گفت که با معاون وزیر فرهنگ در رابطه با نابودی خشونت فرقه‌یی صحبت کرده است. برداشتم از گفتار صلصال این بود که معاون وزارت فرهنگ رمان‌نویس بوده و در زمان صدام‌حسین سه رمان فلسفی نوشته است.
روزی او و همسرش در ضیافتی در منزل یک معمار ثروتمند مشغول تماشای دریای تیریس بودند. بانویش همانند خودش، جذاب، فوق‌العاده و بافرهنگ بود؛ به ویژه آن بانو دلبستۀ متون کهن اسلامی بود. رییس ادارۀ امنیت، از بسته‌گان رییس‌جمهور در جمع مهمانان حضور داشت. بعد از پایان محفل، رییس امنیت به شعبۀ نظارتش دستور داد که یک بار رمان‌های دوست ما را از نظر بگذرانند. چند روز بعد، آن‌ها رمان‌نویس را به اتهام تحریکات برضد کشور و حزب* تحویل زندان دادند.
رییس امنیت با زن رمان‌نویسِ دربند، دربارۀ رهایی شوهرش به معامله و چانه‌زنی پرداخت. وقتی زن به خواستۀ او جواب رد داد، رییس امنیت به یکی از افرادش دستور داد که دم چشمان شوهرش بر او تجاوز کند. از آن پس، زن راه فرانسه در پیش گرفت و ناپدید شد.
آن‌ها در اواسط سال‌های نود میلادی رمان‌نویس را از زندان آزاد کردند. او برای پی‌گشتِ زنش رهسپار فرانسه شد؛ مگر رد پایی از او نیافت. وقتی رژیم دیکتاتوری نگونسار شد، رمان‌نویس به خانه‌اش بازگشت و در مقام معاونت وزارت فرهنگ به کار پرداخت.
داستان زنده‌گی رمان‌نویس، به طرح و ریخت یک فیلم بالیوود می‌مانست مگر من از آن همه جزییاتی که صلصال دربارۀ زنده‌گی آن مرد می‌دانست، در شگفت بودم. احساس می‌کردم که وی قابلیت و شخصیتِ آن مرد را می‌ستود. از وی پرسیدم که رمان‌نویس عضو کدام گروه بود. او پرسش مرا نادیده گرفت. بعد سعی کردم در نقشه‌یی که پیش رو داشتیم، هویتِ آن مرد را پیش خود مجسم کنم. مگر صلصال پاسخ داد که مرغابی تازه‌کاری مثل من اجازۀ فهمیدن این مسایل را ندارد. وظیفه‌ام این بود که صرفاً موتر برانم و تیراندازی با تفنگچۀ بی‌صدا کار صلصال بود.
بامداد روز بعد، ما جلوی ایست‌جای موترها در مرکز شهر انتظار می‌کشیدیم. قرار بود فرد مورد نظر، سوار بر یک موتر سرخ‌فام نوع کرون سربرسد و محض رفتن به محوطۀ پارکینگ، صلصال موتر ما را بیرون کرده و او را در مسیر پیاده‌رو تعقیب و آماج گلوله قرار دهد. بعد ما به استقامت یک مکان جدید در حاشیۀ شهر می‌راندیم. از همین رو، من خرگوش را طی این مدت با خودم آورده و او را درصندوق عقبی موتر گذاشته بودم.
صلصال در تلیفون خود یک پیامک دریافت کرد و رنگ از رُخش پرید. ما نباید برای فرد مورد نظر بیش از ده دقیقه انتظار می‌کشیدیم. از وی در این باره پرسیدم. او لعنت‌گویان با کف دست به رانش کوبید. من ترسیدم. او لحظه‌یی درنگ کرد و آنگاه در تلیفونش تصویر خرگوشی را نشان داد که روی تخمی نشسته است. یک فتوشاپ احمقانه بود. او پرسید:
«می‌دانی چه کسی این تصویر را ارسال کرده؟»
سر را به نشانۀ منفی تکان دادم.
او گفت: «معاون وزارت فرهنگ!»
«چی؟»
«حجر، هدف ما همین معاون است.»
من از موتر بیرون زدم. از حماقت و دیوانه‌گی‌های تأسف‌بار صلصال در این عملیات خونم به جوش آمده بود. بیش از پانزده دقیقه گذشت اما هدف مورد نظر پیدانش نشد. به صلصال گفتم که من از عملیات خارج می‌شوم. او دوباره موتر را کشید و مرا به صبوری و انتظارِ بیشتر دعوت کرد؛ زیرا زنده‌گی هر دوی ما در خطر بود. او دوباره درون موتر رفت و سعی کرد با سلمان تماس قایم کند. من طرف مغازه‌یی در نزدیکی آن‌جا راه افتادم تا یک بسته سگرت بخرم. قلبم از شدت خشم، دیوانه‌وار می‌تپید. همین که به مغازه رسیدم، در عقب من موتر انفجار کرد و آتش گرفت و صلصال و خرگوش را به خاکستر مبدل ساخت.

منبع نشر اول به زبان انگلیسی:
http://www.wordswithoutborders.org/article/the-green-zone-rabbit
* اشکال نمادین در میان طوایف سرخ‌پوست
** درخت هندی با چوب سیاه
*** حزب بعث

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.