احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:الحاج عبدالرحیم - ۲۷ جوزا ۱۳۹۸
در صفحۀ مهران موحد خواندم که صبورالله سیاسنگ در کتاب «ناشناس ناشناس نیست» ادعا کرده که آمرصاحب شهید نسبت به آواز فطرت ناشناس و ساربان علاقهمند بوده است. من هم به دلیل این که از نزدیک در جریان مسایل بودهام خواستم معلوماتم را در این باره با شما شریک بسازم:
در زمان جهاد آمرصاحب یک تیپ جیبی داشت که تقریباً دوازده سانتی طول و هفت سانتی عرض داشت. این تیپ گاهی در چانته شاهنیاز مرحوم می بود و گاهی هم در نزد من. جناب آمرصاحب دایماً کست قاری باسط مصری را میشنید. وقتی به قُله کوتل نزدیک میشدیم از گوشکی (هدفون) استفاده میکرد و گاهی هم کستی از «ناشناس» و یا «احمد ولی» را میشنید. چون باتری تیپ قلمی بود و همچنان بهخاطر سخت بودن یافتن باتری قلمی در آن شرایط، بیشتر به تلاوت قرآن گوش میداد و به موسیقی زیاد گوش نمیداد. در ضمن، از بس مصروفیتاش زیاد بود وقت آزاد برای شنیدن موسیقی برایش میسر و مهیا نمیشد.
سالها به همین منوال سپری میشد. در زمان مقاومت یک روز بعد از جلسات متعدد و دیدن مواضع دشمن در برگشت از خط مقدم نبرد که خیلی خسته و آشفته بود و لحظهیی خواب هم نرفته بود، در ختم منطقۀ تاواخ رسیده بودیم و محمدگل خان دریوری میکرد. در موتر ما کاکا جان محمد نیز بود. کاکا جان محمد خان از عقب به محمد گل خان صدا زد تا موتر را توقف دهد. کاکا از موتر پیاده شد و از موتر عقبی کست «رحیمبخش» را آورد. در اول کست، آمرصاحب کلاه خود را به زانو نهاد و همه گوش به موسیقی دادیم. رحیمبخش غزل زیبای عشقری صاحب را که مفهوماش با شرایط آن زمان همخوانی داشت و مصرع چهارم آن چنین بود: «…که دایم سنگ طفلان بر سر دیوانه میریزد»، میخواند. در این موقع آمرصاحب به عقب سیت نگاه کرد و حرفی نگفت. چون شب ناوقت شده بود وقتی به رُخه رسیدیم حاجی صاحب محمدگل خیلی کمی صدای خود را بلند کرد و به اشاره به من گفت: پایین میشوید؟ حرفش را آمرصاحب شنید و به من گفت: حالا صبح نزدیک است پایین نشوید. آمدیم خانه آمرصاحب در جنگلک. در حین خانه رفتن به محمدگل خان گفت کست را برای من بدهید. وقتی داخل خانه میشد من در روبهرویش ایستاده بودم تا هدایتی نباشد.
تأمل اندکی نمود و فرمود: رحیم، خدا خیر کند هر موسیقییی که بر من اثر کند حتماً در پیاش یک حادثۀ دلخراش با خود همراه دارد و کست را باخود به خانه برد.
روزی در مرکز استاد سیاف در منطقۀ شرکت گلبهار، اعضای شورای عالی دولت جمع شده بودند. در ختم جلسه بعد از خدا حافظی از برادرها که جناب مارشال صاحب مرحوم نیز حضور داشتند، وقتی به طرف موترها میآمدیم که طرف پنجشیر حرکت کنیم، آمرصاحب گفت: رحیم! موتر فهیمخان خوبتر و مجهز است از موتر ماست، بهتر است با آن برویم. از پُل گلبهار گذشته بودیم که به حاجی عاشور که دریور مارشال صاحب بود گفت: فهیمخان خوب کستها دارد، روشن کن که بشنویم. مارشال صاحب و من در عقب موتر نشسته بودیم. مارشال صاحب گفت: آمرصاحب یک کست خوب از یعقوبی صاحب را که مخمسی بر شعر شاعر مشهور، مخفی بدخشی که در همین روزها در خانۀ کاکا جان محمد با دکلمۀ یعقوبی صاحب اجرا شده بشنوید، چطور است؟ شعر مخفی بدخشی را مطالعه کردهاید؟ و با شعر یعقوبی صاحب نیز آشنایید. شعر مخفی باز (برهنه) است و با مخمس یعقوبی صاحب بازتر (برهنهتر) شده؛ چون از لحاظ ساختاری معنا و مفهوم جملات شعراش آراسته به عشق و عاشقی است.
آمرصاحب دست راست را بر پیشانی نهاد و با شنیدن هر مصرع از حیا پیشانی خود را میمالید و این جمله را تکرار میکرد: «بچهات پیر شود، خدا انصاف نصیبت کند». در ختم تنگی دالان سنگ به حاجی عاشور گفت: تیپات را خاموش کن و بعد از هر دری سخن گفت تا اینکه به رُخه رسیدیم و من اجازه گرفتم و پایین شدم.
آمرصاحب ظاهر و باطنش آراسته به اساسات اسلام بود. عملکردش در خلوت و حضور جمع یکسان بود. خداوند مغفرتش کند و ما را توفیق و هدایت بدهد تا در روز حشر از اعمال خود با سرخرویی پاسخگو باشیم.
Comments are closed.