احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:فرشـاد نوروزی - ۰۴ سرطان ۱۳۹۸
بخش دوم و پایانی/
دو مقولۀ اساسی در آموزش فلسفۀ فلاسفه وجود دارد: یکی آموزش دادن و دیگری قبولاندنِ یک موضوع به دانشجو. افلاطون در رسالۀ گرگیاس به طرز جالبی تفکیک قایل میشود میانِ مفهوم دانستن و معتقد شدن. بیشتر ما در دوران تحصیل معتقد میشویم تا اینکه بخواهیم بدانیم و آگاه شویم. اینکه من بخواهم به کسی کمک کنم تا مطلبی را بداند و یا اینکه او را وادار کنم مطلبی را بپذیرد، کاملاً متفاوت است؛ چرا که با پیشینۀ اعتقادی مطلبی را بیان کردن تفاوت دارد با اینکه بخواهیم مطلب را به مخاطب بدون هیچ غرضِ شخصی بیاموزانیم.
دانشجو اگر آنچه که میآموزد را فارغ از زندهگی خود ببیند، از آن دلزده میشود؛ مثلاً اگر او صرفاً جنبههای نظری فلسفه را دریابد و نسبتی میان واقعیت زندهگی و دغدغههایش نیابد، مطمیناً علاقهیی به ادامه دادن نخواهد داشت. این سخن به این معنا نیست که فلسفه را وارد حوزههای عمومی و روزمرهگی کنیم، بلکه مقصود این است که به جنبههای حیاتی و بنیادین ذهن بشر باید بیشتر در فلسفه توجه شود تا حوزههای صرفاً نظری و الفاظ که وهلۀ نخست اینکه فلسفه در بستر عمومی ظاهر شده است، نه سقراط مدرک دکتری داشت و نه افلاطون و ارسطو؛ و دیگر اینکه فلسفه در بسترهای نخستینِ خود با توجه به طبیعت و زندهگی شروع میشود.
فلسـفه چیست؟
دوستداری دانش؟… در دنیای امروز بیش از صدها رشتۀ علمی در دانشگاهها وجود دارد و بس شگفتآور است که مراد از فلسفه، دوستداری هیچیک از این دانشها نیست. لفظ فیلوسوفیا زمانی از فلسفه به دست داده شد که دانشها اینهمه گسترده نبود و حدومرز مشخصی برای دانشها وجود نداشت. اما با گذشت زمان دانشها هم پیشرفت کردند و به شیوهیی تخصصی از هم جدا شدند.
اما با این وصف، باید در دنیای معاصر تعریفی تازه از فلسفه داشته باشیم – البته در کتب آموزشی فلسفه در ایران هنوز هم از تعریفی که گذشت برای فلسفه استفاده میشود – باید در دنیای امروز فصلی برای فلسفه قایل شویم. فلسفه، دانش نمیتواند باشد چرا که ویژهگیهایی که میتوان برای دانش متصور بود، در فلسفه وجود ندارد. در دانش خصلت انباشتی و برهمافزایی وجود دارد حال آنکه در فلسفه چنین چیزی وجود ندارد.
ما لفظ فیلسوف را هم برای شارحان و هم برای فلسفهورزان به کار میبریم؛ دوستداری دانش با دانایی خیلی متفاوت است و عامل فصل بحث ما نیز در همین مسأله است. بهراستی همانطور که در مسایل تشکیک وجود دارد، در اطلاق مفاهیم نیز وجود دارد؟… در تعریف فلسفه اگر بگوییم دوستدار دانایی، باید دانایی را تعریف کنیم که آیا دانایی بر دانستن عمومی علوم اطلاق میشود یا در پی پاسخ دادن به پرسشهای بنیادین بودن، که اگر اینطور باشد، تمامی علوم در پی این موضع هستند. مراد از فیلسوف اگر متفکر فرهنگ و سرزمینی در روزگاری خاص باشد، باید گفت که او حتماً از این جامعنگری که امکان طرح سوالات زمانه را میدهد برخوردار بوده است و اگر منظور متخصصان دانشگاهی فلسفه باشند، شأن آنها مآلاً به اندازۀ شأن آموزشی و پژوهشی هر دانشگاهی دیگر در هر رشتۀ دیگری است و الزاماً جایی در تاریخ تفکر ندارند.
فلسفه اگر تلاش برای آموختن اندیشیدن باشد، روش است و برای بهکارگرفتن این روش باید مادۀ دانش هم وجود داشته باشد، بسته به اینکه شخص در چه زمینهیی میخواهد بیندیشد. موضوع دانش او هم متفاوت خواهد بود اما بدون دانش دربارۀ موضوع و بدون اطلاع از دیگر دستاوردهای علمی و فکری بشر دربارۀ آن موضوع و بدون پیش چشم داشتن تاریخ فلسفه به معنای خاص و تاریخ فرهنگ بشر به معنای عام بحث فلسفی کردن بیفایده میتواند باشد.
فلسفه مبتنی بر استدلالهای عقلی است و تحلیل مفاهیم، و انسان هم موجودی است دارای عقل و قوۀ فهم استدلال و تحلیل، اما نه فلسفه صرف استدلال تحلیلی است و نه انسان یکسره منطقی و معقول. استدلال و تحلیل و منطق لازم است ولی کافی نیست که اگر چنین بود نهایتاً همۀ اختلافنظرها رفع میشد. فلسفهدانی و فلسفهخوانی و فلسفهورزی نوعی وسعت دید و گریز از تعصب محسوب میشود، چرا که به انسان کمک میکند از تنگفکری رهایی یابد.
اینک پنج نظام فلسفی مختلف رایج است؛ اول و قدیمتر از همۀ فلسفه اسلامی است که شامل حکمت مشاء و اشراق و حکمت متعالیه و کلام معتزله و اشعری و عقاید متصوفه میشود، که البته ریشۀ آن را باید در اندیشهها و اصول فلسفی یونانیان جست.
علیرغم اینکه حکمای اسلامی چون صدرا ابتکارات متعددی را بر آن افزودند اما اسلوب اساسی و پایۀ آن همان فلسفۀ یونانی است، به واقع حکمای اسلامی بسط و شاخ و برگ دینی بدان وارد کردند اما تنه همان تفکر ثابت است. همچنین است حکمت توماس آکویینی که آنهم مبتنی بر فلسفۀ ارسطو است و نیز فلسفۀ متداول در میان کاتولیکهای جهان.
سه نظام دیگر عبارتاند از فلسفۀ اصالت وجود (اگزیستانسیالیسم) – اعم از دینی یا الحادی – دیگری مارکسیسم از جنبۀ فلسفی محض و صرفنظر از جنبههای اقتصادی و سیاسی آن و در آخر فلسفۀ جدید تحلیلی است که خود شامل چند نحله میشود چون «اصالت تحقیق منطقی» و «فلسفۀ لغوی و لفظی».
اینک عقاید ارسطو بر فلسفۀ نصف جهان متمدن حکومت میکند. این در حالیست که بارها ناکارآمدی و نقصان آن توسط فلاسفۀ غرب رد شده است. در حالیکه نجوم بطلمیوس، طب بقراط و حتا هندسۀ اقلیدس و طبیعیات و منطق خود ارسطو دستخوش تغییرات و تبدیلات بسیار شده است. این مسأله ذهن را درگیر خود میکند که چگونه با گذشت زمان و لایه لایه شدن افکار در تاریخ رسوبات فلسفۀ ارسطو هنوز هم در تاریخ ماندگار مانده است؟
افکار ارسطو بر مبنای افکار ابتدایی همۀ انسانها بوده است و به عبارت دیگر تکنیک ارسطو در بیان احساسات و اندیشۀ مشترک بشری خود عاملی استوار در ابقای اندیشۀ او میباشد.
عامل دیگری را که میتوان اشاره کرد، تداخل و آمیزش عقاید او با ادیان است. بنای اندیشههای فلسفی ادیان بر پایههای اندیشهها و حقیقتهایی است که ماحصل اکتشافات فلسفی ارسطو است. این اندیشهها همه بر احساسات مشترک انسانی اشاره دارد و پذیرش آن را در وجود انسانها بدیهی میسازد، و این خود مقدمهیی است برای اینکه حقیقت واحدی بهوجود آورد.
از سویی ادیان الهی با دو مفهوم الوهیت و هدایت انسانی در میان اقوام و ملل آمدند و احساسات مشترک انسانی و بدیهیاتِ اولیۀ انسانی را مقدمۀ خود قرار دادند و بعد از آن این تفکرات را به سوی ماوراء سوق دادند و برای هر عمل قانون تعیین کردند و برای آن مابهازاء قرار دادند که در همان عالم ناملموس و غیرمشهود متصور میشد و به عبارتی در دل حکومتها و قوانین آنها حکومت بر دلها را بنا نهادند. این حکومت نه بر شمشیر استوار بود و نه بر جبر ارباب ـ رعیتی، بلکه از برابری انسانها از سفید و سیاه تا مرد و زن سخن میگفت؛ اما این ابتدای کار بود و خوب برای ابتدای کار چنین احیاگری و تأکید بر جنبههای کشف نشدۀ ذات انسانی کافی بود. به عبارت دیگر، تمام این احساساتی که دین بر آنها تکیه داشت، اندیشه ها و تفکراتی بودند که در ذات انسان وجود داشت اما کشف نشده بود و دین صرفاً با نشان دادن و دست گذاردن بر گوشهیی از آن، این احساس را در وجود انسان طنینانداز نمود و این طبیعی بود که در قدم اول بسیاری از انسانها بدان روی آوردند چرا که آنها را به سوی چیزی ناشناس اما آشنا میخواند.
اما در قدم دوم یعنی بعد از آنکه این بنیانگذاران این طرق بدرود حیات گفتند، این پیشوایان بودند که باید پاسخگو باشند اما آنها نهتنها درکی که بنیانگذاران داشتند را ندارند؛ بلکه سعی بر ملموس نمودن طریق نمودند و این امر خود نیازمند دستگاهی بود که عقلی باشد، چرا که انسانها به مرور زمان روی به عقل آوردند و و این زمانی بود که بر مسایل دین اشراف یافتند و مفهوم چرایی در ذهنشان مترتب شد و این یعنی آغاز دین ـ فلسفه.
یونان اولین منطقه نبود که در آن انسان زندهگی میکرد اما به سبب اینکه مردمان آن شرایطی متفاوت با امپراتوریهای اطراف داشتند چه به لحاظ جغرافیایی و چه از نظر سیاسی، این فرصت را یافتند که به مفهوم چرایی برسند و این درجهیی از فلسفه است که اقوام دیگر هم شاید بدان رسیده باشند. اما صرف گسترش آن در محیطی که مردمانش تفلسف و بحث و جدل را آموخته بودند و حتا جنبۀ اقتصادی به بحث کردن داده بودند، رشد یافت و این موضوع در ملل دیگر مشاهده نمیشود و زمانی که زمینه برای رشد برای چیزی فراهم شود، به تبع آن ابعاد دیگر آن نیز رشد مییابد.
یونانیان این میراث خود را به قلم آوردند و این سبب شد که به اقوام دیگر صادر شود و ملل دیگر هم که بهرۀ چندانی از دانش و حقیقت سخنوری و این علم نداشتند، آن را پذیرفتند و کمکم با پیدایش و گسترش ادیان مورد استفاده بعد هدایت دینی قرار گرفت.
ادیان باید اصولی را در خود داشته باشند که وجوه تمایز خود را بهوجود آورند و مرز خود را با جوامع نشان دهند، چه بسا اگر بهحق سخن بگوییم با چشمپوشی از آداب دینی فلسفۀ دینی حوزۀ یونان و آسیای صغیر که در خود دو دین بزرگ را جای دادهاند، هر دو دین آنچه را که اصول عقلانی و فلسفی خود قرار دادهاند تا حد زیادی متأثر از اندیشههای ارسطو بوده است. این اصول حتا در آخرین دین الهی نیز به طرز غیرقابل انکاری وجود دارد. در فلسفۀ اسلامی شاید این حوزه گسترش یافت اما مبانی پایۀ آن تغییر چندانی نیافت.
ارسطو در فلسفۀ دین پیشزمینۀ اصلی دینی را فراهم کرده است، یعنی اسلوبی ثابت مبتنی بر حس و مبانی عقلی مشترک برای پذیرفتن منطقی حقیقت دین. تا بدینجا میتوان گفت که فلسفۀ دینی اسلام و مسیحیت بر اصول فکری یونانیان گسترش منطقی یافته است. البته شایان به ذکر است که این مسأله با ابداعات و خدمات فلاسفۀ ادیان در تغییر و تبدیل فلسفۀ ارسطویی هیچ منافاتی ندارد.
امتزاج فلسفۀ ارسطو با دین سبب ابقای آن از لحاظ مبانی پایه با فلسفههای جدید شد. اما در حقیقت فلسفۀ ارسطو مدتهاست که به زیر افکار و نقدهای نو فراموش شده است. از زمانی که بیکن به مخالفت با آن برخاست و علوم نو، پایههای طبیعیات آن را منهدم ساخت، اندیشههای ارسطو هم از اعتبار و اهمیت افتاد. اما چون به عنوان فلسفۀ رسمی در نزد اهل اسلام و مسیحیت پذیرفته شد و از آنجا که تغییر عقاید دینی بسیار مشکل و کند صورت میگیرد، در برابر تمامی این حملات هنوز حیات دارد.
در نزد حکمای اسلامی هم هرچند انتقادات محکمِ امام فخر رازی و محمد غزالی پایههای مشائیون را سست نمود و بسیاری از شبهات و مسایلش بیجواب ماند و گاهی بخشی از آن هم بهحق بوده است، اما هنوز هم در فلسفۀ اسلامی منطق و فلسفۀ ارسطو چه مستقیم و چه غیرمستقیم تدریس میشود.
منابع
مجتهدی، کریم. نخستین ترجمۀ فارسی گفتار در روش دکارت، راهنمای کتاب، س ۱۸، ۱-۳، فروردین– خرداد ۱۳۵۴
آدمیت، فریدون. اندیشههای میرزافتحعلی آخوندزاده، تهران، خوارزمی
مجتهدی، کریم. آشنایی ایرانیان با فلسفههای جدید غرب، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ اسلامی
فراستخواه، مقصود، سرآغاز نواندیشی معاصر دینی و غیردینی، تهران؛ شرکت سهامی انتشار، چاپ سوم،۱۳۷۷
ماهنامۀ فلسفۀ نو
مـد و مه
Comments are closed.