احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:گفتوگوکننده: فرهـاد فرامرز - ۱۰ سرطان ۱۳۹۸
انیسه لطیف درانی کیست؟
«انیسه لطیف» استم که بعد از ازدواج، لقب «درانی» به آن علاوه شد. رشتۀ تخصصیام ژورنالیسم است.
از زمانی که خود را شناختهام، علاقهمند شنیدن رادیو و برنامههای متنوع خبری و فرهنگی آن بودهام: در پنج – شش سالهگی بنا بر داشتنِ علاقه و درک معلمینم از داشتن استعداد و آواز خوب، در کودکستان سرقطارِ ترانهخوانان شدم. خبرهای رادیو را میشنیدم و به صدای «لطیفه سراج کبیری» (نخستین نطاق رادیو ملی افغانستان) علاقهمند بودم و از او تقلید میکردم.
در لیسۀ عالی «زرغونه» مدیریتِ جریدۀ مکتب را به عهده داشتم و چون خط نوشتاریام زیبا بود، تمام مطالبِ جریده را خودم مینوشتم. گردانندهگی برنامهها و کنفرانسهای مکتب را نیز برعهده داشتم. معلمانِ فارسی دریِ ما از آوازم تعریف میکردند و من برایشان شعر دکلمه میکردم و در کنسرتهای مشترک با مکاتب پسران آواز میخواندم؛ از همین سبب ریاست رادیو افغانستان وقت، هیأت سهنفری همراه با استاد مسحور جمال را به خانۀ ما ارسال داشت تا راهم را برای آواز خواندن در رادیو باز نمایند که پدرم مانع شد و گفت باید تحصیلم را ادامه دهم.
نخستین کارهایتان را با کدام رسانه شروع کردید؟
رادیو افغانستان وقت، اولین رسانۀ خبری افغانستان است و اولین قدمِ من در ساحۀ کار هم در همین رادیو بود: کار با دوستم فریده انوری. برای ثبت برنامۀ «معارف» از پوهنتون/دانشگاه به رادیو رفته بودیم، زندهیاد صباحالدین کشککی رییس رادیو در آن زمان بود، برای شنیدن جریان ثبت برنامه به استدیو آمده بود. وقتی به استدیو برگشتیم، جناب کشککی که استاد خبرنگاری ما در «پوهنتون» نیز بود، مرا تشویق کرد و از من خواست تا به رادیو بروم و برنامه بگیرم. همان بود که پرودیسری برنامۀ جوانان را گرفتم.
فضای دانشگاه، تحصیل، محل کار در آن زمان چگونه بود؟
دوران تحصیل در دانشگاه، نهایت زیبا و خوشآیند بود؛ فضای آرام و آزاد تحصیل، زندهگی در یک فضای خوشآیند که دختران و پسران با هم در کنار هم صمیمانه به درسهایشان ادامه میدادند. اما دستهایی از احزاب سیاسی آن زمان (خلق، پرچم، شعله، اسلامگراها و…) در میان دانشجویان کار میکردند، سرِ یک عده را به رقابتهای سیاسی سرگرم کرده بودند، اما با آنهم، علاقهمندی ما را از ادامۀ تحصیل کاهش نمیداد.
از هر چمن سمنی؟!
برنامه یکساعتۀ «از هر چمن سمنی» یک برنامۀ مؤفق و محبوبِ ادبی ـ تفریحی بود که شامل نمونههای شعر و موسیقی از هر نقطۀ جهان میشد. روالِ برنامه به گونهیی بود که دکلمههای شعر و موسیقی به زبانهای داخلی و خارجی، با حفظ توازن منتشر میشد و در آن نهایتِ کوشش را میکردم که واقعاً از هر چمن سمنی را به نمایش بگذارم. این برنامه خیلی پُرمخاطب شده بود، حتا شهرتِ من نیز گرهخورده به این برنامه بود و من با این برنامه بیشتر شناخته شدم. خوشحالم که خبر شدم تا همین حالا نیز این برنامه به نحوی در رادیو افغانستان ادامه دارد.
از احمدظاهر بگویید و خاطراتتان و اینکه چهوقت او را شناختید؟
با ستارۀ درخشان موسیقی وطن، احمدظاهر جان، از زمانی شناخت پیدا کردم که در لیسۀ زرغونه درس میخواندم. در آن وقت، هر سال مکاتب دخترانه و پسرانه برنامهها و کنسرتهایی مشترک میداشتند. در روزهای مناسبتیِ سال مثل روز معلم، روز مادر، روز استقلال و… کنسرتها برپا میشد. من و احمدظاهرجان در چندین کنسرت مشترکِ لیسۀ زرغونه و لیسۀ حبیبیه شرکت داشتیم. در حقیقت احمدظاهر، مربی من یا مشوقِ من در آوازخوانی بود. برایم میگفت: صدایت مقبول است و من صدایت را دوست دارم. اکثراً آهنگهایِ خود را برایم میداد تا در آن کنسرتها بخوانم. «شبهای ظلمانی» یکی از آهنگهایش بود که برایم داده بود که خواندم و باعث حسادت سایر اعضای کنسرت شده بود. او همیشه برای آمادهگی به کنسرتِ مشترک در مکتب ما حاضر میشد. دختران لیسۀ زرغونه در آنوقت دنبالش میدویدند و خاکهای جای قدمهایش را برمیداشتند…، یعنی بسیار محبوب بود!
احمدظاهر، بتی بود که مربوط یک نفر نبود؛ هرکس او را میخواست و تعریف میکرد. ما با تمام کسانیکه شامل کنسرت بودند، تمرین میکردیم. همیشه با همه خنـدان و مهربان بود و میدانست که نهتنها من، بلکه تمام مردمِ وطن صدایش را دوست دارند. یکی از روزهای تمرین که من میخواستم از پلههای زینۀ مکتب بالا بروم، دیدم که تازه برای تمرین آمده، بعد از احوالپرسی از من پرسید:
انیسه صدای کدام خواننده را دوست داری؟
جواب دادم: صدای احمدظاهر را. میدانید در جوابم چی گفت؟… گفت: اما من صدای تو را دوست دارم که بسیار مقبول است. دوست بودیم مثل هزاران دوستش، اما دوستی ما عاشقانه نبود. در همان وقت او ارتباطاتی با چندین دختری داشت که من آنها را میشناختم.
احمدظاهر استعدادم را قدر میکرد، شاید چون بسیار خجالتی بودم، میخواست جرأتم را تقویت کند: وقتی همصنفانم مرا به گیر دادند که «بیت» خوانده میتوانم، در صنفی که تمرین میکردیم، مدیرۀ مکتب ما آمد تا ببیند و بشنود. تصادفاً نوبت من بود تا بخوانم، ناگهان صدایم در گلو بند ماند و خوانده نتوانستم، دوباره تلاش کردم بخوانم، اما مثل این بود که هیچ صدا ندارم، مدیر صاحب قهر شد و گفت: پس چرا همصنفیهایت شاهدی دادهاند که میتوانی بخوانی. من که سخت ترسیده بودم و هم شرمنده شده بودم، بهجز سکوت دیگر کاری کرده نتوانستم. در آنوقت احمدظاهرجان مداخله کرد و گفت: مدیره صاحب، شما برای چند دقیقه ما را تنها بگذارید و به دفترتان برگردید و بعداً اینجا بیایید.
احمدظاهر، من و رفیع جان را که طبلهنواز بود، به یک صنف خالی برد. در آنجا مرا گفت، تو صدای اصلیات را نمیکشی. کوشش کن، میدانم صدایت خوب است. من همان قسمت آستایی آهنگ را با تمام قوتِ گلویم خواندم، دیدم که خوانده میتوانم و صدایم برآمد، نه صدای چونچونییی که اکثر مردم با خود میخوانند .
ظاهرجان، من و طبلهچی را تنها گذاشت و دوان به دفتر مدیر رفت و او را آورد. مرا گفت: بخوان انیسهجان! و من هم خواندم، با همان صدای اصلیام. مدیر صاحب رویم را بوسید، آفرین گفت و خوش شد. در حقیقت، احمدظاهر استاد یا کشفکنندۀ آوازم است. از من بارها تقاضا کرد تا همراهش چند آهنگ دوگانه بخوانم، اما به این خاطر قبول نکردم که تصمیم داشتم به عوض زندهگی هنرمندانه، زندهگی عادی داشته باشم، اما حالا پشیمانم که ای کاش قبول میکردم و همراهش میخواندم. آخرینباری که احمدظاهر را در رادیو دیدم، یک روز عصر هنگام رخصتی بود که آمد و صدا کرد «انیسه هنوز هم روزه داری؟» منظورش این بود که هنوز هم حاضر نیستی آهنگِ دوگانه بخوانیم؟ مرا اندکی شانه زد و گفت، ببین انیسه، هنگامه و احمدولی دوگانههایی خواندهاند، بیا فقط یک آهنگ دوگانه بخوانیم، باز ببین که چی میشود. من جواب دادم: نمیمانی که زندهگی راحتی داشته باشم؟ اگر یک آهنگ بخوانم یا ده آهنگ، برایم فرقی ندارد، اما باید با زندهگی اولادداری و راحتی خداحافظی کنم!
گفت: خیر باشد… و خندید.
احمدظاهر هنرمند مردم بود، هنرمند دلها بود و هست، هر آهنگش شور وزیبایی خودش را دارد، هیچ آهنگش کهنه نمیشود. چنین هنرمندان والایی، تک تک به دنیا میآیند، میدرخشند و درخشان باقی میمانند.
حضور مردم و بهویژه جوانان در کنسرتهای احمدظاهر چگونه بود؟
حضور مردم و بهخصوص دختران و زنان و جوانان در کنسرتهای احمدظاهر آنقدر زیاد بود که باور نمیشد. البته تعداد دختران و زنان بیشتر معلوم میشد، چون که او اولین آوازخوانی بود که به طرز دیگری یا بهطور غیرمعمول روی ستیژ میآمد و قیامت برپا میکرد. او عادت داشت بهخاطر خوش نگه داشتن مخاطبان، در میان آهنگها طنز و حکایت و فکاهه میگفت. یک فضای پُرمحبت و رویایی ایجاد میکرد تا شنوندهگانش به وجد آیند و روحشان با نوازشِ آواز به رقص درآید.
چه ویژهگیهایی احمدظاهر را نسبت به دیگر هنرمندان متفاوت میسازد؟
استعداد سرشار هنریاش، استعداد خروشانش در ترتیب و کمپوز آهنگ، ذوق عالیاش در انتخاب اشعار آهنگها، اداهای زیبندۀ وی هنگام آوازخوانی، دسترسی و درکِ کاملش از موسیقی، اجرای کنسرتهای خیریه به نفع معلولین، زنان، کمک به اشخاص نادار، احترام به سنتهای قبول شده، عدم حسادت به سایر هنرمندان، تشویق هنرمندان تازهکار، ذوق عالی در انتخاب لباس، شخصیت مردمی و مردمداری، عدم غرور و داشتن میلیونها دوستدار نهتنها در وطن بلکه در کشورهای همسایه را میتوان از ویژهگیهایی دانست که او را نسبت به هنرمندانِ دیگر برتر معرفی میکند.
چه خاطراتی از احمدظاهر دارید؟
خاطراتِ من از احمدظاهر زیاد و فراموشناشدنیست؛ از اینرو فقط یکی از خاطرههایم را نقل میکنم:
«کنسرتی» داشتیم به مناسبت روز زن. تمام معلمین، مدیران مکاتبِ دور و پیش کابل، نمایندۀ وزارت معارف و مهمانان در صحن لیسۀ زرغونه نشسته بودند. من رییس کنسرت و کنفرانس بودم، رفتم مقابل مکرافون تا مهمانان و حاضرین را خیرمقدم بگویم. به مجرد اینکه «آنانس»ِ آغاز را تمام کردم، رویم را به سوی احمدظاهر دور داده گفتم: اینک هنرمند محبوب ما، احمدظاهر اولین آهنگش را اجرا میکند؛ احمدظاهر درحالیکه «اکوردیونش» را روشن میکرد، نزدیک آمد و در گوشم گفت: «یک ذره تُف خو قرض بتی!»
با شنیدن این جمله، چنان تکان خوردم و خندهام گرفت که تمام مهمانان تعجب کردند که چی گپ شده است.
من که از ترس صورتم سرخ شده بودم، گفتم معذرت میخواهم؛ اما مدیرۀ عزیزِ ما چنان نگاههای خشم آلود به سویم کرد که در جایم خشک شده بودم.
از عادتهای شیرین احمدظاهر در هر محفلی، آوردن لبخند و خوشی به مخاطبانش بود. خوشبرخورد بود و میدانست که خوشی و خنده نمک زندهگی است.
از آخرین سالهای کارِ رسانهییتان در رادیو آشنا بگویید و برنامۀ گنج شایگان!
پس از خراب شدن اوضاع در کشور، همه به فکر زنده ماندن شدند و آواره شدند. ما هم به امریکا آمدیدم و در رادیوی صدای امریکا وظیفه گرفتم. در کنار تهیۀ گزارش از وطن، برنامههای زن و زندهگی، داستانهای دنبالهدار رادیو، درامهها و برنامههای خاص در روزهای خاص، برنامههای شعر و ادب را نیز مدیریت میکردم. کوششم این بود که در آن شرایط ناگوار، برای هموطنانم برنامههایی بسازم که در آنها لبخند، امید و امیدواری به ادامۀ زندهگی تقویت شود.
راهاندازی برنامۀ گنج شایگان، یکی از برنامههایی بود که به منظور انعکاس صدا و درددلِ شاعرانِ افغانستان به هر گوشه و کنارِ دنیا ایجاد شده بود. ما با راهاندازی «گنج شایگان» درهای آن برنامه را به روی شنوندهگانمان از طریق تلیفون در سراسر دنیا گشودیم. همان بود که زمینۀ معرفی یک عده شاعر و نویسندۀ عزیز ما، که در هر ک زیست داشتند، فراهم شد و گنجشایگان محوری شد برای تجمع فرهنگیان افغانستان از آسیا تا اروپا و امریکا.
حرف آخرتان؟
حرف آخرِ من این است که من با محبت پا به این جهان نهادهام، محبت کرده و محبت دیدهام و میخواهم این جهان را با محبت به نوعِ بشر ترک کنم. میخواهم مردمم عشق و محبت را در دل داشته باشند و همدیگر را دوست بدارند؛ زیرا زندهگی همین است، همین لحظه، همین ساعت. فردا نامعلوم و بیانتهاست!…
Comments are closed.