آیا لنینیســــم پایان یافته است؟

- ۲۵ اسد ۱۳۹۲

بخش دوم

نویســنده: آلکس کالینیکوس
برگردان: مهرداد امامی

شدت‌گیری تدریجی مبارزه
دوم، این شرایط متغیّر بودند. پس از ۱۹۶۸، ‌توانستیم خود را همسو با جریان مبارزات تشدیدشونده کارگران کنیم که با افول دولت محافظه‌کار تدهیث (Ted Heath) در ابتدای ۱۹۷۴ به اوج خود رسید. همین اتفاق در مابقی اروپای غربی افتاد: این زمان دوره می ۱۹۶۸ در فرانسه و «پاییز سوزان» ۱۹۶۹ ایتالیا بود. با این حال در میانه دهه ۱۹۷۰ همه‌چیز شروع به تغییر کرد. دولت کارگر ۷۹-۱۹۷۴ توانست جریان رو به گسترش مبارزه‌جویی کارگران را موقتاً متوقف سازد و رهبران کارگرهای رده‌پایین (rank and file) را در ساختارهای مدیریتی درهم آمیزد.
سپس در ۱۹۷۹ تاچر به نسخت‌وزیری رسید. تاچر با موفقیت تهاجم سرمایه‌داری را که هیث در آن راستا کوشیده بود، احیا کرد و معدنچیان و سایر گروه‌های اصلی کارگران را قلع‌وقمع کرد. مدیریت او و نیز مدیریت رونالد ریگان در ایالات متحده، حاکی از نقطه عطفی جهانی بود. نیولیبرالیسمی که آن‌ها پیشگام آن بودند، در صدد بود که سوددهی سرمایه را بیش از هر چیز دیگر به واسطه قطعه قطعه کردن طبقه کارگر و تضعیف سازمان‌یابی‌های آن احیا کند. البته نتایج آن متناقض بود: همان‌طور که امروز بحران اقتصادی جهانی نشان می‌دهد، نیولیبرالیسم در برطرف ساختن مسایل اساسی سوددهی ناتوان مانده، از طرف دیگر کارگران نیز با چنددسته‌گی و سازمان‌یابی‌هایی با کارآیی کمتر پدیدار شدند.
البته این به معنای آن نیست که مقاومت در برابر سرمایه‌داری از بین رفته است‌ـ به هیچ وجه. انقلاب‌های اعراب اساساً پیامد تأثیرات نیولیبرالیسم در قطبی‌سازی جوامعی مانند مصر، سوریه و تونس بوده‌اند. البته گرایش‌های مشخصی قابل مشاهده‌اند.
نخست، افول سازمان‌های سیاسی جریان غالبِ طبقه کارگر ادامه می‌یابد. حزب کمونیست ایتالیا ـ که در زمان تأسیسش بزرگ‌ترین حزب کمونیست غربی بود ـ تقریباً بدون هیچ اثری از آن از بین رفته است. احزاب سوسیال دموکرات سعی کرده‌اند از طریق گرایش یافتن به سمت احزاب راست و پذیرش پروژه بازار حزب کارگر نوین، با نیولیبرالیسم سازگار شوند.
اما نه تنها این امر به فاجعه منجر شد (قرارداد شرورانه براون با سیتی [مرکز اقتصادی لندن] به فروپاشی مالی سال ۲۰۰۸ کمک کرد)، بلکه بنیان احزاب سوسیال دموکرات (آن‌طور که امروزه بسیاری آن‌ها را به این نام می‌خوانند)، در قالب یک طبقه کارگر منفصل‌تر دچار نقصان شد. البته به این معنا نیست که اصلاح‌طلبی پایان یافته است: فرانسوا اولاند در انتخابات ریاست‌جمهوری سال گذشته فرانسه نیکولا سارکوزی را شکست داد و حزب کارگر در نظرسنجی‌ها بر احزاب محافظه‌کار برتری دارد، اما در واقع ضعیف‌تر است.
دوم، پس از اعتراضات نوامبر ۱۹۹۹ سیاتل شاهد جریان‌های رادیکال‌سازی سیاسی بوده‌ایم که به سمت نیولیبرالیسم و گاهی اوقات خود سرمایه‌داری هدایت می‌شدند. اعتراض‌های عظیم علیه اشغال عراق، جالب‌ترین قسمت آن است. در سال ۲۰۱۱، انقلاب‌های اعراب نخست به برانگیختن جنبش ۱۵ می درون حکومت هسپانیه و سپس به جنبش تسخیر (Occupy movement) که از منهتن به سراسر جهان گسترش یافت، کمک نمود.
این جنبش‌ها بیش از اندازه مهم هستند. اما منجر به مبارزات کارگری یا از جانب آن‌ها حمایت نشدند؛ مبارزاتی که به سطح مشابهی از عمومیت‌یابی یا جوش‌وخروش دست یافته بودند. البته کارگران نقش مهمی ایفا کرده‌اند ـ برای مثال، اعتصاب‌های مربوط به حقوق بازنشسته‌گی این‌جا در بریتانیا در تاریخ ۳۰ جون و ۳۰ نوامبر ۲۰۱۲، اعتصاب‌های سراسری و سایر مبارزات کارگری در یونان، یا اعتصاب در سرتاسر اروپای جنوبی در ۱۴ نوامبر ۲۰۱۲٫
خیابان‌ها یا کارخانه‌ها؟
در حالی که طبقه کارگر شورشی در مرکز رادیکال‌سازی اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ قرار داشت، این واقعیت مسلّم باقی است که امروزه دیگر چنان وضعیتی ندارد. حتا در مصر، جایی که مبارزه امروز بسیار پیش رفته است، جنبش و تحرک در خیابان‌ها نسبت به جنبش در کارخانه‌ها پس از دو سال از برکناری مبارک، نقش مرکزی‌تری داشته است. چه نتیجه‌یی باید از این امر بگیریم؟
مضحک است که بگوییم طبقه کارگر به انتها رسیده است. عصر نیولیبرال شاهد بسط متناقض و ناموزون سرمایه‌داری بوده که لایه‌های اجتماعی عمیق‌تر را وارد شبکه کارمزدی کرده است. مبارزاتی که به آن‌ها اشاره کرده‌ام (و البته فقط به آن‌ها ختم نمی‌شوند، بلکه برای مثال در مراکز جدید انباشت سرمایه مانند چین نیز وجود دارند) نمایان‌گر تجربیات اندوخته طبقه کارگری هستند که به منظور مواجهه با مطالبات متغیّر سرمایه از نو ساختار یافته است. دلیلی وجود ندارد که چرا این مبارزات باید الگوی ترقی اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ را بیش از جریان‌های اولیه مبارزه طبقه کارگر تکرار کنند.
با این حال، یک پیامد شکلی که رادیکال‌سازی کنونی به خود گرفته این است که مرکزیت مبارزات کارگران علیه سرمایه‌داری در مقام مقایسه با گذشته از وضوح کمتری برخوردار است. این ـ در کنار تحلیل رفتن احزاب سیاسی جریان غالب همان‌گونه که عمیق‌تر و عمیق‌تر وارد جهان یک‌پارچه می‌شوند ـ یکی از علل آن است که چرا جنبش‌های ضدسرمایه‌داری معاصر، نسبت به سازمان‌یابی‌های سیاسی بدگمان‌اند. بار اثبات این ادعا بر دوش ماست که هم‌چنان فکر می‌کنیم لنینیسم، بهترین شکل سازمان‌یابی انقلابی است تا نشان دهیم چرا چنین است.
این مورد مسأله‌یی اساسی است که اوون جونز و افرادی مانند او بر سرِ آن جدل کردند. به نظر می‌رسد جونز هنگامی که می‌نویسد «بریتانیا فالفور نیازمند جنبشی است که تمام ناامیدان را به منظور بدیلی منسجم در برابر تراژدی ریاضت متحد کند؛ ریاضتی که بدون هرگونه تعهد مناسبی برای برطرف ساختن آن، دامن‌گیر کشور شد»، در حال بیان بدیل خود است.
حرف جونز بسیار دل‌نشین اما در واقع گمراه‌کننده است، زیرا او یکی از خبرسازترین اعضای حزب کارگر جدید است. البته جونز چنین می‌نویسد «مادامی که اتحادیه‌های کارگری، حزب کارگر را از ارتباط با میلیون‌ها نفر از صندوق‌داران سوپرمارکت‌ها، کارگران مراکز تماس و کارگران کارخانه مطمین نکنند، برای حزب نبردی بر سر مبارزه برای کارگران وجود خواهد داشت تا پیروز شود».
ماهیت حزب کارگر جدید
از منظر چپ، ناکامی مبارزه برای چیره‌گی بر حزب کارگر، مساله فقدان تلاش یا اراده نیست. خود ماهیت حزب کارگر، رشته‌های چالش‌گران دست چپی آن را پنبه می‌کند. ماهیت این حزب منطبق بر چرخه‌یی انتخابی است، به طوری که بحث سیاست و پشتیبانی برای مبارزه، تابع تلاش برای کسب آرا بر مبنایی که محافظه‌کاران و رسانه‌های زنجیره‌یی تعیین می‌کنند، قرار می‌گیرد. مخالفت میلیباند با اعتصاب‌های مربوط به حقوق بازنشسته‌گی، در داستان طولانی و غم‌انگیز خیانت‌هایی که رهبران حزب کارگر انجام داده‌اند، که عقبه آن به رامزی مک‌دونالد در دهه ۱۹۲۰ و نیل کیناک در دهه ۱۹۸۰ می‌رسد، آخرین نسخه آن است.
قدرت رهبری پارلمانی به لحاظ تاریخی از طریق وزنه اجتماعی و توان مالی بوروکراسی اتحادیه‌های کارگری تقویت شده است. امروز وجود اتحادیه‌ها هم‌چنان باعث پیوند حزب کارگر با طبقه کارگرِ سازمان‌یافته می‌شود، البته با تقبّل هزینه‌هایی. نقش مقامات رسمی اتحادیه‌های کارگری تمام‌وقت، مذاکره بر سر شرایطی است که کارگران بر آن مبنا به واسطه سرمایه استثمار می‌شوند. گاهی اوقات این مذاکرات اتحادیه‌ها را به سمت اعتصاب سوق داده، مانند ۳۰ نوامبر ۲۰۱۱، اما فقط به منظور بهبود موقعیت چانه‌زنی‌شان. از این رو، خیانت متعاقب مربوط به مبارزه برای حقوق بازنشسته‌گی، خیانتی کاملاً معمولی و [قابل انتظار] است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.