احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:حمید پورموسوی - ۱۵ سرطان ۱۳۹۸
بخش سوم و پایانی/
قطعی است که انسان، پیش از آنکه به فکر مجسمهسازی و بنای مقبره بیفتد، از نغمات لذت میبرده و از بانگ و چهچهۀ حیوانات تقلید کرده و به آواز و رقص پی برده است. در واقع هیچ هنری نیست که بهتر از رقص، خصوصیتها و اخلاق مردمِ اولیه را جلوهگر سازد. جشنهای بزرگ، با رقص دستهجمعی یا انفرادی آغاز میشود؛ همینطور جنگهای بزرگ، با گامها و سرودهای جنگی شروع میگردد و اجتماعات بزرگِ دینی آمیختهیی از آواز و نمایش و رقص است. رقص برای انسانِ اولیه از امور جدی به شمار میرفته است و هنگامی که میرقصیدند، تنها قصدشان خوشگذرانی و لذت نبود، بلکه میخواستند به طبیعت و خدایان چیزهایی را تلقین کنند و به وسیلۀ رقص، طبیعت را به خواب مغناطیسی درآورده، به زمین دستور دهند که حاصل خوبی به بار آورد. اسپنسر ریشۀ رقص را در تشریفاتی میداند که هنگام بازگشت یک رییسِ پیروز شده از میدان جنگ بهموقع اجرا گذاشته میشده؛ ولی فروید آن را تعبیری طبیعی از شهوات جنسی میداند و میگوید که رقص فنی است که به شکل دستهجمعی حس عشق را برمیانگیزد. اگر به این دو، نظریۀ قبلی را (که رقص از جشنها و آداب و مناسک دینی تولید شده) بیفزاییم، گویا به بهترین توجیه در اینباره رسیده باشیم.
میتوان گفت که نواختن آلات موسیقی، و هنر نمایش نیز از رقص تولید شده است. کما اینکه برای نیرومند ساختن احساسات وطنی یا جنسی به وسیلۀ بانگها یا نغمات موزون، پیدا شدن چنین اسبابهایی ضروری مینموده است. انسان اولیه تمام موهبتِ خود را به کار انداخته و آلات مختلف را با رنگها و نقشها و کندهکاریها زینت بخشیده است و دهها نوع آلت موسیقی درست شده، که امروز به صورتِ عالیِ ویولون و پیانو درآمده است. کمکم در میان قبایل کسانی پیدا شدند که کارشان رقصیدن و آواز خواندن بود. رفتهرفته مردم به صورتِ مبهمی مفهوم گام موسیقی را فهمیدند. انسان وحشی، از ترکیب موسیقی و آواز و رقص، هنر نمایش و اپرا را ابداع کرد. و هزاران گونه نمایش صامت (پانتومیم) انجام میدادند تا بزرگترین حوادث قبیله یا کارهای حیاتِ یک فرد را مجسم سازند. هنگامی که نغمهپردازی از اینگونه نمایشها جدا میشد، رقص به تیاتر مبدل گردید، و به این ترتیب یکی از بزرگترین صورتهای هنری در عالم پیدا شد.
رابطۀ هنر با دین
در زیباییشناسی مایهیی از شرک و کفر است که موجب بیزاری و دوری دینداران از آن میشد و چیزی غیرعقلانی در آن وجود دارد که نظر روشنروانان شکاک را جلب نمیکرد. اگرچه دین، منبع زیبایی نیست اما مقامش در پیش بردن هنر، پس از عشق است. تا آنجایی میتوان گفت که به کار بردن ستونهای خشن برای نشان کردن قبور، منشای سنگتراشی بوده است. و انسان اولیه بهتدریج مجسمه خدای خود یا اجدادش را در سنگ به یادگار گذاشت. آغاز معماری از ساختن گور برای مردهگان است(مانند اهرام). ظاهراً آداب دینی و دستههای جشن و سرور، سرچشمۀ هنر درام است. آغاز درام جدید (که دنیویترین هنرهای امروز است) در نماز و نمایشهای دینی قرون وسطی بود. حجاری در تزیین کلیساها درخشندگی تازهیی یافت و نقاشی بر اثر الهام از مسیحیت به اوج رسید.
ولی هنر حتا در خدمت به دین نیز نشان داد که با عشق، سر و سری دارد. و میبایست موجی از بربریت از روی سرزمینی بگذرد تا به دنبال آن، بار دیگر ندای زیباییپرستی در آن سامان بلند شود. عناصر غیر دینی، بدنهای موزون و پیکرهای لطیف در مقدسترین و دینیترین نقاشیهای رنسانس، خود را سرزده جا کردند. پس از آنکه رنسانس از رم به ونیز رفت، عنصر غیردینی غالب آمده و عشق بر مستوری پیروز شد. همۀ خلاقان زیبایی (همانند هنر دینی که برای زنده ماندن از عشق کمک گرفت)، وزن و ایقاع را وارد میـدان کردند اما ناگهان پایبند عشق شدند و آواز و شعر و رقص را آفریدند. تقلید در این دایره قدم گذاشته و در خلق پیکرتراشی و نقاشی شرکت جست، ولی موضوع تقلید را عشق جنسی و مهر فرزندی تعیین کرد. به نحوی که اگر وزن و تقلید را با انگیزۀ عشق بیامیزی، نهدهم ادبیات را میتوان در دست گرفت. (حتا نغمۀ الهی دانته، سرانجام به عشق و تغزل میگراید.)
این جریان باطنی نیروی عشق، برانگیزندۀ شوق خلاق هنرمند است. راسل هم کمابیش به این موضوع اعتراف دارد: «… آنچه اشعار غنایی شکسپیر را بیهمتا میسازد آنست که سرشار از همانگونه وجد و نشاطی است که کودکِ دوساله را به نیایش سبزهزار برانگیخته بود… عشق، تجربه و عملی است که در آن همۀ وجود ما شاداب و تازه میشود به همانطوری که باران، علف و گیاه را بعد از خشکی طراوت میبخشد.»
۱٫ نبوغ رمانتیک: این پیوند در برخی از هنرمندان به شکل آمیزش سریع علایق جنسی و هنر باهم درمیآید (مانند بایرن و روسو و شوپن و هوگو…) که قدرت خیال بر عقل غالب است و حساس و عاطفی و دردکش هستند و شعر و نقاشی و موسیقی و فلسفۀ عشق، آفریدۀ اینهاست. بهترین آثار در جوانیشان است.
۲٫ نبوغ کلاسیک: غلبۀ عقل بر خیال و احساس (سقراط و سزار و گالیله و باخ و هگل). غلبۀ تصمیم و شکیبایی بر الهام و هیجان. آثار برجسته بعد از سی سالهگی و پیری است. از نیروی خود خیلی کم در راه شهوات شخصی بهره میبرند (برخلاف رمانتیکها) و همه را در راه هنر بهکار میگیرند. هماهنگی، وحدت، توازن و ترکیب: هنر منطق و هم منطق هنر است.
۳٫ میکلانژ و بتهوون و ناپلیون، از آن روی برترند که هر دو نبوغ را بههم آمیخته و خود را تا حد انسان برتر بالا برده اند. نبوغ، زالوی انسان است (نیچه) یعنی خونش را مکیده و شعلۀ آن وجودش را میسوزاند (همانند عشق). و اگر نبوغ و عشق هر دو به جان کسی بیفتد، گفتارش پُر از هیجان و درخشندهگی خواهد بود اما صدایش زود خاموش خواهد شد. سرچشمۀ هر نبوغ و زیبایی و هنری، آن نیروی خلاقی است که پیوسته نسل انسان را تجدید کرده و جاودانهگی زندهگی را تأمین میسازد. افراد طبقۀ متوسط نخست در پی فایدۀ آنی هستند، به این امید که در پیری فرصت برای پرداختن به زیبایی را داشته باشند؛ اشراف گرچه هنر را حمایت میکنند اما هنر زندهگی را به زندگی هنری ترجیح میدهند.
پایان
شاید نتیجهگیری نهایییی که ویل دورانت پس از نیم قرن میکند این بود که «… معیاری عینی برای سنجش برتری هنری یا خوشسلیقهگی وجود ندارد، ولی ما می توانیم کمترین محک ذهنی بزرگی را در دامنۀ نفوذ خود در زمان و مکان و کمترین مقیاس ذهنی شهرت را در قابلیت ماندگاری آن پیدا کنیم.» اما توصیفشهایش شنیدنی است: هنر به منزلۀ زبانی است که همه کس آن را می فهمد و محصول هنر از طریق چشم یا گوش یا لمس به روح دست مییابد و نه از طریق هوش و فهم. چون آن آثار را به صورتِ افکار و کلمات درآوریم، از زیبایی آنها کاسته میشود. هر یک از حواس عالمی از آنِ خود دارد؛ بنابراین هر هنر وسیله و واسطۀ خاصِ خود را داراست که نمیتواند به الفاظ ترجمه شود. حتا هنرمند هم دربارۀ هنر بیهوده مینویسد و چقدر در مقابل هر اثر هنری کلمات بیهوده اند! هر هنری اصالتاً امتناع دارد از اینکه به واسطۀ عامل دیگری، غیر از خودش، ترجمه و تفسیر شود. به عبارت دیگر، هنر خاصیتی ذاتی و جدا نشدنی دارد که یا باید بهتنهایی و ذاتاً بیان حال کند و یا اصلاً دم نزند. تاریخ فقط میتواند استادان هنر و شاهکارها را در خود ثبت کند، اما نمیتواند آنها را به مغزِ ما منتقل سازد. ساکت نشستن در برابر آثار هنری زیبا، بهتر از خواندن یک زندهگینامه است. انسان عصر نوین چون شتابزده و هراسانتر از آن است که بتواند به کمالی آمیخته به آرامش و سکون راه جوید، مبهوت در برابر این آثار میایستد. از میان انگیزههای ضد و نقیض بود که بزرگترین پیروزی شکل بر ماده، در تمامی طول تاریخ هنر بشری حاصل آمد و به ما هشدار داد که تنوع در لذت، از افراط در آن بهتر است. و در پایان سپاسگزاری میکند از میلیونها انسانِ گمنامی که با آیینهای هنریشان، خون تاریخ را جبران کرده اند.
منابع
تاریخ تمدن ۱۱ جلدی، ویل دورانت
لذات فلسفه، همان.
تاریخ فلسفه، همان
رازهای خوشبختی، راسل
تاریخ فلسفۀ غرب ۳ جلدی، راسل
Comments are closed.