- ۱۷ دلو ۱۳۹۱
متن زیر روایت شبیست فراموشنشدنی که گابریل گارسیا مارکز کلمبیایی، خولیو کورتاسار ارجنتاینی و کارلوس فوئنتس مکزیکی با یکدیگر همسفر میشوند. البته مارکز در این نوشته تأکیدش روی خولیو کورتاسار است و میکوشد تصویری دقیق و متفاوت با آنچه دیگران در مورد او در ذهن دارند، ترسیم کند؛ تصویری که در عین حال بهدلیل قدرت روایتگری مارکز، بسیار گرم و زنده از کار درآمده است.
***
آخرین بار پانزده سال پیش همراه کارلوس فوئنتس و خولیوکورتاسار به پراگ رفتم. از پاریس ـ بهدلیل ترس مشترک از هواپیما ـ با قطار سفر کردیم و همچنان که شب تقسیم شده دو آلمان، دریای پهناور مزارع چغندر، انواع و اقسام کارخانهها، ویرانههای جنگهای سهمگین و عشقهای سوزان را پشت سر میگذاشتیم، از هر دری صحبت کردیم.
درست موقعی که به فکر خوابیدن افتادیم، به نظر کالوس فوئنتس رسید از کورتاسار سوال کند که پیانو چهگونه، چهوقت و به ابتکار چه کسی وارد دسته جاز شد. سوالی اتفاقی بود، به قصد دستیابی به حداکثر یک تاریخ و یک نام اما پاسخ اجرایی برجسته و هوشمندانه بود، که با هات داگ و کچالوی بِرشته و گیلاسهای بسیار بزرگ آبجو، تا سحر طول کشید. کورتاسار که میدانست چهگونه واژهگان خود را سبک و سنگین کند، روان و ساده، از بازسازی زیباییشناسانه و تاریخی جاز سخن گفت، حرفهایش به شیوه مدافعه هومر از راهب تلونیوس، با بالا آمدن خورشید، به اوج رسید. او نه فقط با صدای نافذ و پُر افتوخیزش، که با دستهای درشت استخوان خود نیز حرف میزد، رساتر و پُرمعناتر از هر آنچه به یاد دارم. کارلوس فوئنتس و من، هرگز حیرت و شگفتیِ آن شبِ تکرارنشدنی را فراموش نخواهیم کرد.
دوازده سال بعد، خولیو کورتاسار را در برابر جمعیت در پارکی در مانگوا دیدم، فقط به صدای زیبا و یکی از دشوارترین داستانهایش مسلح بود. ”شب مانته کیلاناپولوس” درباره مشتزنی است، دلتنگ از بخت و اقبال خود که داستان زندهگیاش را با گویش لوفارنو، لهجه تبهکاران و اراذل بوینوس آیرس تعریف میکند.
اگر با شنیدن آنهمه تانگوی عامیانه با آن لهجه آشنا نشده بودیم، داستان برای همه ما کاملاً نامفهوم میبود. با وجود این، داستانی بود که کورتاسار انتخاب کرد تا روی سکو در باغی بزرگ و آذینبندی شده، در برابر جمعیتی بخواند که همهگونه آدم در میان آن پیدا میشد: شاعران نامدار، عملهبناهای بیکار، رهبران انقلاب و مخالفان آنها. یک اجرای برجسته و هوشمندانه دیگر. به صراحت بگویم، گرچه دنبال کردن معنای قصه حتا برای خبرهگان لهجه لوفارنو، آسان نبود، اما به مانته کیلاناپولسن تن میدادی، دردی را که از تنهایی جمع میگرفت، احساس میکردی و دلت میخواست برای امیدهای دروغین و درهم و برهمی و کثافت زندهگی خودت زار بزنی؛ زیرا کورتاسار توانسته بود ارتباطی چنان صمیمانه با شنوندهگان خود برقرار کند که دیگر برای هیچکس اهمیت نداشت که واژهگان چه معنایی دارند و چه معنایی ندارند، انگار جمعیت نشسته بر چمن درنشئه جاذبه صدایی که اینجهانی نمینمود، شناور بود.
به نظر میآید که این دو خاطره که بهشدت مرا تحت تأثیر قرار داد، بتواند او را به بهترین وجه توصیف کند. این دو خاطره بیانگر دو افراط در شخصیت وی هستند. در خلوت، مثلاً در قطاری که به سوی پراگ میرفت، فصاحتش، فضلودانش درخورش، حافظه میلیمتریاش، طنز ویرانکنندهاش و هر چیز دیگر که از او یک روشنفکر بزرگ به معنای قدیمی کلمه میساخت، فریبنده بود. در جمع، بهرغم نفرت از اجرا و سرگرم کردن مردم، شنوندهگان خود را با حضوری غیر قابل اجتناب که عاملی فوق طبیعی در آن وجود داشت، تسخیر میکرد؛ صمیمی و در عین حال ناآشنا. در هر دو مورد احساس کردم او جذابترین آدمی است که در عمرم دیدهام. مقارن آخر پاییز غمبار سال ۱۹۵۶، بعضی وقتها به یک کافه پاریسی که نام انگلیسی داشت میرفت، در کنجی مینشست ـ همان کاری که ژان پل سارتر سهصد متر آنطرفتر میکرد ـ با خودنویسی که جوهر پس میداد، در در کتابچه مشق مکتب مینوشت. “حیوانات، نخستین کتاب داستانهای کوتاه او را، در مسافرخانهیی دربارانکیلا خواندم، مکانی که در ازای پرداخت یک پزو و پنجاه سنتاوس، میان فوتبالیستهای گنجشکروزی و رده چهارم و… خوابیدم. از همان صفحه اول فهمیدم که او همان نویسندهیی است که دلم میخواست بعدها بشوم. کسی در پاریس به من گفت که خولیو کورتاسار معمولاً کارهای نوشتنیِ خود را در کافه “دریانورد قدیمی“، در بولوارسن ژرمن انجام میدهد، و من در آن کافه هفتهها به انتظار او نشستم تا اینکه سرانجام مثل شبح وارد شد. بلندقامتترین مردی بود که ممکن بود به تصور آید، با صورتی مثل بچهتُخسها و پالتویی سیاه و دراز که به ردای مخصوص کشیشهای کاتولیک میمانست، و چشمهایی که مثل چشمهای بول داگ، از هم خیلی فاصله داشت؛ آنقدر مودب، روشن و شفاف بود که میتوانست از آن شیطان باشد، و از قرار معلوم زیر فرمان قلب او نبود.
سالها بعد، وقتی که دیگر با هم دوست شده بودیم، احساس کردم که یک بار دیگر او را درست مثل روز اول دیدم؛ زیرا به نظرم آمد که در یکی از بهترین داستانهایش، “آسمانی دیگر“، خود را در قالب شخصیت امریکایی لاتینی بینامونشانی بازسازی کرده. وی را اینگونه توصیف کرده است: سیمایش سرد، نجومش و در عین حال به گونهیی غریب ثابت بود، مثل چهره آدمی که در لمحهیی از رویا منجمد شده و از برداشتن گامی که او را به بیداری باز میگرداند، خودداری میکند. این شخصیت، خرقهیی دراز و سیاه دور خود پیچیده است، مثل پالتویی که روز اول تن کورتاسار دیدم ـ اما راوی داستان از بیم خشم سردی که ممکن بود با ورود ناخوانده خود با آن مواجه شود، جرأت نمیکند به مرد خرقهپوش نزدیک شود. عجیب این است که آن روز عصر در کافه دریانورد قدیمی منهم جرأت نکردم به او نزدیک شوم و به همان دلیل. فقط او را که بیتأمل بیش از یک ساعت نوشت و تنها نصف گیلاس آب معدنی نوشید، تماشا کردم. وقتی هوای بیرون تاریک شد، مثل بلندقدترین، پوست و استخوانیترین بچه مدرسهیی دنیا، خودنویس را در جیب گذاشت و در حالی که دفترچه مشقش را زیر بغل زده بود، رفت. در دیدارهای بسیاری که سالها بعد دست داد، تنها تغییری که در او به وجود آمد، ریش سیاه و انبوه او بود. تا اینکه حدود دو هفته پیش شایعات در باب فناناپذیریِ او به حقیقت پیوست. او که هرگز از رشد باز نایستاد و همواره در تمام عمرش در همان سن باقی ماند. هرگز شهامت آن را در خود نیافتم از او بپرسم که آیا شایعات صحت دارد یا نه، همانطور که هیچوقت به او نگفتم که در آن پاییز غمانگیز سال ۱۹۵۶در کنج دریانورد قدیمی به تماشای او نشسته بودم، میدانم که ـ هر جا که باشد ـ به دلیل کمروییام به من ناسزا میگوید.
بتها آرامآرام، تحسین، محبت و البته حسد القا میکنند. کورتاسار هم مثل معدودی از نویسندهگان تمام آن احساسها را القا میکند، اما چیز خاصتری را نیز القا میکند: صمیمیت.
او شاید نه از سر قصد، یک ارجنتاینی بود که خودش را در دل همه جا میکرد. با این وصف به جرأت میگویم، اگر مرده قادر باشد دوباره بمیرد، کورتاسار از فرط دستپاچهگی ناشی از بهت و حیرتی که مرگ او در سراسر جهان به وجود آورده، باید بار دیگر بمیرد. هیچکس بیشتر از او از تشریفات پس از مرگ بیحیا است. در جایی از کتابش، “حول محور روز در هشتاد جهان”، گروهی از دوستان پس از آنکه میفهمند یکی از دوستانشان مرتکب حماقت مردن شده، از فرط خنده دچار تشنج میشوند. از آنرو و نیز چون او را میشناختم و عزیزش میدارم، شرکت جستن در سوگواریها و مرثیههایی که برای کورتاسار ترتیب مییابد، برایم دشوار است. ترجیح میدهم همانطور که خودش دوست دارد، همچنان به او بیاندیشم، با شادی بیکران از اینکه وجود داشته، لذت عمیق عمیق از اینکه او را میشناختم، و قدردانی از اثری که در جهان به جای گذاشته، که گرچه ناتمام مانده، اما به اندازه خاطره خودش زیبا و ماندنی است.
گرفته شده از: مد و مه
Comments are closed.