احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مهدی یزدانی خرم - ۱۰ سنبله ۱۳۹۸
احمد شاملو بهخاطرِ باوری که امروزه سنتی شده از نمونههای نمادین در تاریخِ روشنفکری ماست، به این معنا که وقتی در فرآیندی تاریخی از مفهومِ روشنفکر صحبت میکنیم اغلب پروسهای جلوی چشممان میآید که طی آن روشنفکر ملغمهایست از هنرمند، سخنران، نوگرا و گاهی در خوانش افراطیتر نامهایی چون سعید سلطانپور را هم در دایره تعریفمان جای میدهیم.در واقع توجه به مولفهای اخلاقیست که گاهی تلقی ماهوی مخاطبِ ایرانی را از روشنفکر میسازد، شجاعت، مولفهای محوری که گاهی فاصلهی میانِ اُپوزیسیون را با چریک از بین برده و به همین دلیل میشود که گاه نامهایی چون مرتضی کیوان یا سلطانپور کنار نامهایی چون شاملو و گلشیری یا براهنی قرار میگیرند.
سادهترین باور از شجاعت ایستادهگی عینی و ذهنیست مقابلِ قدرتِ حاکم، کاری که بسیاری از روشنفکرانِ بعد از سقوطِ پهلوی اول دم از آن زدند.اما چیزی که شاملو را متمایز میکند و اصولاً کلیتی از رفتارهای او را مدلی برای بخشی از نسل جدید قرار میدهد، نه به افسانههایی چون دموکراسی دوستی یا صلحطلبی او بلکه به روحیهی خامدستانهاش در تحلیل و رویارویی با پارهای حوادث و در عینِ حال نوعی رفتار متناقض بازمیگردد که در اکثر عمرش با او همراه بود.این خامدستی که احتمالاً از روحیهی شاعرانهاش میآمد همان پارادایمِ حیاتیایست که فاصله میاندازد بینِ شاملو با روشنفکرانِ آکادمیک یا حتا حزبی.به واقع نوعی آشفتهگی تئوریک و نظری در آن وجود دارد که اجازه میدهد شاعر در سایهی محبوبیتی که از شعرش به دست آورده دست به کارِ روشنفکرانه بزند.
بنابراین شاملو یک منتقدِ غریزی و حتا آماتور محسوب میشود که در سایۀ همین امر هم توانست صدای بلندی در روشنفکری دورانی طولانی باشد.دم زدن از مؤلفههای بزرگی چونان دموکراسی، ریشهکن شدنِ فقر، سیاستمدارانِ حکیم و … به خودیخود حامل آرمانگرایی ابدی-ازلیایست که از دورانِ روشنگری تا روزگارِ شاملو با فراز و فرودهایی مدام تکرار شده. اوجاش هم در ایران به دورانِ مشروطه باز میگردد که در نهایت جامعه به قدرت همهجانبۀ پهلوی بیشتر میل نشان داد تا رویاهای جمهوریخواهانۀ روشنفکران. شاملو این پروسه را به خوبی میشناخت و به ندرت سراغِ رفتارهای کلاسیکِ روشنفکرانه رفت. او در زندگی آشفته و پر تناقضاش به خوبی دریافت که تأثیرگذاری احساسی-عاطفی بیشترین تأثیر را بر تودهها میگذارد، به همین خاطر با رونقِ شعرش میانِ دانشجویان و نسلِ تازه روزگارش به ارائهی رفتاری پرداخت که هم متناقض بود، هم اصولی را در دلِ خود داشت که هیچگاه از آنها دست نکشید.
شاملو به شدت از تحلیلِ سیاسی دور بود اما استادِ ایستادن مقابلِ قدرتهایی بود که عمدتاً دستپاچۀ محبوبیتِ او بودند. در واقع یکی از بزرگترین مشکلات قدرتِ توتالیتر در این امر است که نمیداند با مخالفی که شهرتش ربطی به رسانههای تحتِ نظرِ او ندارد چه کند. نمونههای کلاسیکتر این قدرت معمولاً تاب نیاورده و این مخالفِ روشنفکر را حذفِ فیزیکی میکردند.( یادمان بیاید دو گلوله بر پیکر میرزاده و آمپول هوا در رگهای فرخی یزدی را) اما توتالیتاریسمی که در طبقهبندی مفاهیمِ سیاسی از آن به عنوانِ نمونهی مدرنتر نام برده میشود، هرچند شیفتهی حذف و قلع و قمعِ مخالف یا منتقدان روشنفکر است اما دموکراسینمایی ظاهریاش اجازه نمیدهد تا روشنفکر را به شکلِ سنتی از پا در آورد، به خصوص اگر این روشنفکر پایگاهِ هنریای مثلِ شاملو داشته باشد.
اگر دقت کنیم در مییابیم که پهلوی دوم هیچگاه مبادرت به حذفِ فیزیکی شاملو یا آل احمد نکرد، بلکه در پی آن بود تا با استفاده از بیپرواییهای پارهای از رفتارهای اینان جایگاهِ اجتماعیشان را درهم بشکند.اما آماتوریسمی که شاملو دچارش بود و او را از روشنفکرانِ سیستماتیکِ حزبی یا ایدئولوگ جدا میکرد هم به او چهرهی یگانهای داد، هم بیانگر این وضعیت شد که خطاهای پرشمارش حاوی نوعی جسارت و جوانی پر خون هستند که مدام قدرتِ موجود را منحرف میکرد. بحثِ اصلی من در این نوشتار به درکِ همین نکته باز میگردد که فاصلهِ زیاد میان نظریهپردازی سیاسی و ایدهآلیستیست که حفرهی بزرگی به وجود میآورد؛ حفرهای که در خلأ آن شاملو خود را نشان میدهد و جدا از مدلهای مرسوم همراه با شجاعت(جسارت؟) به چیزهایی دست میاندازد که حریم مقدسِ قدرت به شمار میآید. حریمِ مقدسی که روشنفکران میتوانند هجوش کنند و برج و باروی باشکوهاش را فرو بریزند.
با این مشخصات احمد شاملو تبدیل به همان مدلی از روشنفکری پرخاشگر و عقلگریز شد که محبوب است و در سالهای کمی که از مرگاش میگذرد، مدام یکی از مؤلفههای برجسته روحیهی باز مانده از او میشود. درواقع آن خامدستی و تشویش و در عینحال جوانی که در رفتارِ روشنفکری شاملو بود، باعث شده تا تکلیفاش با بسیاری از روشنفکرانِ آکادمیک روشن باشد.عکسِ رویه روشنفکرانِ مذکور شاملو روحیهای را ساخت که آنچنان در جستوجوی راهِحل نبوده و برای نیل به کلان مفاهیمی که از آن دم میزند نمیتواند سازشپذیر باشد، به این معنا که اصولاً اموری که شاملو مانند بسیاری دیگر از روشنفکرانِ متعهد از آن دم میزنند، عمدتاً رویایی و در قلمروِ ذهن هستند، از دلِ واقعیت برآمدهاند و تبدیل شدهاند به استعارههای سیاسی روشنفکر.
به همین خاطر است که تفسیرِ رئالیستی و پراگماتیستی از این استعارهها هم خُنک است، هم نتایجِ نامشخصی را مقابل ما قرار میدهد.این روشنفکر در جهانی ذهنی از آلامِ ملت و انسانِ کشورش یا اصولاً انسانیت میگوید یا مینویسد، اما فقط در حالِ مطرح کردنِ این ایدهها و واقعیتها است و در بیانشان هم تا میتواند شکلِ سیاسیتری را در نظر میآورد که البته بهزعمِ پارهای مخاطبان که برایشان سیاست امری آلوده است، ناخوشایند به نظر میرسد.این نکتهی بسیار مهمی است، ما به شاملو بسیار مدیونیم که توانست به واسطهی شعرش این تلقی پدربزرگمآبانه را که ادبیات جداست از سیاست کمرنگتر کند و مسجل کند برایمان که ادبیات به نوعی حرکتیست سیاسی که مدام با شکلهای مختلفی از قدرت و جامعه در تماس است.
پس شورِ شاملو که به سیاسیترین شکل عاشقانه مینوشت یا با رفتاری از سوی قدرت حاکم درمیاُفتاد عینِ نوعی روشنفکری منتقد بود که در نهایت تند و گزنده مینمود اما راهکاری نداشت چون راوی بود و گزارشگر. نکته اصلی نوشتارِ من هم از همین باور نشأت گرفته که، باید پذیرفت که هر نوع فعالیتی که در حوزهی کارِ روشنفکری میگنجد و برآمده است از ادبیات یا هنر به معنای عامتر و کلاسیکاش ناگزیر از رویارویی با قدرت است.حال این رویارویی میتواند به نقدِ حاکمیتها منجر شود یا مستقیم به نوعی روایت از تاریخ تبدیل شود یا ترکیبی باشد از هردو.درواقع این امر ذهنی میطلبد که افسانهی جدایی ادبیات از سیاست را دفن کرده و در سیاسیترین وضعیت در حالِ تماشا و خلقِ جامعه باشد.
این گفتمان هرچند ممکن است گاه به سیاسینمایی هم منجر شود اما در نهایت امریست که رابطهی بسیار عمیقی میانِ نویسنده-روشنفکر با جامعه بهوجود میآورد. رابطهای که بیشتر روشنفکر را برآن میدارد تا به تاریخِ شکلگیری جامعهاش در دوران او بیاندیشد، حتا اگر این جامعه او را برانند اهمیتی ندارد زیرا محافظهکاری باستانی جامعهای مانند ایران اصولاً به ندرت توانسته رابطهی رئالیستیای با نویسنده-روشنفکر داشته باشد. بنابراین و با پذیرفتنِ این ایده است که میتوان دریافت که آن خامدستیای که شاملو دچارش بود تا چه حد باعث شد سَرَک بکشد به زوایای مختلفِ ذهنِ جامعه، اشتباه بکند و در عینِ حال دچار حزبزدهگی مفرط نشود. این از خوشاقبالی شاملو بوده شاید، که به معنای واقعی کلمه توانست بازنمایندهی امرِ سیاسی و در عینِ حال رفتارهای بیرونی سیاسی باشد که با ظرفِ زمانهاش عجین بود.
بازیابی قدرت و تماشای مسیری که طی میکند، در بسیاری از آثارش به مثابه لعنِ استبدادِ سنتی متصور شده و ما را با هنرمندی مواجه کرده که شجاعتِ بینظیرش در تار و پودِ آثارش هم انقلابی ادبی را باعث شده و هم توانسته مانند بسیاری از نویسندگان و شاعرانی که سودای بازیابی امرِ سیاسی را داشتند به آن دست بیابد. اژدهایی که از ذهن سربرمیآورد تا با استفاده از آتشِ درونش بافتهای پوسیدهی محافظهکاری را ذوب کند و از بین ببرد.هرچند این ایدهآلیسمِ باشکوه قرار نیست تحقق پیدا کند، اما رستاخیز اژدها کافیست که باور کرد باید نگاه انتقادی را در جانِ متن نشاند تا او آزاد شود و بتواند برای لحظهای هم که شده، نیشتر بزند به ارتجاعی که جامعه زیر سقفِ آن خوابیده است.این بزرگترین رفتارِ سیاسیای است که کارِ روشنفکری را متمایز میکند از رفتارِ چریکی و شاملو نمونهای درخشان است برای درکِ این تجربه.امری که او را هم در حالِ مشاهدهی قدرت نشان میدهد، هم بیانِ نوعی قدرتِ دیگر که فرزندِ ذهن است.
Comments are closed.