احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۷ سنبله ۱۳۹۸
اشـاره:
احمد مسعود، یگانهپسر قهرمان ملی کشور، شهید مسعود، است. او در هنگام شهادت پدر، دوازده سال سن داشت و پس از شهادت او، با شور و اشتیاقِ فراوان مصروفِ تحصیل در بیرون از کشور شد و به همین دلیل، طی این سالها بسیار کم در رسانههای داخلی ظاهر شد. اما حالا احمد مسعود تحصیلاتش را تا مقطع ماستری در یکی از معتبرترین دانشگاههای بینالمللی به پایان رسانیده و به آغوشِ میهن با دستانِ پُر و برنامههایِ تازه بازگشته است. بدون شک حرفها و گفتنیهایِ احمد مسعود دربارۀ پدرش، دلچسبیِ فراوانی برای مردم خواهد داشت. روزنامۀ ماندگار با عنایت به این نکته، فرصت را غنیمت شمرده و گفتوگویِ مختصری را با او سامان داده تا فتحِ بابی شود برای گفتوگوها و گفتنیهایِ بیشتر و بهتر.
————–
***
آقای مسعود! روزنامۀ ماندگار افتخار دارد که در سالروز شهادت قهرمان ملی، شهید احمدشاه مسعود، خوانندهگانش را پای صحبتهایِ شما مینشاند. به عنوان پرسشِ نخست بفرمایید که شهید مسعود، قهرمان ملی کشور، از نظر پسرش چهگونه تعریف میشود؟
در ابتدا خدمت شما و خوانندهگان محترمِ این روزنامه سلام عرض میکنم و سالگرد شهادت قهرمان ملی را از طریق این رسانه به کافۀ ملت شهیدپرور افغانستان تسلیت عرض میکنم. در پاسخ به سوالِ شما باید بگویم که سوال دشواری کردهاید، نمیشود به همین سادهگی قهرمان ملی را تعریف کرد، همانطور که نمیشود گاندی و یا ماندلا را تعریف کرد. بعد از گذشت اینهمه سال، هنوز گاهی به داستان و خاطرهیی از قهرمان ملی برمیخورم که بُعدِ تازهیی از او را برایم باز میکند و مرا متحیر میسازد. اما برای اینکه پاسخی به سوال شما داده باشم، به نظرم شهید مسعود یک مکتب است، مکتب آزادهگی، عشق و ایثار.
احمدشاه مسعود، قهرمان ملی افغانستان؛ یک سیاستمدار، یک فرمانده نظامی و در عین حال یک رهبر و شخصیتِ کاریزماتیک بود. به نظر شما کدام یک از این ابعاد در شخصیتِ ایشان بیشتر برجستهگی دارد؟
به نظرم این بستهگی به دورههای مختلفِ زندهگی مسعود شهید دارد؛ به عنوان مثال در زمان جهاد، این نبوغ نظامیِ او بود که برجستهگی بیشتر داشت و به همین دلیل بود که بسیاریها از او به عنوان «شیر درۀ پنجشیر» و عدهیی دیگر «فاتح جنگ سرد» یاد میکردند. به قول الیور روا احمدشاه مسعود با آتشبس ثابت ساخت نه تنها یک نابغۀ نظامی، بلکه یک نابغۀ سیاسی نیز هست و اینکه توانست از این فرصت استفاده کند و از یک پنجشیر هزار پنجشیر بسازد، نشان از نبوغ سیاسیِ ایشان دارد و بعدها در دوران مقاومت در مقابل طالبان و ایجاد جبهۀ متحد ملی و دعوت از رهبران و بزرگان همۀ اقوام، این شخصیتِ کاریزماتیک و رهبریِ ایشان بود که از هر مشخصۀ دیگر بیشتر به چشم میآمد.
تعریفها و برداشتها و ابراز نظرهای زیادی در مورد شهید مسعود به عنوان فرمانده، رهبر و مقاومتگر ارایه شده است. اما تا هنوز از نقش و منشِ او به عنوان رییس فامیل و یک پدر، بسیار کم گفته شده است. رابطۀ پدری ـ فرزندی میان شما چهگونه بوده است و چه خاطرات و برداشتهایی از این رابطه دارید؟
شاید بسیاریها به این فکر باشند که فردی با اینهمه گرفتاری و مصروفیت، هیچ وقت و زمانِ کافی برای بودن در کنار خانواده نداشته است. اما حقیقت این است که اگرچه گاهی ماهها میگذشت و از او خبری نمیداشتیم، اما وقتی میآمد؛ با خود نور، برکت، خوشی و زندهگی میآورد و وقتی بود، واقعاً بود. میدیدیم که روحاً و جسماً در کنار ماست. پدری فوقالعاده بود که هنوز پنـدهای او به گوشم هست و در هر برهۀ زندهگی، چراغ راهم میشود. نکتۀ مهم دربارۀ ایشان، برقراری یک توازن عجیب و غریب در زندهگیاش بود؛ در بیرون ایجاب میکرد که یک فرمانده جدی باشد اما در خانه با همه رفیق بود، یک معلمِ مهربان و یک پدر دوستداشتنی که گاهی آرزو میکردیم سفرش به تأخیر بیـفتد و چند صباح بیشتر در خانه پیشِ ما بماند. هیچ وقت نشده بود که احساس کنیم پدرمان توجه به ما و زندهگی ما ندارد. او با همۀ مصروفیتها به فکر تحصیلِ ما بود؛ کوچکترین فرصتی که پیدا میکرد، از درس و پیشرفتِ ما در درسها میپرسید، ریاضی کار میکرد، حافظ میخواند و گلستان را به ما یاد میداد. در کلامی سادهتر، او پدری فوقالعاده بود، دوستی بینظیر، همسری فداکار و برکتی از طرفِ خدا بود.
خاطراتِ زیادی هست که نمیدانم زودتر کدامِ آنها را بیـان کنم، اما اگر خداوند توفیق داد، روزی همۀ آنها را در قالب یک کتاب مینویسم.
عکسی از شما را دیدهایم که در آن، آمرصاحب گوشِ شما را تاب میدهد و داکتر عبدالله عبدالله نیز خنده بر لب دارد. میشود خوانندهگان را در جریانِ آن صحنه قرار دهید.
داستانِ مفصل و جالبی دارد، اما تعریفِ آن باشد برای فرصتی دیگر.
هنگام شهادت قهرمان ملی، شما کودکی دوازده ساله بودید. بفرمایید چهگونه با آن خبر مواجه شدید و از احساساتِ آن لحظۀتان چیزی بگویید؟
داستان آن روزها و حال و احوالِ من و فامیلم را مفصل نوشتهام که میشود بعداً آن را در روزنامۀتان به نشر برسانید. اگر خلاصه پاسخ سوالِ شما را بدهم، باید بگویم نمیتوانم احساسِ آن روزها را برای شما در یکی ـ دو سطر و در یکی ـ دو صفحه و شاید حتا در چند کتاب توصیف کنم.
وقتی حادثه اتفاق افتاد، در حال غذا خوردن بودم و قاشق غذاخوری از دستم افتاد. دلم بهشدت تکان میخورد و مادرکلانم پرسید که چه شده. گفتم اتفاقی برای پدرم افتاده است. اگرچه آنها سعی کردند که نگران نباشم، اما با رفتوآمدهای امنیتیها این نگرانی بیشتر و بیشتر میشد، اما قلب یک کودک به هیچ عنوان مرگ پدرِ خود را باور نمیکند. خبرهای ضدونقیضِ زیادی میرسید، یکی میگفت خوب شده، یکی میگفت بلند شد و راه رفت، یکی دیگر یک چیزِ دیگر و تمام اینها باعث شده بود احساساتِ گوناگونی داشته باشم؛ امید در اوجِ ناامیدی و ناامیدی در اوج امید، اشکِ خوشحالی از خبرِ دروغی که میرسید و اشکِ غم از چیزی که از تلویزیون میشنیدیم. سخت است بازگوییِ آن روزها را و تشریحِ حال و احوالم.
با دلتنگیهایتان برای پدری به آن بزرگی، چهگونه کنار میآیید؟
کنار نیامدهام، تلاش کردم اما موفق نشدم و فکر نمیکنم هیچ وقت کنار بیایم.
سالها پس از شهادت قهرمان ملی کشور، به چه تازههایی دربارۀ ترورِ او دست یافتهاید و چه برداشتهای جدیدی در این مورد دارید؟
متأسفانه که دوستان و عزیزانی که مسوول بودند و هستند، به هیچ عنوان علاقه و توجه در اینباره نشان ندادند و با وجود اصرار خانواده و مردم برای روشن شدنِ قضیۀ ترور شهید مسعود، هیچ کس را در دولت نه در آن سالها و نه بعدها نیافتیم که علاقهیی به روشن شدنِ این مسأله داشته باشد. این رشته سرِ دراز دارد و همانطور که در مورد پروندۀ قهرمان ملی بیتوجهی شد، در مورد پروندۀ رهبر جهاد و مقاومت، استاد ربانی شهید نیز بیتوجهی صورت گرفت. قتلها و ترورهایِ هدفمند هنوز ادامه دارد و متأسفانه گوشِ شنوایی نیست تا صدای برحقِ ملت و خانوادۀ شهدا را بشنود و پروندۀ شهادتِ این بزرگان را دنبال کند.
به عنوان آخرین پرسش؛ بارزترین توصیهیی که از پد در ذهنتان مانده، چیست؟
امیدوارم خوانندهگانِ عزیز این را صحبت و متنی شعارگونه نبینند، چون واقعاً برای من، این توصیۀ پدر شهیدم به عنوان بارزترین و مهمترین توصیه و نصیحتشان به شمار میرود. روزی عدهیی از مجاهدینِ یکی از مناطقِ دیگر و از یکی از اقوامِ دیگر نزد پدرم آمده بودند. آنها روزها پیاده سفر کرده بودند و بهشدت خسته بودند. وقتی من آنها را دیدم، پیش پدرم رفتم و از روی دلرحمی کودکانه، آنها را با پسوند «ک» که نشانِ دلسوزی بود، صدا کردم. پدرم فکر کرد این کار من، از روی تحقیر است؛ از اینرو بسیار عصبانی شد و به من گفت به هیچ عنوان یک آدمِ دیگر را کمتر از خودت ندان، همۀ ما مسلمان و آدم هستیم و هیچ برترییی از هیچ کسِ دیگر نداریم.
توصیههای او برای عدالتخواهی و برابری، بارزترین توصیههاییست که در ذهن دارم.
Comments are closed.