the_time('j F Y');?>
چند روز پیش وقتی فیسبوک را باز کردم عکسی از داکتر عبدالله لغمانی را دیدم که به مناسبت سالگرد شهادتشان گذاشته شده بود. خواستم از فداکاریهایشان در زمان جهاد و مقاومت، از رفاقت و حس وطن دوستیشان نکاتی را بنویسم.
داکتر صاحب شهید برای نسل جوان الگوی عزت و شهامت بود. در حکومتِ اسلامی داکتر صاحب مسوولیت اکمالاتی قطعات ولایت لغمان را به دوش داشت با آنکه لغمان چند فرمانده داشت، او نمایندۀ انجنیر صاحب قرار که فعلاً در شورای ملی حضور دارند، بود. شبی در مهمانخانۀ نمبر یک، آمرصاحب جلسه داشت. بعد از ختم جلسه داکتر عبدالله در اتاق پهلوی آن با آمرصاحب دو بهدو نشسته بودند، چند دقیقه بعد صدای آمرصاحب را شنیدم که نام مرا میگرفت بعداًً رفتم گفت: بنشین داکتر صاحب را شناختی؟
گفتم نخیر! فرمودند ایشان داکتر عبدالله نام دارد از خانوادۀ مجاهد است دو برادرش شهید شده و در هوتل پلازا اتاق دارد.
با لبخند کنایهآمیز گفت: با آنکه از لغمان است شب گذشته در حالی که خودش بیدار بوده، ولی دزد جنراتور روشن را دزدیده است و حال بر تو است تا هرچه عاجل جنراتوراش را پیدا کنید.
من که در حوزۀ دوم پولیس بحیث معاون کار میکردم و در ضمن تمام حادثات کابل را جمعآوری و شب بهصورت مختصر آن را خدمتشان گزارش میدادم. همراه با داکتر صاحب به طرف حوزه آمدیم، دفتر مدیریت جنایی رفتیم دگروال صاحب ستارخان در بخش مدیر جنایی ایفای وظیفه میکرد، چگونگی موضوع را داکتر صاحب حکایت کرد و تأکید آمرصاحب را به ستارخان گفتم تا عصر دزد را همراه با جنراتور پیدا و برایشان تسلیم کردند، ولی این قصۀ جالب تا شهادت آمرصاحب یک سوژۀ آزارآمیز برای داکتر صاحب لغمانی باقی ماند.
رفاقت ما همچنان دوام داشت تا اینکه حکومت اسلامی در کابل سقوط کرد، در اوایل مدتی از ایشان خبری نداشتیم، بعدها دانستیم که به پشاور رفته، چون در وجودش ارادت و ذوق عجیبی نسبت به وطن و مردمش نهفته بود با ذکاوت و تلاش آرام ننشست و دست بهکار شد تا بتواند مصدر خدمت شود.
این در حالی است که فوج پاکستان ملیشههایشان – طالبان- را قدم به قدم حمایت میکردند با تلاش و پشت کاری که وی داشت موفق شد با افراد کلیدی حتا به سطح جنرال در آی.اس.آی ارتباط بر قرار کند؛ بعد از برقراری تماس و دیداری که از طریق خانمشان انجام شده بود و زمانی که اطمینان حاصل میکند، در صدد ایجاد تماس با آمرصاحب میشود تا از جنرال آی.اس.آی در رابطه به جنگ افغانستان که حاضر به همکاری است، خبر دهد.
پس از کوشش زیاد موفق میشود تا در قنسولی افغانستان مقیم مشهد با انجنیر توریالی غیاثی که نمایندهگی مقاومت را به عهده داشت، ارتباط بر قرار کند و نمبر ستلایت آمرصاحب را دریافت کرده تماس بر قرار میشود.
گزارشهای خود را خدمت آمرصاحب به گونهیی شفر میرساند چون از مهم بودن چنین ارتباط جنابشان واقف بودند، برایش هدایت فرمودند که تا ده روز ستلایت ماهوارهیی برایت ارسال میکنم تا حدی محرم صحبت کنیم. به بسیار مشکل از طریق ایران ستلایت ارسال شد، بدون آنکه جنرال آی.اس.آی تقاضا کرده باشد مقداری پول نیز برای داکتر صاحب لغمانی ارسال شد. به مجرد رسیدن ستلایت زمینۀ صحبتها هر شب تأمین میگردید.
از حملات بر مواضع مقاومت در هر گوشه جنابشان در جریان قرار میگرفت تا اینکه داکتر صاحب زیر تعقیب جدی آی.اس.آی قرار گرفت به مشکل از پشاور فرار کرد.
قاری صاحب باری یکی از مجاهدین و از کادرهای امنیت ملی میباشد که فعلاً حیات دارند و دوست نزدیکشان نیز بود، در تمام جریانها با داکتر صاحب همکار بود، در پشاور باقی ماند، جریان تماس را تازه نگهداشت و لغمانی صاحب به مشهد آمد. از آنجا به دوشنبه و بعد به پنجشیر رسید و در مهمانخانه جابهجا شد.
فردا که آمرصاحب جهت ملاقات با خارجیها به خانۀ معلم صاحب نعیمخان مرحوم وعده داشت من موتر را روان کردم تا داکتر صاحب لغمانی را بیاورد، وقتی از خانه پایین شدیم داکتر عبدالله لغمانی نیز آنجا رسیدند.
آمرصاحب از موتر پیاده شد و بعد از مصافه و احوالپرسی فرمودند: بیا همرای ما، یک ملاقات داریم به تفصیل صحبت خواهیم کرد.
در موتر آمرصاحب، داکتر عبدالله عبدالله رییس اجرایی فعلی و من با رانندهگی کاکا احمدجان مرحوم طرف خانۀ معلم صاحب نعیمخان رفتیم در طول راه از مشکلات و زحماتی که بهخاطر احساس پاکش متقبل شده بود، اظهار سپاس نمودند و بعد از ملاقات به خانۀ آمرصاحب آمدیم و تمام گزارشها و کارکردهای خود را با آمرصاحب در میان گذاشت.
از آن به بعد وقت زیاد خود را در خانۀ آمرصاحب و با ایشان سپری میکرد. هر وقت جنابشان موقع سفر همراهشان میبود از اقدامات دشمن در کوتاهترین زمان اطلاع حاصل میکرد و آمرصاحب را در جریان میگذاشت، هر آنچه آی.اس.آی پلان طرح میکرد، پیش از خبر شدن طالبان آمرصاحب آگاه میشد .
وقتی جنرال دوستم بالای شهر مزارشریف حمله کرد و استاد عطا مجبور به عقبنشینی شد، بعد از بیست روز داکتر عبدالله لغمانی او را از پاکستان که چیزی به دستگیریاش نمانده بود، با کمک جنرال ارتباطی آی.اس.آی نجات پیدا داد.
زمانی که وضعیت آهسته آهسته رو به بهبود نهاد، بزرگان از خارج به داخل تشریف آوردند، طالبان در حالت دفاعی خسته کننده قرار گرفتند، در همه موضوعات داکتر صاحب لغمانی شریک بود و هیچ بحثی از ایشان پوشیده نبود.
داکتر صاحب با آنکه ارتباطاتی در پاکستان داشت، در سایر ولایات در بین طالبان افراد نفوذیهای خوبی ایجاد کرده بود، بسیاری از کسانی که مستقیم به آمرصاحب تماس داشتند آنها را به داکتر صاحب لغمانی میسپرد تا به مواقع رسیدهگی درست صورت گیرد.
ضمن کارهای استخباراتیاش در تنظیم ولایت لغمان نیز کارکرد و نتایج خوبی بهدست آورد، ولی با افسوس و درد بیدرمان که روزگار چنان شد نه تنها مردم افغانستان در فراق درد جانسوز قرار گرفتند، بل جهان اسلام نبودش را همه روزه با دل و جان احساس میکند.
با خبر جانکاه که باور زندهگی را در انسان دگرگون ساخت داکتر صاحب لغمانی در قرارگاهش جبلالسراج زمانی که حادثه بالای آمرصاحب صورت گرفت، تشریف داشت، من در منطقۀ سریچۀ پنجشیر بودم، ساعت سه بعد از ظهر بود به من زنگ زد؛ با گلوی پُر از بُغض از جریان حادثۀ المناک بر اسطورهیی جهاد و مقاومت را جویا شد، چون اطلاعات هر دویمان یکسان بود، برایش گفتم زیاد توان صحبت را نداشت تلفن را قطع کرد، عصر روز نزدیک به شام گفتند که داکتر صاحب لغمانی تشریف آورده است، بیرون شدم؛ دیدن یکدیگر و سوز بیتابی در وجودشان چنان فراگیر بود که به چشمانش دیده نتوانستم، روی به زمین در بغل گرفتمش گفت: حاجی صاحب افغانستان تازه بعد از سالها انتظار و جنگ خانمانسوز و شهادت بیشمار مردم افغانستان، نوید بزرگی از بزرگان جهاد و شخصیتهای داخل و خارج کشور ما که بر محور یک شخص جمع شده بودند را خداوند از ما گرفت!
هر دو باهم به مهمانخانۀ آستانه رفتیم تا از خبرهای خارج آگاه شویم، الجزیره هر نیم ساعت سرخط اخبارش بود سه روز بعد آن حادثه یازده سپتامبر به وقوع پیوست شرایط تغییر کرد به کابل آمدیم، مارشال صاحب مسوولیت فرقۀ لغمان را به دوشش سپرد، چندی بعد فرقهها دی.دی.آر شدند. تلاش کردم تا سفیر افغانستان در پاکستان شود، اما نتیجه نداد. بعد از آمر صاحب خودم خواهان وظیفه به خودم نبودم شب تا ناوقتها یکجا میبودیم، تا اینکه امرالله صالح رییس عمومی امنیت ملی شد. با کاکا جانمحمد خان تبریکیشان رفتیم، بعد از صرف چای رییس صاحب از من خواست تا در مربوطات امنیت کار کنم، از ایشان تشکر نمودم گفتم در آینده مشوره میکنیم.
از داکترصاحب عبدالله لغمانی یاد کردیم یادآوری ما سبب شد تا امرالله خان با وجودی که با ایشان آشنا بود، زودتر اقدام کند.
سه روز بعد زنگ زد که من کارهایم خلاص است، رییس امنیت قندهار تعیین شدهام، از نزدیک دیدمش از خداوند برایش آرزوی موفقیت نمودم.
در مدت چند ماه کارکردش زبانزد عام و خاص شد، بعد از مدتی مورد تشویق قرار گرفت و معاون ولایتی ریاست امنیت ملی را عهدهدار شد .
بعدها در همه امور امنیتی دسترسی پیدا کرد. شبی که به افتتاح مسجد به لغمان میرفت برایم زنگ زد تا لغمان برویم، نسبت کاری که داشتم نتوانستم همراهش بروم و نیز از او خواستم که به لغمان نرود چون بسیار اطمینان داشت گفت: مردم منتظر استند، باید حتماً بروم. اصرار من فایدهیی نداشت، ساعت چهار و یا پنج بعد از ظهر یکی از همکارانش به من زنگ زد، حالت بسیار بیقرار داشت، احساس کردم حادثهیی به وقوع پیوسته است.
خبر شهادتش را شنیدم، لحظهیی نشستم بعد رفتم به شفاخانۀ امنیت وقتی آنجا رسیدم نزدیک سردخانه چشمم به مادر داغ دیدهاش که دو فرزند خود را در جهاد از دست داده بود و سومش داکتر صاحب بود، با دیدن جسد بیجان فرزندش داد و فریاد بلند از خود نشان نداد.
مادر خموشانه مینالید. پیش رفتم جسد بیجانش عین خواب در زندهگیاش بود…
خدا کند گوشهیی از زندهگی و شخصیت مردی را بیان نموده باشم که عمری را در راه خدا و در راه آزادی کشور و مردمش فدا کرد و در اخیر از دست نوکران اجنبی جام شهادت نوشید.
عکس استفاده شده در این نوشته، خط مقدم جبهه نزدیک بگرام است آمرصاحب با قوماندانها بالای بام رفتند چون محل به تیر رأس و دید دشمن نزدیک بود داکتر صاحب لغمانی و من با وکیلعبدالاحد خان وردک دو نفر باقی از مجاهدین بگرام پایین نشسته بودیم.
Comments are closed.