احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۷ سنبله ۱۳۹۸
مسعود عزیز، سلام!
این نامه را به تو مینویسم در سالروز شهادتت؛ روزی که ما طعم یتیمی را چشیدیم. هرچند که بیشترِ ما پیش از آن، پدرانِ خود را از دست داده بودیم؛ ولی تا وقتی تو زنده بودی، مزه یتیمی را نچشیدیم و یا بهتر است بگویم که تو نگذاشتی که ما احساس یتیمی کنیم. اما پس از رفتن تو، همهچیز فرق کرد. ما یتیم شدیم و این کشور، فرزند عزیزی را که برایش میسوخت، از دست داد. تو آنروز، درد ما را حس میکردی و ما امروز، نگرانیِ تو را درک میکنیم. تو همواره نگران کشور و مردمت بودی، ولی ما در آن روزها نمیفهمیدیم که این نگرانی از کجا آغاز میشود و در کجا پایان مییابد. نگرانیهای تو را نمیشد به سادهگی فهمید، چرا که تو همواره پیشقراولِ زمان بودی و همواره هم خواهی بود. تو در آن روزها هشدار میدادی که نسبت به فردا بیاندیشیم تا دوباره به دام دیگری گرفتار نگردیم. اما امروز، ما در دام خود گرفتار آمدهایم؛ دامی که پاهای ما را بسته و فریادهای ما را در گلوها خاموش کرده است.
آواز عاشقانه ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
فرمانده بزرگ!
صدای ما در گلو شکسته است چرا که تو در کنارما نیستی که با تکیه به شانه های ستبر تو غصه های خود را فراموش کنیم. تو تسلای بزرگ ما در ثانیه های ناامیدی و گریه بودی. وقتی تو را می دیدیم مثل این بود که دیگر غمی نیست. حضور تو راه حل مشکلات ما بود. ما با تو روزهای سخت را شیرین می دیدیم و بی تو روزهای شیرین را تلخ. نگاه تو آن قدر گرممان می کرد که دیگر به آفتاب حتا احساس نیاز نمی کردیم.
دیگر دلم هوای سرودن نمیکند
تنها بهانۀ دل ما در گلو شکست
آمر عزیز!
تو در آن روزها از آزادی میگفتی که باید پاس داشته شود، ولی ما امروز بر جنازه آزادی دردمندانه گریه میکنیم. تو نیستی که به ببینی که در این سالهای بیتو زیستن، اصلاً نزیستهایم. تو نیستی که ببینی که فرزندان کشوری که دوستش میداشتی و برای آزادیاش خون خود را دریغ نکردی، چهگونه «ناخلف» شدهاند. از کدام درد مهینت در این سالروز شهادتت بگویم؟ از قومگرایی در داخل نظامی که چون موریانه به تاروپودِ وفاق ملی افتاده؟ از نفاقافکنی و بیعدالتییی که دمار از روزگار هموطنان خستهات درآورده؟ یا از نژادپرستی و فساد گسترده در سرزمینی که تو تا آخرین قطره خونت برای نجاتش تلاش کردی؟
سربسته ماند بغض گرهخورده در دلم
آن گریههای عقدهگشا در گلو شکست
سپهسالار عشق!
همان خونِ سرخی را که تو نثار کردی، بهبار نشست و درخت آزادی گُل کرد. اما در بهار آن، چنان شمال پاییزی وزیدن را از سرگرفت که مپرس. جنگ در کشورت نه تنها به پایان نرسید، بلکه هر روز بیشتر از گذشته ادامه یافت. آرزوهای مردمت برای رسیدن به جامعه آزاد، آباد، آرام و شکوفا همچنان در قالب یک آرزو باقی ماند. عدهیی به قدرت رسیدند و به جای اینکه بر زخمهای کشور نازنینت مرهم گذارند، زخمهای تازهیی بر آن افزودند. در این دهسال پولهای خیراتیِ کلانی به میهنِ از جان عزیزترت سرازیر شد، ولی به جای اینکه در آبادیِ افغانستان هزینه گردد، در چرخه مافیایی قدرت چنان بلعیده شد که هیچ چیزی برای مستضعفینِ این دیار باقی نماند.
ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آمر عزیز!
سالروز شهادتت مبارک. این روز را ما به یاد تو گرامی میداریم. چرا که میدانیم دوستمان میداشتی. میدانیم که کشورت را دوست میداشتی. میدانیم که آزادی را که بیشتر از هرچیزی دوستش میداشتی، برای ما پسندیدی و برای رساندنِ ما به آزادی و آزادهگی، جانت را قربان ساختی.
هنوز سخنان رضا دقتی ـ عکاس معروف ـ که در مراسم افتتاح نمایشگاه عکست در پنجشیر و در کنار آرامگاهت سخن میگفت در گوشم جاریست. او با بغضی غریب به عکسی اشاره کرد که در یک روزِ دشوارِ جنگی، از تو در دهانه یک کوه در پنجشیر گرفته بود. در سیمای تو آرامش و نگرانی توامان موج میزد. رضا گفت که در آن لحظه از تو پرسیده که به چه میاندیشی، و تو پاسخ دادهای که به آزادی کشورت. از تو پرسیده بود که اگر روزی کشورت آزاد شود، میخواهی چه کاره باشی و تو مکتب کوچکی را در دوردستها نشان داده بودی و گفته بودی که میخواهی در آن مکتب به عنوان معلم کار کنی و برای فرزندان میهنت از تاریخ کشورت سخن بگویی.
یادت گرامی باد، سردار بزرگِ شرف و آزادی!
آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
«بادا» مباد گشت و «مبادا»به باد رفت
«آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا… در گلو شکست.
Comments are closed.