احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:ناتاشا امیـری - ۰۷ میزان ۱۳۹۸
بخش نخست/
نیمهشب پشتِ میز مینشینیم. کتابخانۀ کنارمان پُر از کتابهایی است که بهدقت خوانده شده و نوشتههایش حال در بایگانی ذهنِ ماست. نوکِ مدادمان برای حککردنِ کلمات روی سفیدی کاغذ تیز است… سکوت بر همهجا حکمفرماست… همه چیز آماده است…
اما چند لحظه از نوشتن نگذشته، حرکتِ دستمان روی کاغذ متوقف میشود، کلمات بیمایه و سرد اند. از خودمان سوال میکنیم قضیه چیست؟ موضوع مورد نظرمان که کاملاً روشن است؛ یک تصادف، یک خیانت، قتل… اما چرا آنچه مینویسیم، آنی نیست که خیال میکردیم؟
ورق را پاره و دوباره تلاش میکنیم. واقعاً داریم از تمام قوای ذهنیمان برای نوشتن کمک میگیریم. اما انگار محفوظات چون از سطحیترین لایۀ روان، از همانجا که اغلب افکار مزاحم هم ذهن را درگیر میکند تراوش میشوند؛ نمیتوانند تنها عاملِ لازم برای نوشتن باشند. گرچه خط فکریمان را تکمیل کردهاند اما مکنوناتِ درونیِ ما نیستند، چیزهایی هستند که دیگر نویسندهگان پیش از ما به رشتۀ تحریر درآوردهاند.
جای تردید نیست که فکر، فعل و انفعالی سطحی است، هرچهقدر هم انباشته از ایدههای فلسفی ناب و افکار بهظاهر بکر باشد. در این جایگاه خبری از ناشناختههای اعماق روان نیست. پس برای همین نوشتۀ ما چیز جدیدی ندارد و تنها تقلیدی است از آنچه پیشتر بوده. عدهیی اعتقاد دارند هر مطلبی فقط در صورتی که تقلیدی نباشد، دارای خلاقیت است. ما هم قصد داریم داستانی جدید خلق کنیم و کلمات نوشته شدۀمان، ادراکی تازه از موضوع ارایه دهد، نه اینکه تکرار معناهای پیشین باشد.
باز نوک قلم را روی کاغذ میلغزانیم. واقعاً داریم زحمت میکشیم. شاید بلند کردن هالتری پنجصد کیلوگرامی راحتتر باشد! نتیجه هم ناامیدکننده است. هیچ چیز درست درنمیآید، نه صحنهها و نه شخصیتها و نه زبان…
عاقبت خسته و کلافه از پشت میز بلند میشویم و فکر میکنیم آن چیزی که برای نوشتن کم داریم، واقعاً چیست؟
کیفیت توصیفناپذیر
اگر مراحل پیچیدۀ سوخترسانی و هماهنگی اجزای موتر را از یاد ببریم، وقت رانندهگی در جاده، گمان میکنیم نقش مهمی در راندن آن داریم. هنگامی که نقصی در یکی از اجزا حاصل میشود و ناگزیریم در حاشیۀ راه متوقف شویم، تازه به خود میآییم که ما فقط یک مجری در هدایت آن بودیم و اگر آن نقص برطرف نشود، توانایی ما در رانندهگی هیچ دردی را دوا نمیکند.
همۀ ما قادریم چیزهایی بنویسیم، اما این دلیل نمیشود که عامل دیگری، هرچند هم نتوانیم ماهیتش را بهدرستی درک کنیم، در این کار به ما کمک نکرده باشد. وقتی روند تفکر دربارۀ موضوعی مشخص به قدری پیچیده باشد که نتوان تفکیکشده بیانش کرد، وضعیت دشوار ایجاد مراحل منطقی و فازبندیشده برای روند ناشناختۀ نگارش داستان که شرط لازم برای نوشتن است، بیشتر آشکار میشود. بیشتر به این دلیل که کیفیات ذهنی قابلیت تبیین علمی به شکل متعارف را ندارند. برای شخصی که از سر گذراندهاش مفهوم است، اما برای دیگران دسترسی به آن مثل شراکت در رویاهای شخصی تجربه کننده است، یعنی تقریباً امری محال. شکلگیری آفرینشی از این دست بر مبنای تجربهیی ملموس است؛ تجربهیی که در اغلب مواقع به سختی ادراک میشود. اما کتمان آن از طرف کسانی که تجربۀ مشابه آن را نداشتند، غیرمستقیم عنوان میکند آنها چیزی را که دیگری حس کرده، حس نکرده اند. اما این فقدان ناشی از عدم تجربۀ آنها ست نه فقدان خود تجربه.
لزوم پیدایش چنین پدیداری ناشی از ضرورت راهیابی به چیزی ناب، متفاوت و نوین است؛ چیزی که بتواند وقایع یک داستان را از واقعیت بیرونیاش متمایز کند. شکلی جدید و جلوهیی نوظهور به آن ببخشد، طوری که حتا در صورت تکراری بودن مضمون، به نظر برسد برای نخستین بار رخ داده است. دراین حالت دانش محدود بیرونی نقش یک کاتالیزور را بازی میکند و با صیقل نهایی متن، آن را آمادۀ روانه شدن به بازار میکند. اما این قدرت شهود است که با اتکا به دانشی نامحدود، از متنی معمولی، ابرمتن میسازد.
این روند اغلب به قدری سریع رخ میدهد که حس نمیشود؛ در زمانی شاید کمتر از هزارم ثانیه. جریانی مداوم و همیشهگی هم نیست اما وقوعش به شکل متناوب درست مثل مخزنی که سوخت لازم برای حرکت را تأمین میکند؛ با سیل بیپایان کلمات برای نگارش همراه است. چون فاقد واقعیت بیرونی است، میتوان اذعان داشت در پروسهیی تماماً شهودی، اتفاق افتاده است. اما باید مثل فلمی با دورِ کند نمایش داده شود تا بتوان فهمید چه وقایعی در آن لحظات اندک اتفاق افتاده است.
فرضیهیی به نام تخیل
هرچند در مواجهه با وقایعی که علتشان هم پا در ناشناختهها دارد، نمیتوان به تبعیت از منطق حاکم بر شناختهها رابطهیی علّی را کشف کرد، اما میتوان از الگوی علیت برای توجیه و قابلفهمتر کردنِ ناشناختهها بهره جست. بنابراین صندوقی را فرض کنید که کلیدی قفلش را بسته است. این صندوق در ضمیر ناهشیار روان قرار دارد (بر فرض اعتقاد به اصالت ذهن که یک واقعیت روانی متمایز از واقعیت مادی و از فعالیتهای مغزی است و تقسیم روان به سه شعبۀ هشیار، آستانۀ هشیاری و ناهشیار)، جایی که بخش وسیعی از دستگاه روانی را تشکیل میدهد و اطلاعات دربارهاش به اندازۀ میزان درک انسانهای غارنشین از مکانیسم عمل موشک است.
ما نه درکِ درستی از آن داریم، نه حتا میدانیم وجود دارد. در مجموع آنچه دربارۀ خود میدانیم، تنها بخش کوچکی از ماهیت وجودیمان است. به یقین که روان غیرقابل رویت و مجازی است، درست مثل جهان درون کمپیوتر. اما گاهی این جهان واقعیتر از آنچه ما خود هستیم به نظر میآید. شاید در سالون تشریح انسان مشتی نسج و رگ و چربی و خون مشاهده شود و در هیچ جای وجودش اثری از مکان و استقرارگاه انرژی پیدا نشود، اما این دلیل نمیشود که بخشی از وجودش متشکل از انرژی نبوده باشد. رد پای کالبد انرژیک (بیوپلاسمیک) را به شکل هالۀ گرد سر انسانها در نقاشیهای روم، یونان و مصر باستان میتوان یافت. هالهبینان معتقد اند این کالبد یا حوزۀ انرژیکی انسان، متشکل از ۷ لایه، ۷ مرکز مدور و ۳ نادیست که کالبد فیزیکی او را احاطه کرده است. در اغلب مردم سه یا چهار مرکز انرژی مدور و پایینی فعال است، اما با گسترش علم و ارتقا تحصیلات، مراکز بالاتر مثل پنجم و ششم که با منبع الهام، خلاقیت، کشف و شهود در ارتباط است، فعال میشوند.
از همین طریق یک روز رویداد خلاقۀ نوشتن، ناگهانی و بیمقدمه، درست در لحظهیی بروز میکند که انتظارش را نداشتهایم: با فعال شدن مرکز خلاقیت، کلید نیز برای باز کردن در صندوقچه میچرخد. آنچه از درون صندوقچه به بیرون تراوش میکند، جریان تخیل است.
شفافترین تعریف، تخیل را نیروی انگیزشی ناشناخته و ناخودآگاه میداند که سلطه بر آن بسیار اندک است و برنامهریزی تعمدی و سازماندهی از پیش تعیینشدهیی برایش در کار نبوده است.
ارتعاشات الهامبخش
اگر بتوان آن حس عجیب را زیر میکروسکوپ گذاشت و تمام اجزایش را با درشتنمایی زیاد بررسی کرد، در آخر این سوال پیش میآید که آن عامل نادیدنی که بانی تمام این مراحل است و کلید را در قفل به حرکت وامیدارد، چیست؟
در اساطیر یونان به ایزدبانو و الهههای نهگانۀ هنر، دختران زیوس یا museها برمیخوریم که الهامبخش جویندهگان هنر بودند. با بررسی بیشتر به این درک میرسیم که اسطوره تلاشی به منظور توضیح اسرار زندهگی و واقعیتهای پیرامون، توسط امور فراطبیعی است و اینکه انسان در تلاش ایجاد صلحی روانی میان طبیعت و خودش، و همچنین تبیین پدیدههایی که به علتشان واقف نبوده، به تعبیرات فراطبیعی روی آورده؛ اما همین امر اثباتکنندۀ اینهم هست که پس دانش محدود بشری هنوز نمیتواند توجیهکنندۀ بسیاری چیزها باشد.
چون انسان همهچیز را به شکل خود میآفریند، نویسندهگان هم در مواجهه با صداها، نداها یا ارتعاشاتی الهامبخش که گمان میکردند در امر نوشتن به کمکشان میآید، به میوسها متوسل میشدند و به آنها صورتی انسانی اما ماورایی میبخشیدند که در جایی بر فرض کوه هلیکون حضور دارند. شاید نویسندهگان با این توجیهات تخیلی میکوشیدند برای حس ناشناختۀشان که در وجودش تردیدی نداشتند، داستانی زیبا و توجیهپذیر بسازند.
میتوان این الهامات را چون به نوعی صدا و ندا تشبیه شدهاند، انرژی خاص با ارتعاشاتی معین پنداشت. همین که فیزیکِ کوانتوم هم کمکم اعتقادات خردمندانِ پیشین را دربارۀ انرژی حیاتی تأیید میکند، کافیست که باور داشته باشیم ارتعاشات حوزۀ انرژی بیرونی میتواند بر حوزۀ انرژی انسان تاثیر بگذارد. صرفنظر از صورت ظاهری میوسها میشود اینطور فرض کرد که آنها همان ارتعاشات خردی برتر یا بینهایتی ناشناخته در کاینات هستند که میتوانند از طریق دو نادی موجود در کالبد انرژیایی انسان (که یکی با جهان درون ذهن ارتباط دارد و دیگری با جهان بیرون و مدام انرژی حیاتی را مثل جریان خون در رگها در بدن میگرداند)، پیامهای خود را به نویسنده منتقل کنند.
Comments are closed.