در بابِ اهمیت زبان و ترجمۀ آثار کلاسیکِ غــرب

گزارشگر:سیدحمید طالب‌زاده - ۱۴ میزان ۱۳۹۸

اهمیت ترجمه در همۀ مراتب و ساحت‌های آن، موکول به دیدگاه و نظرگاهِ ما دربارۀ زبان است.
۱ – یک دیدگاه متعارف و رایج دربارۀ زبان این است که زبان ابزار و وسیله‌یی برای انتقال معانی و مفاهیم است و ارزشِ آن در حد سایر ابزارهاست. اگر اصالت با مفاهیم باشد، ابزاری که برای انتقال آن‌ها انتخاب می‌شود، جنبۀ ثانوی و تبعی دارد؛ پس می‌توان مفاهیمِ واحدی را به mandegarزبان‌های مختلف برگرداند و به اذهان مختلف عرضه کرد. هرقدر این مترجم بتواند زبان را پاکیزه‌تر و زلال‌تر مورد استفاده قرار دهد، آن معانی و مفاهیم هم بهتر منتقل و عرضه می‌شوند.
در این دیدگاه، ما قلمروِ مستقلی از مفاهیم داریم که این قلمرو مستقل از اشیا و عالم خارج گرفته شده است و ذهنِ ما از طریق حس و عقل حدود و مفاهیمی را انتزاع می‎کند و برای موجودات قایل می‌شود. در این نگاه، رابطۀ ذهن و عالمِ خارج رابطه‌یی حکایی است ولی می‌توان برای مفاهیم، الفاظی را وضع کرد و بسته به این‌که واضع، چه کلماتی را وضع کند، مفاهیمی در قالب کلمات می‌گنجد.
بنابراین مفاهیم بر الفاظ مقدم‌اند و به مثابۀ ماده‌یی تلقی می‌شوند که در قالب و صورتِ الفاظ شکل می‌گیرند. در این نگاه برای ترجمه باید زبانی را به خوبی بیاموزیم تا بتوانیم رفت و برگشتِ مناسبی میان زبان مقصد و مبدأ داشته باشیم و معانی‌یی را که در زبان مبدأ وجود دارد به زبان مقصد برگردانیم؛ یعنی ابزاری را به ابزار دیگری منتقل کنیم یا قالبی را به جای قالب دیگری به کار ببریم، درحالی که معانی و مفاهیم همان اند.

۲ – اساساً مفهوم جدای از زبان امکانِ تحقق ندارد و ما نمی‌توانیم در هیچ ساحتی بیندیشیم مگر این‌که در آن ساحت زبان حضور داشته باشد. در این نگاه، زبان مظهَر و مُظهِر معانی و مفاهیم است، نه قالبی که خود را در آن بسته‌بندی و عرضه کند و اگر این‌گونه ببینیم، مسالۀ ترجمه متفاوت می‌شود.
برحسب این‌که ما چه تلقی‌یی از ماده داشته باشیم، زبان صورِ تازه‌یی به خود می‌گیرد؛ همان الفاظ است اما رفته‌رفته بار تازه‌یی از معانی بر این الفاظ ظاهر و برعهدۀ این الفاظ گذاشته می‌شود و هر بار که این زبان و این متن خوانده می‌شود، معانی تازه‌یی را به ذهنِ ما متبادر می‌کند.
اگر چنین تلقی‌یی از زبان وجود داشته باشد و معانی صوری باشند که بر مادۀ زبان بار می‌شوند، آن‌گاه این فکر قابل دفاع خواهد بود که اساساً فهم و تلقی ما از معانی، امری تاریخی است و یک امر ثابت، بی‌حرکت و یک‎‌نواخت نیست و این‌که اساساً ارتباط ما با جهانِ خارج و موجودات به سنتی که ما در آن زنده‌گی کرده‌ایم بسته‌گی دارد. بنابراین نمی‎توان به فهم به عنوان یک امرِ ثابت و یک‌نواخت که صرفاً در قالب کلمات رد و بدل می‌شود نگریست. با چنین برداشتی، تلقی ما از جهان و زبانی که این فهم در قالب آن بیان می‌شود، هویت واحدی پیدا می‌کند. جهان هستی، هویتی تاریخی دارد که در فهم تاریخیِ ما و در تلقی تاریخیِ ما از زبان و ظهور آن معانی به نحو تاریخی در زبان دایماً در حال گسترده شدن و متحول شدن است.
در چنین دیدگاهی، سنت‌های مختلفی که در متون مختلف و زبان‌های مختلف ظهور پیدا کرده‌اند، هرکدام تلقی و حال و هوایِ خاصی را نسبت به جهان، موجودات و انسان‌ها در بر دارند. هر سنتی، دیدگاه خاصِ خود را از طریق زبان در بر می‌گیرد و منتقل می‌کند. اگر این‌گونه باشد، ترجمه عبارت از این نخواهد بود که زبانی را به زبان دیگر برگردانیم یا مفاهیمی را از یک ابزار به ابزار دیگر منتقل کنیم، بلکه از طریق ترجمه ما معنای تازه‌یی تولید می‌کنیم و ترجمه عبارت از یک خلاقیت می‎شود؛ یعنی ما عالمی و جهانی را که در یک سنت تحقق پیدا کرده، در زبان دیگری بازآفرینی می‌کنیم. این امر امکان‌پذیر نیست مگر این‌که افق‌های مشترکی در فهم پدید بیاید و از طریق این افق‌های مشترک و ذوب شدن این افق‌ها در همدیگر امکان چنین ارتباطی برقرار شود.
اگر نهضت ترجمه نبود و آثار یونان به درستی به عربی ترجمه نمی‌شد و در قالب این ترجمه‌ها سنت تفکر یونانی در اندیشۀ اسلامی وارد نمی‌شد، آیا ما می‌توانستیم انتظار داشته باشیم که فارابی و ابن سینا و خواجه نصیر و ملاصدرا و علامه حلی و… پدید بیایند؟ آیا اگر این هم افقی پدید نمی‌آمد و اگر این آثار در اندیشه و در زبان اندیشمندانِ ما منعکس نمی‌شد، ما می‌توانستیم شاهد رشدی باشیم که در دیگر علوم اسلامی ایجاد شد؟ و آیا فقه ما همین بود که امروز هست؟ و آیا در تفسیر در همین پایه بودیم که الان هستیم؟ آیا آن اندیشه‌ها جوانه‌هایی را پدید نیاورد که زمینه‌های رشد و بالنده‌گی اندیشۀ اسلامی را فراهم کرد؟
آیا اگر در قرون وسطا آثار بوعلی سینا به لاتین ترجمه نمی‌شد، این امکان وجود داشت که مشکلات اندیشۀ قرون وسطا حل شود؟ و اگر برخی مباحث در قرون وسطا فکر مسیحی را به بن‌بست رسانده بود، چه کسی می‌توانست این گره را باز کند؟ این گره با آشنا شدنِ اندیشۀ مسیحی با معارفی که در اندیشه‌های نوابغی مانند فارابی و ابن سینا منعکس شد و به زبان آن‎‌ها برگردانده شد، راه تازه‌یی را ایجاد کرد.
آثار کلاسیک هستند که می‌توانند چنین تحولی را ایجاد کنند؛ آثاری که حامل عمیق‌ترین و گسترده‌ترین فهم یک سنت از عالم هستی هستند. اگر معارف کلاسیک و آثار کلاسیک ترجمه و به سطوح پایین‌تر منتقل نشوند، هیچ وقت امکان ندارد که آن سنت خود را در قالب زبانِ دیگری احیا کرده و در ارتباط با هم مفاهیم و معانی تازه‌یی را ابداع کنند. بنابراین آثار کلاسیک اصل هستند.
هم اکنون هم برای این‌که بتوانیم اندیشۀ بومی و تألیفاتی واقعی داشته باشیم و بدانیم که واقعاً از خود ماست نه این‌که از غیر اقتباس کرده باشیم، راهی نداریم مگر این‌که آثار برجسته و کلاسیکی را که در غرب وجود دارد، در وهلۀ اول در حوزۀ فلسفه و بعد در سایر شاخه‌های علوم انسانی ترجمه کنیم. اما باید توجه داشت که ترجمۀ این متون باید در مقام خلاقیت صورت گیرد و معنا در آن بازآفرینی شود.
اگر چنین اتفاقی بیفتد، این ترجمه‌ها بذرهایی خواهند شد که بعدها رشد خواهند کرد و درختان بالنده‌یی از اندیشه را به بار خواهند آورد. در غیر این صورت، جریان ترجمه منجر به سوءتفاهم می‎شود. تا وقتی که آن چیزی که به لحاظ تاریخی وجود دارد شناخته نشود، امکان تحول نخواهد بود و تا وقتی که ما نفهمیم چه گفته شده، امکان ندارد حرف تازه‌یی بزنیم و نقد کنیم. نخستین و مهم‌ترین قدم برای نقد یک اندیشه فهمِ آن است و ما به محض این‌که چیزی را فهمیدیم، امکان عبور از آن برای ما حاصل می‌شود. فهم هر چیزی آغاز عبور از آن است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.