احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:آندرس ویمر / ترجمۀ: محمد محمدی - ۲۲ میزان ۱۳۹۸
بخش دوم/
در سومالیا اما ملتسازی از طریق خدمات عمومی کمتر محبوب واقع شد. وقتی مستعمرههای پیشین بریتانیایی و ایتالیایی زیر پرچم یک سومالیای مستقل با هم متحد شدند، دولت از کمترین امکانات برای سرویسدهی عمومی بهرهمند بود. بهجای مالیات و گمرکها، این کمکهای خارجی بود که تاسیسات اداری حکومت را سر پا نگه میداشت. در بخش توزیع عادلانۀ فرصتها و توسعۀ متوازن باید گفت که دولتمردان خویشاوندان خود یا بالاترین پیشنهاد رشوت را ترجیح میدادند. تنها در اثر کودتای سال ۱۹۶۹ محمد سید بار بود که این وضعیت برای مدت کوتاهی تغییر کرد. بهخاطر ضعف نهادهای مربوطه، رژیم سید بار در پی تأمین کالا و خدمات اجتماعی از طریق برنامه و کارزارهای کوتاه مدت نظامی، مثل آموزش کوچنشینان و کمک به آسیبدیدهگان برآمد. البته نمیتوان به اینگونه نظام سیاسی یک پارچه و دوامدار ایجاد کرد. در عوض سید بار حکومتش را توسط افراد وفادار از میان خویشاوندان خود و مادرش پایهگذاری کرد. در نتیجه، آنانی که از حلقۀ مرکزی قدرت بیرون شدند، دست به اسلحه بردند و دههها جنگ داخلی بین قبایل و جنگسالاران کشور را به تباهی و تجزیه کشاند.
سومین شکل پیوند شهروندان و حکومت، نحوۀ ارتباط برقرار کردن و گفتمان است. وقتی نژادهای گوناگون از حوزههای مختلف با یک زبان به گفتوگو میپردازند، ارتباط بر قرار کردن به مراتب آسانتر میشود و هزینۀ مذاکرات کاهش مییابد؛ مراد کوششهایی برای فهم مقصود یکدیگر، حل منازعات و مصالحه کردن است که برای برقراری ارتباط پایدار بر مبنای اعتماد حیاتیاند. از اینرو، تعدد زبانی در یک سرزمین سبب کُندی جریان یکپارچگی سیاسی آنجا میشود.
دو کشور چین و روسیه در دو قرن اخیر، مثال خوبی از تأثیر زبان مشترک بر فرایند ملتسازی ارایه میکنند. در آستانۀ قرن نوزدهم میلادی، چین و روسیه هر دو با توجه به تجربه گذشتۀ خود که شاهد اعمال مطلقگرایی از سوی خاندان امپراتوری بودند، ملتی بزرگ و متنوع را تشکیل داده و به هیچ قدرت بیگانهیی تن در ندادند. مردم چین به زبانهای مختلفی تکلم میکنند که کار را برای ملتسازی سخت میسازد. اما با اینهم، نامهها، روزنامهها و کتابها به رسمالخط و الفبای یکسانی نوشته میشوند. هر چند این الفبا قرابتی با هیچ یک از زبانهای موجود ندارد، ولی برای تمام افراد در هر گوشهیی از سرزمین وسیع چین این امکان را میدهد تا همدیگر را به آسانی درک کنند. همسانی متون در دوران امپراتوری، به دولت این امکان را داد تا کارکنان اداری خود را توسط یک مجموعه از امتحانات کتبی سرتاسری استخدام کند. در نتیجه، همانند جمعیت بزرگ چین، نخبگان و مامورین چند زبانی دولتی به میان آمدند.
اتفاق مشابه برای احزاب سیاسی که توسط همین نخبهها تشکیل شدند، نیز افتاد. آنان وقتی در جریان مکالمه دچار مشکل میشدند، از نوشتن برای تبادله نظر و ائتلاف استفاده میکردند. همچنین، وقتی جریان جمهوریخواهان ضد امپراتوری در اواخر قرن نوزدهم در چین روی کار آمدند، این اتفاق برای آنها نیز پیش آمد؛ اعضایی از سرتاسر کشور با زبانهای گونهگون جذب آنها میشدند. سرانجام، حزب ناسیونالیستی کومینتانگ در سال ۱۹۱۱ خاندان امپراتوری را برکنار و قدرت را به دست گرفت. ارکان رهبری کومینتانگ نیز مثل کارگزاران سیاسی خاندان چینگ، از لحاظ زبانی متنوع بودند. بعدها، حزب کمونیست چین قدرت را در ۱۹۴۹ در اختیار گرفت و رهبرانی با زبان مختلف از سرتاسر چین به خدمت گرفت. همین ماهیت متنوع و چند زبانی ائتلافهای سیاسی از دورهی خاندان چینگ تا رژیم کومینتانگ و بعداً چین معاصر کمونیست، مانع از آن بود تا اقلیتهای زبانی غیر ماندارینی که از خاندان هان بودند، از بدنۀ چین جدا شوند و حاکمیت و قلمرو خود را شکل دهند. چندین نسل ائتلاف سیاسی گروههای زبانی مختلف، روشنفکران و سیاستمداران ملیگرای چین را وا میداشت تا قوم هان را از لحاظ زبانی مختلف اما از لحاظ نژادی مشابه خود به حساب بیاورند. دهل ملیگرایی زبانی [تک زبانی] هیچگاه توسط اکثریت هان چینی به صدا در نیامد.
در امپراتوری روسیه، تنوع زبانی کاملاً نقش متفاوتی را پیش میبرد. امپراتوری دو بار در جبهههای نژادی- زبانی دست به دست شد: نخست، بعد از انقلاب بولشویک در اکتبر ۱۹۱۷ و بعد در گرماگرم اصلاحات ۱۹۸۹ م. توسط رهبر اتحاد جماهیر شوروی میخائیل گورباچف. بنیانگذاران روسیه و شوروی با چالش بزرگتری روبهرو بودند؛ زبانهای مختلف فنلاندی، آلمانی، روسی، ترکی، کوریایی، رومانیایی نه تنها با هم اختلاف ذاتی داشتند، بلکه الفبای مخصوص خود را داشتند که شامل سیریلیک، عربی، لاتین و مغولی بود. در اواخر قرن نوزدهم وقتی سیاست تودهای در روسیه پایهگذاری میشد، گروههای متحد حول تقسیمات زبانی گرد هم آمدند. سپس، مثل حالا که عامه مردم با سواد شدند، تقاضای زبان و الفبای مشترک از طریق تبلیغات و روزنامهها مطرح شد. احزاب تودهیی که در آخرین دهه قرن ۱۹ و دهههای اول قرن بیستم ظهور کردند، اجتماعات زبانی مشخصی را تامین میکردند (ارمنی، گرجستانی، فنلاندی و لهستانی). یا اینکه اتحاد زبانی وصلهدوزی شدۀ محدودی همانند منشویکها بودند. آگاهی ملی در قالبهای مشخص زبانی شکل گرفتند.
پالیسی دولت روسیه برای ملیتهایش بعد از انقلاب ۱۹۱۷ تا سال ۱۹۵۰ شامل آموزش خواندن و نوشتن به زبان خودشان بود. کارکنان دولتی تحت نظارت شدید مسکو، مامور اداره کردن نواحی تازه تشکیل اتحاد جماهیر شوروی شدند که بر مبنای زبان شکل گرفته بودند. در نتیجه، مجموعهیی از گروههای نژادی اتحاد تازه تأسیس را به وجود آوردند. اقلیتهای غیر روسی کمترین سهم را در ترکیب هیات رهبری حزب، مقامات بالا حکومتی و ارتش که در اختیار روسها بود، داشتند. حیرتآور نیست که سران USSR یا اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی نتوانستند «ملت شوروی» را شکل بدهند. چهل سال بعد از انقلاب، در دورۀ نیکیتا خروشچف بود که تغییر در رویۀ حکومت برای ایجاد یک پالیسی همهشمول و فراگیر ملی به وجود آمد. اما فقط از لحاظ سیاسی بود که شوروی تظاهر به ایجاد یک ائتلاف نژادی پوشالی کرد. در دورۀ گورباچف که حکمرانی توتالیتر رو به افول گذاشت، شوروی بر مبنای گسستهای زبانی به دولتهای لاتویا، گرجستان، قزاقستان و غیره تجزیه شد.
با مراجعه به تاریخ، این سوال شاید خلق شود که چرا برخی از کشورها توانستند زبان و الفبای واحدی را به میان آورند، در حالیکه دیگر کشورها به این امر قادر نشدند. چگونه کشورهایی توانایی تهیه خدمات عمومی را داشتند و دیگران نه؟ بحث تنوع زبانی و ظرفیت ارایه خدمات اجتماعی، هر دو پیامد دولتهای مرکز گرایی بودند که در دوران سیاستهای تودهیی اواخر قرن نوزدهم غالب بودند. در سطح بینالمللی این نکته اشاره به دورهیی پیش از آن دارد که غرب و امپراتوری جاپان استعمار و کشور گشاییهایشان را در ربع آخر قرن نوزدهم آغاز کردند. دورهیی که در آن سیاست مرکز گرا در طول چند قرن تکامل یافته بود و کارگزاران و سران سیاسی، شیوههای سازماندهی و یکپارچهسازی و کنترل سیاسی سرزمین خود را آموخته بودند.
دولتهای استعمارگر و حکومتهای تازه تأسیسی که بر آنها غالب شده بودند، میتوانستند با استفاده از این دانش و ساختار اداری، خدمات عمومی را طور منصفانه برای تمام قلمرو خود تأمین کنند. در زمان طولانی، این حکومتهای متمرکز روشنفکران و پیروانشان را به پذیرفتن زبان کارکنان اداری مرکزی (برعلاوۀ الفبا در چین) وا میداشتند. آموختن زبان حلقات قدرت پایتخت نشین، راه موثری برای ارتقای شغلی و افزایش سرمایه بود.
برای مثال، در بوتسوانای پیش از استعمار دولتهای متمرکز قدرتمندی که توسط اشراف تسوانایی زبان اداره میشدند، از قرن هفدهم به بعد ظهور کردند. دولت مستقلی که بعد از استعمار در آنجا تأسیس شد، از قدرت شاهان محلی کاست و آنها را با شامل کردن در نظام سیاسی در خود ادغام کرد. مشمولیت حکام، مشروعیت سیاسی را برای حکومت تازه که رییسجمهورش خود یک شاه سابق بود، تأمین میکرد. بدین صورت شهروندان نیز به موافقت و پیروی از نظام مدرن تشویق میشدند. از دوره پیشا استعماری تا به امروز، حکام توانستند جمعیت غیر تسوانایی را که بیشترین آمار جمعیت را داشتند توسعه داده و با ادغام آنها با فرهنگ و زبان تسوانایی، جمعیتی یکپارچه را به وجود بیاورند.
در تاریخ سومالیا، یک مرکز گرایی سیاسی فوقالعاده در طول هزار سال، زمینه را برای پذیرش گستردۀ یک رسمالخط و الفبای واحد میسر گردانید. حکومت متمرکز در چین هم کارگزاران سیاسی بیشماری از سرتاسر کشور را وا میداشت تا قوانین نئو کنفوسیوسی امپراتوری را بپذیرند. قرنها حکومت متمرکز و بوروکراتیک، زیر بناهای سازمانیافتهیی را برای دولتهای کمونیست بعد از جنگ دوم جهانی مهیا کرد که به وسیلۀ آن میتوانستند به ارایه خدمات عامالمنفعت بپردازند. دولتهای متمرکز بومی که گاهاً بستری برای حکومتهای استعماری میشدند، زمینه را برای ملتسازی در عصر حاضر مهیا کردند. میراث دو وجهی یک ساختار سیاسی- بوروکراتیک، زبان و رسمالخط واحد به تنهایی به اتحاد سیاسی اقوام مختلف نمیانجامد، اما کار را برای ملتسازان عصر مدرن به مراتب سهل میسازد.
مثالهای پرداخته شده در این متن روابط نهادهای رضاکار، بخش خدمات عامالمنفعه و ارتباطات را مشخصاً مورد بحث قرار نمیدهد. به طور مثال، در تمام سومالیا به یک زبان صحبت میشود در حالیکه سوئیس از تنوع زبانی بالایی برخوردار است و در عین حال، تاریخ ملتسازی در این دو کشور دو جهت مخالف هم دارد. عواملی وجود دارد که میتواند روند ملتسازی را سرعت بخشد و یا به کُلی متوقف کند. برخی از تاریخدانها معتقد اند که تجربۀ استعمار متفاوتتر است. سومالیا و بوتسوانا تجربۀ تلخ تجزیه و حکمرانی قدرتهای استعماری را داشتهاند که همین میتواند کار را برای وحدت سیاسی ملی بعد از ترک استعمارگر سخت بسازد. روسیه و سوئیس طی قرون گذشته هیچگاهی تحت حکمرانی بیگانه نبودهاند.
احتمالاً اقتصاددانها استدلال کنند که ملتسازی از موضوعات توسعۀ اقتصادی میباشد. اگر سوئیس بهخاطر موفقیت صادراتش نبود یا هم مرکز بانکی و بیمه با سود بالا نبود تبدیل به سومالیا نمیشد؟ به اعتقاد برخیها ملتسازی در کشورهایی مثل سوئیس که تعدد دین و زبانها برخوردی را به میان نمیآورند سهلتر است. بر خلاف، در روسیهی رومانیایی، بسیاری از اقلیتهای زبانی، دینی متفاوت از روسی زبانها و اکثریت ارتدوکس را ترجیح میدهند.
متعاقباً، بهتر است منظری میانه را برگزینیم که ملتسازی بیشتر در کشورهایی موفق بوده که جنگهای بسیاری را با کشورهای دیگر گذرانده و فداکاریهای مشترک جمعیت آنها را به وحدت رسانده است. در موردی مشابه میتوان گفت که دولتهای اروپایی بهخاطر قرنها اصلاحات مرزی و پاکسازیهای نژادی موفق شدهاند ملتی همجنس را پیریزی کنند. در نتیجۀ این جریانات، ساختن یک اتحاد سیاسی واحد بیشتر ممکن شده است.
سوالات تجربی اینچنینی، نیاز به تحلیل معلوماتی دارد که از کشورهای جهان جمعآوری شدهاند. این روش میتواند روشن سازد که این چهار عامل ملتسازی در کدام کشورها موثر و یا هم محکوم به شکست بوده است. یا هم نهادهای رضاکار و ارائه دهندۀ خدمات عامالمنفعه و یکپارچگی زبانی منجر به وحدت سیاسی فراگیر در کشورهایی غیر از سوئیس، بلجیم، سومالیا، بوتسوانا، چین و روسیه شدهاند. برای تحلیل کمی این موضوع ما به صورتی نیازمندیم که بتواند میزان موفقیت پالیسی ملتسازی در هر کشور را نشان بدهد. در آخر، به اندازهگیری میزان توزیع جمعیت بین گروههای نژادی میپردازم که توسط ردههای بالای حکومتی ارایه نشدهاند. این معلومات از ۱۵۵ کشور در طول سالهای ۱۹۴۶ تا ۲۰۰۵ جمعآوری شدهاند.
Comments are closed.