پایان صعود و آغاز نزول؛ دنیای پسا امریکا چگونه خواهد بود؟

گزارشگر:حمید آزادمنش-کارشناس ارشد روابط بین‌الملل - ۲۹ اسد ۱۳۹۸

در مورد ظهور قدرمت‌ندانۀ ایالات متحدۀ امریکا و مبدل شدن آن به یک هژمون، چند روایت می‌تواند وجود داشته باشد؛ بعضی از نویسنده‌ها و نظریه‌پردازان، آغاز این دوره را پسا جنگ جهانی دوم می‌دانند اما شماری هم برخلاف این روایت ظهور و اوج‌گیری قدرت ایالات متحدۀ امریکا را پسا جنگ سرد و با فروپاشی اتحاد جماهیر شوری هم‌زمان می‌دانند. دلیلی که برای این ادعا وجود دارد این است که حتا پس از جنگ دوم جهانی، فرانسه و بریتانیا کماکان به عنوان امپراتورهای سنتی هرچند کمتر در گوشه‌وکنار دنیا نفوذشان حفظ داشتند و از سویی هم حضور اتحاد mandegarجماهیر استالینی که یک‌برششم خشکۀ کره‌زمین را در اختیار داشت و با ظرفیت و توانایی‌های نظامی که ماحصل تلاش‌های خود استالین در راستای بلند بردن قدرت نظامی شوروی در خالی‌گاه دو جنگ جهانی اول و دوم بود، می‌توانست هر حرکت مشکوک ایالات متحدۀ امریکا را زیر نظر داشته و با آن برخورد کند. البته که ایالات متحده نیز به چیزی کمتر از شوروی در مسایل سیاسی، نظامی و اقتصادی دنیا قانع نبود، اما یکه‌تاز میدان هم نبود.
اما، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بین سال‌ها ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۱ فضایی را فراهم آورد که تا به قول فرانسیس فوکویاما پایان تاریخ رقم بخورد و امریکا در حضور هیچ رقیبی برود که تنها ابر قدرت دنیا شود و با سودای هژمونیک تک‌قطبی کردن دنیا را طرح و به پیش ببرد. کشورهای جداشده از بدنۀ شوروی با رسیدن به استقلال در محدودۀ مرزهای خودشان مصروف سروسامان‌دهی به امور داخلی و با قرار گرفتن در مجمع کشورهای مشترک‌المنافع در نبود مادر، به دنبال همکاری با یک‌دیگر برآمدند. اما، روسیه که وارث حقوقی شوروی سابق بود، بدترین دوران و سخت‌ترین شرایط اقتصادی سیاسی خود را تجربه می‌کرد. بوریس یلیتسن که در لابه‌لای فروپاشی‌ شوروی به عنوان رییس‌جمهور زمام امور را به دست گرفته بود، توانست تا سال ۱۹۹۹ روسیه را فقط بچرخاند که زنده بماند، اما با شخصیت متزلزلی که در این دوران در برخورد با کمونیست‌ها با آن‌که خودش نیز از حزب کمونیست بالا می‌آید و در حمله به چچن از خود به نمایش گذاشت، در توانایی خود برای ادامۀ کار و کنترل اوضاع نابه‌سامان روسیه متردد بود.
به همین منظور بدون قید و شرط قدرت را به نخست وزیر وقت که ولادمیرپوتین امروز است واگذار کرد. پوتین در این خصوص در یکی از مصاحبه‌هایش بابا رادیوی بی.‌بی‌.سی می‌گوید: یلیتسن او را به دفتر کارش فراخواند و شروع کرد به شکایت کردن از اوضاع، در میان صحبت‌های او پوتین عمق فاجعه و ناتوانی او در مدیریت کشور را درک می‌کند، اما انتظار پیشنهاد پذیرش ادارۀ کشور را از او ندارد و در اخیر نیز از این پیشنهاد حیرت‌زده می‌شود. پس از سال ۱۹۹۹ که پوتین زمام امور را به‌دست می‌گیرد نیز روسیه در یک وضعیت درون‌گرایانه و منفعلی قرار دارد و توانایی مقابله با تحرکات ایالات متحده که در گوشه و کنار اروپا اتفاق می‌افتد را در خود نمی‌بیند.
از سویی هم در میانۀ پایان جنگ جهانی دوم و آغاز جنگ سرد و تا پایان اتحاد جماهیر شوروی، ایالات متحدۀ امریکا نهادها، ارزش‌ها، هنجارها و قواعدی را که در سطح نظام بین‌الملل خلق کرده بود برای خیلی از کشورها جذابیت خاصی داشت و این مسأله باعث شده بود تا جایگاه ویژه‌یی در اذهان عمومی جهانی برای این کشور پدیدار شود. این هنجارها و ارزش‌ها، اضلاح متحدۀ امریکا را در ساختار نظام بین‌الملل به عنوان قدرت برتر جاانداخته بود که حتا روسیۀ پوتین در همان مصاحبه با بی‌.بی‌.سی [از سر شوخی] می‌گوید که: من به یکی از جنرال‌های امریکایی گفتم که روسیه می‌خواهد وارد پیمان ناتو شود و جنرال امریکایی با لبخند به من گفت شما ابتدا درخواست عضویت بدهید و ما اسناد شما را بررسی می‌کنیم که واجد شرایط هستید یا خیر؟ حالا این حرف پوتین از سر شوخی بود یا هر دلیلی دیگری، اما بیانگر علاقۀ روسیه به نزدیکی با ایالات متحده و لیبرال دموکراسی غربی می‌تواند تعبیر شود.
اما تحرکات امریکا مبنی گسترش چطور ناتو به اروپای شرقی و مداخله در بحران کوزوو در حوزۀ بالکان روسیه را وا می‌دارد که از خیر لیبرال دموکراسی غربی بگذرد و تا کارد به استخوان نرسیده است تدبیری بسنجد. اینجاست که روسیه بین سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ برای اولین‌بار پس سال ۱۹۹۱ در مسألۀ کوزوو علیه تصمیم امریکا و متحدینش در کنار صربستان قرار گیرد و از به رسمیت شناختن دولت تازه به استقلا رسیدۀ کوزوو ابا می‌ورزد. روسیه از اینجا دوباره احیا می‌شود و به دنبال طرح ادعاهایش در ساختار نظام و اوضاع سیاسی نظامی جهان می‌برآید و تا به امروز در گوشه‌گوشۀ دنیا از اوکراین و شرق اروپا شروع تا مسألۀ افغانستان، ایران و سوریه در مقابل امریکا می‌ایستد.
از سوی دیگر، کشور چین که از دهه هشتاد در سمت رشد اقتصادی قرار گرفت و برخلاف پیش‌بینی‌ها و تجارب کشورهای دیگر فراز و فرود قابل ملاحظه‌یی را در مسیر رشد اقتصادی تجربه نکرده است و ترکیب مائوئیسم-لیبرالیسم به این کشور کمک کرده است تا رفته رفته به رقیب جدی‌ و غیرقابل انکار برای ایالات متحده در جهان مبدل شود. با این حال، دیده می‌شود که دو کشور پُر ادعا بیرون از نظام اقصادی-نظامی دست‌ساخت ایالات متحده در سطح نظام بین‌الملل ظهور می‌کنند و می‌روند به سمتی که از یکه‌تازی‌های ایالات متحده جلوگیری کنند و مهمتر از آن گردهم‌آیی کشورهای برزیل، هند و آفریقای جنوبی با روسیه و چین در قالب پیمان بریکس سختی کار را برای امریکایی دو چندان کرده است.
باآنکه، اکثریت کشورهای جهان علاقه‌مند زیستن زیر شرایط ارزش‌ها و و هنجارهای دست‌ساخت امریکایی اگر با تمام‌وکمال نبودند، حداقل مخالفت خیلی جدی هم با آن یا در توان شان نبود و یا هم از روی منافغ کشوری که داشتند، با آن کنار می‌آمدند و به سمت این ارزش‌ها حرکت می‌کردند. سوال اینجاست که چرا امریکا نتوانست از این هم‌سویی و صداقت کشورهای جهان برای تداوم برتری‌های خویش در جهان سود ببرد؟
در این خصوص باید گفت که حتا در فضای پسا جنگ سرد هم برتری ایالات متحده ورد زبان‌ها نبود و حتا صحبت از قدرت‌گیری کشورهایی چون آلمان و جاپان و شکل‌گیری یک نظام چند قطبی مطرح بحث بود. اما این ایالات متحده بود که نسبت به هر زمان دیگری شرایط ظهور و گرفتن ابتکار عمل در جهان را داشت. مایل‌ها فاصله داشتن از اثرات مخرب دو جنگ جهانی و توانایی اقتصادی و نظامی‌ ایالات متحده در برخورد با بحران‌های مالی و امنیتی دنیا باعث آن شد تا این کشور ابتکار عمل را در سطوح کلان معادلات جهانی در دست بگیرد.
اما در پاسخ به سوال بالا، یمریکای بی‌رقیب در دوران کوتاه ماه عسل خویش از یک‌طرف یک سیاست بی‌توجهی به «دیگران» را در پیش گرفت و از سوی دیگر، از خود چهرۀ کمتر لیبرال و بیشتر هژمون نشان داد. به قول فرید ذکریا این دو عامل مهم بیرونی باعث شد تا کشورها و متحدان این کشور نسبت به ایالات متحده بی‌باور شوند و راه خودشان را از سر بکشند. البته نقش جناح جمهوری‌خواهان در تسریع این روند نسبت به دموکرات‌ها بیشتر بوده است و آمدن ترامپ سرود اختتامیه روند گذار از لیبرالیسم به رئالیسم و ناسیونالیسم نواخته است. بی‌توجه امریکا به «دیگران» باعث آن گردید تا یک تغییر وحشتناکی در جایگاهی که این کشور در سال ۲۰۰۱ داشت تاحالا رقم بخورد که اکنون شاهد آن هستیم. امریکا در خصوص حمله به افغانستان در سال ۲۰۰۱ توانست یک ائتلاف کلانی را شکل دهد که از شمال قارۀ امریکا گرفته تا شرق دور، کشورها بخشی از این ائتلاف بودند و با حضور نظامی و مالی در افغانستان نقش ایفا کردند، اندکی بعد نیز ایالات متحده توانست ائتلاف دیگری را علیه عراق شکل بدهد و حتا با دور زدن سازمان ملل متحد به این کشور حمله کرد.
اما در برخوردهای اخیر ترامپ با ایران و وضع تحریم‌های یک‌جانبه علیه این کشور، امریکا هنوز قادر نشده است در این خصوص یک ائتلاف حداقل با متحدان دیرینه‌اش علیه ایران سروسامان بدهد. اروپایی‌های متحد ۷۰ ساله ایالات متحده، در خصوص مسألۀ ایران با این کشور نظر متفاوت دارند، نهتنها در این خصوص که اروپا مخصوصاً فرانسه و آلمان می‌روند که بعد از این سیاست‌های مستقلانه و متفاوت از نظر امریکا را در تعامل با سایر مسایل بین‌المللی نیز اختیار نمایند که این وضعیت می‌تواند مخالفان و رقبای ایالات متحده را در دنیا جسورتر هم بسازد.
از سویی هم امریکایی‌ها در تلاش جمع کردن خودشان از گوشه کنار دنیا هستند؛ بیرون شدن قریب‌الوقوع این کشور از افغانستان بیانگر آن است که ایالات متحده و بیشتر از این ‌که بخواهد به مسایل سیاسی-امنیتی دنیا از نزدیک و به شکل حضوری بپردازد، روی آورده اند به شیوۀ حل مسایل مناطق توسط بازیگران منطقه‌یی. پرروسۀ جاری صلح افغانستان و خریدن خاطر گروه‌هایی که به نیابت از پاکستان می‌جنگند بیان‌گر این است که ایالات متحده می‌خواهد بحران افغانتسان را توسط پاکستان مدیریت کند. از سویی قایل شدن نقش بیشتر برای اسرائیل و سعودی در خصوص مسأله و اوضاع خاور میانه نیز بیانگر چنین سیاستی است.
در اخیر با طرج این پرسش که دنیای پسا امریکا یک دنیای وحشتناک و برگشت به وضعیت که در آن به قول هابز انسان گرگ انسان خواهد بود؟ به این نوشته پایان می‌دهم. سرنوشت ارزش‌های دست‌ساخت امریکا از جمله؛ لیبرال دموکراسی‌ها، قواعد حقوقی حاکم بر نظم جهانی، ارزش‌های حقوق بشری، نهادهای بین‌المللی به کجا خواهد رفت. از سویی هم، مسایل مهمی مانند: مبارزه با تروریسم، مبارزه با مواد مخدر، جلوگیری از گسترش سلاح‌های کشتار جمعی و هسته‌یی شدن کشورها چگونه مدیریت خواهد؟

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.