احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عزیزاحمد حنیف - ۲۱ عقرب ۱۳۹۸
بخش دوم/
سلسله نقشبندیه، چهارمین سلسله تصوف در شبه قاره است که از آسیای مرکزی وارد این سرزمین گردیده و شخصیتهای کلانی را در خود پروریده است. شیخ احمد سِرهِندی معروف به مجدد الف ثانی(م۱۰۳۵)، از معروف ترین چهرههای سلسله نقشبندیه در تاریخ تصوف هند به شمار میرود که هزاران مرید داشت و سخت پیروِ کتاب و سنت بود. او در زمان محمد اکبر مغول زیست و نامههایی به زبان فارسی-دری برای شخصیتهای سیاسی آن زمان نوشت که در کتابی بهنام «مکتوبات امام ربانی» بعد از وفات وی در هندوستان طبع گردید و تا امروز در بازارها یافت میشود.
شاه ولی الله دهلوی(م۱۱۷۶) که مؤسس نهضت احیای فکر دینی در شبه قاره هند شناخته میشود، یکی دیگر از شخصیتهایی است که به سلسله نقشبندیه نسبت داده میشود. دهلوی با ظرفیت علمی و جایگاهِ معتبر خانوادگیای که در شبه قاره داشت، از طریق آشتی میان شریعت و طریقت، مسلمانان هند را با رویکرد علمی آمیخته با تصوف و سیاست، ارشاد و رهبری کرد و اساس یک نهضت اصلاحی بزرگ را در هندوستان بنیاد نهاد.
شاه نعمت الله ولی، میر سید علی همدانی(م۸۰۸)، رکن الدین فردوسی، شرف الدین یحیی بن مِنیَری(م۷۸۲)، محمد سعید سرمد کاشانی مقتول(م۱۱۱۸) و صدها تن دیگر که استاد ابوالحسن ندوی در کتاب معروف خویش «تاریخ دعوت و اصلاح» به زندگی و خدمات ارزشمند آنها به تفصیل پرداخته است، از جمله متصوفین معروف در شبه قاره به شمار میروند که پایههای اساسی فقر و درویشی را در هندوستان بنیاد نهادند.
متصوفین در شبه قاره، در زهد بهسر میبردند، هدایا و تحایف را از سلاطین نمیپذیرفتند؛ برای امرار معاش بهکارهای شاقه میپرداختند و تحفه و هدیهای که از جانب مریدان و دوستان، دریافت میکردند باکمال میل میپذیرفتند؛ از راه آمیزش با عامه مردم به ارشاد و هدایت آنها میپرداختند؛ با خلق خدا محبت میورزیدند؛ از مجالس سلاطین دوری میکردند و هدایا و تحایف را از جانب حکام نمیپذیرفتند؛ قناعت و تواضع در سیمای شان پدیدار بود و عمر خود را وقف ارشادِ خلق الله نموده بودند.
داستان دو مرشد
در باب یکی از مشایخ نقل گردیده است که به پایش جراحتی بود و در آفتاب نشسته بود تا از نور خورشید برای درمان زخم، چارهای بجوید؛ در این زمان، پشهای آمد و بر زخم نشست؛ مریدی متوجه شد که شیخ به سوی آن پشه نگاه دارد و سر به گریبان تفکر فرو برده است. با کمال ادب پرسید: شیخا! اگر اجازه بفرمایید این پشه را از زخم برانیم تا باعث آلودگی زخم و اذیت شما نشود! شیخ، لبخندی زد و گفت: بگذار که او نیز مخلوق خداست؛ شاید حضرت حق جلَّ مجده رزق وی را در همین زخم مقرر داشته است؛ چه خوش است که رزق مخلوقی در زخمِ ما تأمین گردد(۴).
در باب یکی دیگر از بزرگان دین در شبه قاره که همواره از شهری به شهری سفر میکرد و به ارشاد و دعوت مردم میپرداخت، نقل شده است: روزی از قریهای گذر میکرد که در آن بخشی مسلمان و قسمتی هم هندو میزیست. مسلمانان، مسجدی داشتند که در آن عبادت میکردند؛ شیخ، شب را در آن مسجد بهسر برد و از شور و شعف باشندگان محل به نمازهای جماعت خوشنود گرید.
چندسال بعد، اتفاقاً گذار شیخ دوباره به این قریه افتاد و متوجه شد که دیوارها و سقف مسجد فرو ریخته و به تلهای از خاک مبدل گردیده است؛ شیخ فکر کرد که مسلمانان شاید از این قریه کوچ کرده باشند، اما متوجه شد که خانهها و زمینها کما فی السابق همه سر جای شان اند و فقط مسجد تخریب گردیده است.
از باشندگان محل جویای علت تخریب مسجد گردید، گفتند: در این قریه، شخص تجارتپیشه و ثروتمندی بود که پیوسته به اعمار و آبادانی مسجد میپرداخت؛ حال، آنشخص، به مسجد و نماز و روزه و مسلمانی پشت کرده و مصروف خوشگذرانی است؛ او کنیزانی خوشسیمایی به درگاه دارد و مشغول شراب و کباب و عیش و عشرت است و دین و عقل و ایمان را در برابر هوا و هوس قمار کرده است.
شیخ در حالیکه لباس درویشانهای بهتن داشت و از متاع دنیا بیبهره بود و همچون گدایی در چشم مردم مینمود، بعد از راز و نیازی خاموشانه با خدایش، برخاست و به پشت دروازه آن شخص رفت. دربانان پرسیدند: در جستجوی چه هستی؟ شیخ نام آن شخص را گرفت که خدم و حشم و جاه و جلال و مال و منال بیپایانی دارد. پاسبانان به شِگفت آمدند و خواستند شیخ را از در برانند. اما شیخ از اراده نیرومند خویش برای آنان سخن گفت که بدون ملاقات آن شخص، هرگز از شهر بیرون نخواهد رفت.
پاسبانان برای ارباب، گفتند: درویشی ناآشنا، چند روز است که در عقب دروازه انتظار دارد و میخواهد با شما ملاقات کند؛ آن شخص گفت: اگر گدایی است، مقداری آب و غذا برای وی بدهید و او را از پشت دروازه دور برانید. پاسبانان، مقداری آب و غذا برای شیخ تعارف کردند، اما شیخ ابراز بینیازی کرد و گفت: من گدا وگرسنه نیستم؛ و به کمک ارباب شما نیازی ندارم؛ آمدهام تا چیزی برای ایشان کمک کنم؛ برای وی بگویید: شخص بینیازی است، آمده است تا برای شما چیزی بدهد نه آنکه از شما چیزی بستاند!
وقتی دربانان پیام شیخ را به ارباب رسانیدند، به شِگفت آمد و گفت: این چگونه درویشی است؟ این پرسش، وی را واداشت تا اجازه ورود برای شیخ بدهد اما برای پاسبانان گفت: وقتی اشاره کردم، وی را از نزدم دور برانید. هنگامیکه شیخ وارد منزل گردید، نگاهی عارفانه بهشخص انداخت و پیش از آنکه لب بهسخن گشاید، شخص از جایش برخاست و با کمال میل و حرمت از شیخ درخواست کرد که بنشیند.
شیخ در حالیکه با نگاههای عمیق ایمانیاش آن شخص را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود، از مسجد مخروبهی محل برای وی یاد کرد و گفت: هنوز فرصت باقیست که از کردارهای ناشایست خویش بهسوی خدای متعال برگردی و به آستان عظمت وی سرِ بندگی و ندامت فرود آوری!
شخص گفت: مرا راهی بهسوی خدا نخواهد بود! اما شیخ با کمال میل و محبت او را تشویق کرد تا برخیزد و یکبار وضو بگیرد؛ وقتی به حمام رفت تا وضو بگیرد، با خود اندیشید که چه بهتر است بهجای وضو، غسل نماید. ساعتی بعد، وقتی از حمام بیرون شد، با خود احساس کرد که بار سنگینی را از پشت خود فرو نهاده است و با شتاب سجادهای خواست و دو رکعت نماز خواند. هنگامیکه از سجده برخاست، با چشمان اشکآلود که نشانی از توبهی صادقانهی وی بود، به سوی شیخ نگاه کرد و از ایشان سپاس نمود.
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگهی ما درگهی نومیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی باز آ
شیخ نیز از آن شخص تقدیر و تمجید کرد و برایش دعا فرمود و طبق معمول راه سفر را در پیش گرفت و رفت.
این داستان به دور از اینکه چگونه پردازش داده شده و تا چه حد درست است، درسها و اندرزهایی از یک نیروی باطنی در شخص را منتقل میکند که از آن در منابع تصوفی به درویشی تعبیر رفته است. اقبال بزرگ، دقیقاً از همین فقر سخن میگوید:
آه زان قومی که از پا بر فتاد
میر و سلطان زاد و درویشی نزاد
رابطهی فقر با «لا» و «إلا» در کلمه توحید
حالا میرویم به بررسی ابیات اقبال در مجموعه «پس چه باید کرد ای اقوام شرق» که به عنوان «فقر» سروده است.
چیست فقر ای بندگان آب و گل
یک نگاه راهبین یک زنده دل
فقر کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لا اِلَه پیچیدن است
فقر، آدمی را از قید و بند آب و گل بیرون میکشد و در درون وی نگرشی تازه ایجاد میکند تا حقایق را را به صورت اصلی ببیند. غنای نفسانیای که در فقر نهفته است، بر همان «لا»یی پیوند دارد که در آغاز کلمه توحید میخوانیم. یعنی، نهگفتن به همهی آنچه غیر از خداست. زمانیکه مؤمن با کمال صداقت و اخلاص بهخدا روی بیاورد و بر خواستهای نفسانی «لا» بگوید، تمام نیروهای طبیعت بر وی مسخر میگردد.
راکبش بودن از او وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
اقبال در مجموعه مثنوی مسافر از سفر خویش به غزنه و رسیدن به مزار حکیم سنایی غزنوی حکایت نموده و در عالم خیال از وی میپرسد که به این جایگاه رفیع معرفت با چه وسیلهای رسیدی؟ روح حکیم سنایی از بهشت برین پاسخ میدهد:
رازدار خیر و شر گشتم ز فقر
زنده و صاحب نظر گشتم ز فقر
یعنی آن فقری که بیند راه را
بیند از نور خودی الله را
اندون خویش جوید لا اله
در تهِ شمشیر جوید لا اله
Comments are closed.