جایگاه انسـان در ادبیات مُدرن

گزارشگر:عباس مؤذن - ۰۱ قوس ۱۳۹۸

mandegar«آنچه مردم بیش از هر چیز از آن می‌ترسند، برداشتن گامی نو و یا گفتنِ کلامی تازه ‌است.»
این سخن را داستایوسکی از زبانِ راسکولنیکف می‌گوید، و همان‌گونه که نیچه معتقد است سفر به وادی مدرن مخاطره‌های عمیق و مخصوص به خود را دارد، راسکولنیکف نیز با جنایت خود این گام تازه را برداشت! این حرکت یا اولین گام، نیازمند اضطراب و دلهرۀ جدی است تا بتواند انسانِ آسیب‌پذیر و مضطرب را معرفی کرده و جهان فکری نوینی را برای او بنا کند.
برای ورود به دنیای مُدرن و یا هر جهان فکری نوینی، می‌بایست از ارزش‌هایی که بشر در برهه‌‌یی از زمان ابتدا آگاهانه آن‌ها را به‌کار گمارده و پس از چندین نسل، کورکورانه به آن‌ها احترام می‌گذارد و سر فرو می‌آورد، شجاعانه گذر کرد. به گفتۀ دیگر، چون آن‌ها به خودی خود از بین نمی‌روند، باید آن‌ها را سر برید.
تغییر و کنشِ تاریخی همیشه اتفاق افتاده و خواهد افتاد؛ چرا که هنجارهای اجتماعی و همچنین سنت‌های اجتماعی، به مرور زمان کارآییِ خود را از دست می‌دهند و «زنده‌گی» عناصرِ پیش‌برندۀ خود را دوباره جایگزینِ آن‌ها می‌کند، و داستایوسکی در جنایت و مکافات، چنین می‌کند؛ معانی موجود را شکسته و تعاریفِ نوی از آنچه در شعور یک جامعۀ پیر و فرتوت موجود است را ارایه می‌دهد. از همین است که منتقدین یکی از اولین رمان‌هایی که به طرح تفکر مُدرن می پردازد را «جنایت و مکافات» می‌دانند.
از دیگر نویسنده‌گانی که به دغدغه‌های آدمی در عصر شروع تکنولوژی و روشن‌گری می‌پردازد، می‌توان به ویلیام فاکنر، جیمز جویس، فرانتس کافکا، بورخس و همین‌طور، مارسل پروست اشاره کرد. به قول کامو، کافکا را می‌توان یکی از قوی‌ترین نویسندگان پست‌مدرن به‌شمار آورد. نگاه متفاوت کافکا به داستان و استفادۀ گسترده و راهبردی وی از سبک و بازی‌های زبانی در خلق یک اثر داستانی، و به حاشیه کشیدن گره‌های داستان است که موجب می‌شود از دیگر نویسنده‌گان هم‌عصر خود متمایز افتد. وجه تمایز نزدیکی را می‌توان در آثار بورخس و کافکا قایل شد. در آثار بورخس به عنوان نویسنده‌یی پست‌مدرن، می‌توان رد پاهایی از ادگارآلن پو را نیز مشاهده کرد. آلن پو معتقد بود که انسان نباید خود را در اختیار موقعیت‌های روزمره و صرف زنده‌گی قرار دهد. او روزمره‌گی را از تخیل تهی می‌دانست. البته مارسل پروست نیز به عنوان نویسنده‌یی مدرن نیز چنین می‌کند. پروست با ساختن چند گره‌ کوچک، از گره اصلی داستان دورشده اما برای گشودن آن دوباره به گره‌ اصلی برگشته و شروع به طرح و گسترش موضوع می‌کند. هرچند که پروست بیشتر نوشته‌هایش را خود تجربه کرد، اما پیش از نوشتن آن‌ها روی کاغذ ابتدا زمان و مکان معمول را درهم شکسته، دوباره با مهارت و به گونه‌یی نو عنصر زمان را بازسازی می‌کند. به نظر بورخس، یک اثرادبی می‌باید از تجربه‌های شخصی فراتر رود. نویسنده باید بتواند تجربه‌های شخصی و روزمره‌یی که هر روز در کنارش جریان دارد را ابتدا ذخیره کرده و سپس از پتانسیل به‌دست آمده، ‌آن‌ها را با رویدادهای مهم و شگفتی که می‌توانند مستقل و تأثیرگذار هم باشند، در یکدیگر تنیده و به چالش بکشد. شاید فقط دراین‌جا بتوان تفاوت و قابلیت مهم رمان پست‌مدرن با رمان نو که هستی را تا مرتبه اشیا و نمونه‌برداری دیکته‌وار از طبیعت تنزل می‌دهد، و یا رمان‌هایی به سبک ریالیسم‌جادویی را شناخت.
کافکا، با طرح معما و راز در داستان‌های خود فعل نوشتن را از جبرگرایی یک جامعه‌شناختی یا روان‌شناختی که می‌کوشد نویسنده‌گی را با منابع مادی و فیزیکی توضیح دهد، رها سازد. او رویا و خواب‌گونه‌های خود را به واقعیت تبدیل کرده و خواننده‌اش را وا دار می‌کند تا دنیایی که او خلق کرده را با منطق مختص به خود بپذیرد. خواننده به این خاطر می‌پذیرد که یک انسان می‌تواند به حشره تبدیل شود چون گریگور، حشره بودن خود را باور می‌کند! به عبارت دیگر منطق داستانی وی به درستی سر جای خودش نشسته است.
در مکتب ریالیسم‌جادویی، سحر و جادو به گونه‌یی با عناصر جادویی کنار هم قرار می‌گیرند که نیاز و خاستگاه شخصیت و کاراکتر رمان را ارضا کنند. به بیان دیگر، او عناصر فیزیکی را آن‌گونه که شخصیت‌های داستان در مخیلۀ خود دوست داشته و تصور می‌کنند، در اختیار آن‌ها قرار می‌دهد. به گونه‌یی که واقعیت و جادو با هم مخلوط شده و با کمک یکدیگر، زمان و مکانی مطلوب را پی‌ریزی کنند. اما شخصیت‌های کافکا، رها از نیازهای روزمره،‌ خود تبعیدشده‌هایی هستند که می‌توانند تمام مرزها، اعم از اخلاقی، قانونی، فرهنگی و روانی را در نوردند. برای انسان مدرن هیچ مدینۀ فاضله‌یی وجود ندارد. انسان در هیاهوی این قرن‏، اسیر در حجم‌های سیمانی و زمخت، غریب است؛ غریبه‌یی که مانند پرومته، خود به خود توان و لیاقت آن را دارد که صاحب همۀ ارزش‌ها باشد. انسان مستوجب احترام است. هیچ نیرویی حق آن را ندارد که انسان را ولو در پست‌ترین نقطه از هستی، تحقیر کند. با این‌همه او خدایی‌ست محکوم، که در پست‌ترین درجات هستی عذاب بودن را تحمل می‌کند.
زنده به گور صادق هدایت نیز چنین است. قهرمان زنده به گور به مرگ دست نمی‌یابد و نمی‌میرد. به دنبال مرگ می‌گردد و شجاعانه او را به مبارزه می‌طلبد! صادق هدایت در زنده به گور همان سزیوفی است که زنده‌گی رهایش نمی‌کند.
زنده‌گی، سنگ قبری‌ست که بر او فشار می‌آورد. به هر دری می‌زند تا مرگ را به اسارت در آورده و بر او پیروز شود. از تریاک و سیانور کمک می‌گیرد، اما مرگ از او می‌گریزد! عنصر زنده‌گی، خود هیولایی‌ست که خداوند برای عذاب او به نگهبانیش گمارده است!
از میان نویسنده‌گان معاصر امریکایی، می‌توان به اچ . دی. سلینجر اشاره کرد. درون‌مایۀ داستان‌های سلینجر، تنهایی عمیق و بی‌رنگ انسان‌هاست. البته جنس این تنهایی، متفاوت و خاص است. او با خلق این‌گونه شخصیت‌ها، فقط حس همدردی خواننده را تحریک می‌کند. به همین ترتیب می‌توان‏، آکاکی گوگول را در داستان شنل مثال زد.
آکاکی کارمندی‌ست که هیچ‌یک از همکارانش او را نمی‌فهمند. مسخره‌اش می‌کنند و مثل یک دلقک به وی خندیده و با او رفتار می‌کنند. تا جایی که آکاکی تصمیم می‌گیرد خودش را زیر یک شنل نو مخفی کرده و با توسل جستن به شنل احترام جامعه را به‌خود جلب کند! در شنل، تنها کسی که خواننده نمی‌تواند با او همزاد پنداری کند، آکاکی‌ست. البته این ترس و یا مسخره‌گی آکاکی نیست که به داستان نمود می‌دهد، بلکه موقعیت شغلی و محیط کارمندی اوست که حقیر و سیاه جلوه می‌کند. آکاکی التماس می‌کند تا همکارانش او را اذیت نکنند. برای رهایی خود از موقعیت و لحظه‌یی که طبیعت و یا سرنوشت برای او پیش آورده التماس می‌کند، در صورتی‌که شخصیت‌های کافکا از نظر روحی بسیار قدرتمند و نسبت به دوزخی که در آن قرار داده شده‌اند آگاه اند تا جایی‌که هیچ‌کسی یا چیزی نمی‌تواند برای سوال‌هایی که طرح می‌کنند، پاسخی در خور شأن و مرتبت‌شان ارایه دهد! البته انسان‌های کافکا، این قدرت و توان را دارند که تمامی مرزها و هویت‌های مادی را به جریان‌هایی سیال تبدیل کنند.
این انسان‌های هوشیار و دردمندی که جامعه آن‌ها را پس می‌زند، در طول زمان تغییر می‌کنند تا جایی که می‌خواهند از دنیای پیرامون خود انتقام بگیرند و این‌کار را با فرار کردن به کنج اتاقی کوچک(مسخ) و یا زیر ظاهری فریبنده (شنل) انجام نمی‌دهند، بلکه هم‌چون اسکار، در طبل حلبی، مثل دیگران رشد نمی‌کند. او مایل نیست بزرگ شود. اسکار می‌خواهد کودک بماند تا بتواند دیگران را که فکر می‌کنند بزرگ شده‌اند به تمسخر بگیرد!
تغییر در نگرش و نگاه نویسنده از تغییر جامعه و نگاه انسان است که شکل می‌گیرد.
نوع زبان و زاویۀ نگاهی که نویسنده از آن‌جا به پیرامون خود می‌نگرد، نویسندۀ قرن آینده را وا می‌دارد تا زبانی متفاوت با آینده را به‌کار گیرد. و این زبان نیازمند نگه‌داری، ترمیم و تکمیل است. همان‌گونه که هنریک ایبسن نمایشنامه‌نویس می‌گوید: «زنده‌گی کردن، راه رفتن با اشباح است؛ اما نوشتن، به معنی اندیشیدن».
گاهی وقت‌ها به راستی عمر کلمه‌ها طولانی‌تر از زمان نشده است؟ به راستی آیا ما سعی نمی‌کنیم تا کلمه‌ها را به برده‌گی بکشیم؟ کلمه‌ها در مقایسۀ با زمان مثل کودکان و پیرمردان به نظر می‌آیند. زمان (جان انسانی) سرشار از انرژی است ولی واژه‌ها از کار افتاده و یا کند حرکت می‌کنند. انسان در برابر پاسخ به نیازهای درونی‌اش، در چاله‌های تفهیم افتاده است. به قول لکان: «صحبت کردن در بالاترین مرحله‌اش، نوعی پارازیت است.»
ای‌کاش آدم‌های مرده می‌توانستند بنویسند!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.