احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نادر شـهریوری - ۰۸ قوس ۱۳۹۸
«امروز ۲۲ دسمبر همه ما را به میدان اسمولنسکی بردند، آنجا حکمِ اعدام را برای ما خواندند، صلیب آوردند که ببوسیم. بالای سرمان خنجر شکستند و پیرهنِ سفید به تنمان کردند. بعد سه نفر از ما را به تیرهای اعدام بستند تا حکم را اجرا کنند. من نفر ششم صف بودم. ما را به دستههای سهنفری تقسیم کرده بودند و به این ترتیب، من جزوِ دسته دوم بودم و بیش از یک لحظه به پایانِ زندهگیام نمانده بود. برادرم، به تو و به خانوادهات فکر کردم. در آن لحظه آخر فقط تو در ذهنم بودی. آنوقت برای اولینبار دانستم که چقدر دوستت دارم. برادر عزیز و گرامی من، آنقدر فرصت یافتم که یاسیچف و دوروف را که نزدیکِ من ایستاده بودند، در آغوش بگیرم و با آنها خداحافظی کنم. بالاخره طبل بازگشت زدند، آنها را که به تیرهای اعدام بسته بودند، سرجایشان برگرداندند و حکمی را برای ما خواندند مبنی بر اینکه اعلی حضرت امپراتور، زندهگی ما را به ما بخشیدهاند. بعد احکام نهایی با صدای بلند قرائت شد. فقط «پالم» کاملاً عفو شده است. او با همان درجه به صف برگشته است».
از اینپس و در واقع پس از رویارویی با مرگ، زندهگی داستایفسکی، زندهگیِ خاصی شد. در آن لحظههای مرزی و نهایی، خود را حتا عمیقتر از هر موقع دیگری میدید. این زندهگی خاص و این تجربه مردنی نیرومندتر از مرگ در داستایفسکی، خود را در ارایه ادبیاتِ نیرومند و در مصادیق قدرتمند ادبی نمایان میکند و مفاهیمی همچون «رنج»، «تنهایی»، «فرد بودن»، «مصیبت زنده بودن» و «گناهکار بودن» و… در رمانهای داستایفسکی موقعیتی مرکزی مییابند. یکی از این مفاهیم مهم در داستایفسکی درکِ این موضوع است که به گونه مثال: «چرا گناهکاران، اهمیتِ بیشتری از گناه ناکردهها دارند؟ و یا چرا یک نفر گناهکارِ توبهکار فراتر از نودونُه آدمِ محترمی قرار میگیرد که مرتکب گناهی نشدهاند؟ و چرا عیاشی که بر اثر گرسنهگی با تأخیر بسیار رو به توبه میآورد، قابل اغماضتر از حسد برادر بزرگ است؟»
این موضوع به خصوص آنگاه اهمیتِ بیشتری مییابد که داستایفسکی خود از جمله گناهکارانی بود که بهخاطر گناهی که انجام داده بود، در آستانه اعدام قرار گرفته و آنگاه پس از آنکه اجرای حکم متوقف میشود و سپس سالهای طولانی رنج و تحملِ ناشی از گناه او را در آستانه تأمل درباره رنج و رستگاری قرار داده بود. شاید از آنرو که داستایفسکی میان گناه، رنج و رستگاری، رابطهیی تنگاتنگ میدید.
ادوارد هلت کار در کتاب «داستایفسکی؛ جدال اشک و ایمان» مساله جالبی را مطرح میکند. از نظر او در تعارض میان احساس و عمل، غرب همواره اهمیت را به «عمل» داده است. به عبارت دیگر، مکاتب غربی روز به روز مصرتر شدهاند که مذهب را به صورت یک سلسله قوانین معینی درآورند که اهمیت آن در عمل کردن و به اصطلاح صوری و یا مناسکگونه آن است. بنابراین مطابق این سنت مدرن غربی، آنچه ملاک توبیخ در این دنیا و ملاک پاداش و جزا در آن دنیا است، «عمل» انسان است.
داستایفسکی اما برخلاف سنت مدرن غربی بر احساسات به جای عمل تکیه میکند. «… داستایفسکی به نحوی درستتر و دقیقتر سنت اولیه را عرضه میکند… مهمترین صفت برای داستایفسکی «مصیبتزدهگی» و «رنج» است. البته که این صفت ربطی به عمل و مناسکی که گفته شد، ندارد و بیشتر یک حس است؛ حسی که حتا کاملاً میتواند فردی باشد.»
«عمل را تحتالشعاع احساس قرار دادن، آشکارا تأثیری عمیق بر مفهوم گناه میگذارد؛ یعنی بدین ترتیب مفاهیم صوری گناه که در ادیان عبری و یونانی یافت میشود، به پسزمینه رانده میشود و گناه چیزی ذاتی حس و حالت و نه عمل، قلمداد میشود که اعمال گنهکارانه قابل اغماضتر از افکار و حالات گنهکارانهاند.»
اکنون دوباره به همان پرسش اولیه بازگردیم و آن اینکه چگونه میشود در اندیشه داستایفسکی گناهکاران اهمیت بیشتری از گناهناکردهها پیدا میکنند؟ مفهوم گناه از نظر داستایفسکی مفهوم متناقضی است؛ یعنی در همان حالی که مذموم است و در اندیشه دینی یک ضدارزش است، در همان حال نیز ممکن است منجیِ ما بشود و ما را به رستگاری ببرد؛ زیرا از راه گناه کردن و آگاهی به آن است که ما خود را در برابر خـداوند حس میکنیم؛ زیرا گناه جدایی میآورد و این جدایی میان فرد و خداوند است؛ یعنی وقتی که متوجه تمایز اساسی میان خود و خـداوند میشویم. یعنی در گناه است که مشخص میشود فرد، فرد است و خدا خداست. در غیر اینصورت از نظر داستایفسکی، انسان میتوانست ادعای خدایی کند. به این ترتیب، گناه تمایز میان آدمی و خداست. شگفتی مفهوم گناه در عین حال در آن است که فرد از راه آگاهی به گناه، خویشتن را بینهایت از خداوند دور میبیند و جالب آنکه همین دوری از خداوند حتا باعث میشود خود را در برابر او حاضر و به او نزدیکتر ببیند؛ زیرا فرد هنگام گناه است که خود را به خداوند نزدیک و یا به عبارت درستتر ضمن آگاهی به گناه است که خود را در مقابل خدا میبیند.
«امروز ۲۲ دسمبر همه ما را به میدان اسمولنسکی بردند، آنجا حکم اعدام را برای ما خواندند، صلیب آوردند که ببوسیم، بالای سرمان خنجر شکستند و پیرهن سفید به تنمان کردند. بعد سه نفر از ما را به تیرهای اعدام بستند تا حکم را اجرا کنند، من نفر ششم صف بودم.»
بدین سان گناه که باعث بدترین درجه حقارت فرد میشود، میتواند بالاترین درجه عظمتش بشود.
داستایفسکی بر شفقت تأکید میکند. او بعد از آن هنگام که عفو شد، تمام تلاش خود را برای درک و شفقت گناهکاران مصروف کرد. این موضوع را که اساسیترین محور اندیشه داستایفسکی است را در «ایپولیت» که یکی از شخصیتهای رمان ابله است و بهخاطر بیماری سل در آستانه مرگ است، به خوبی توضیح میدهد: «… وقتی که با کارهای خوبت، هر شکلی که داشته باشد، بذری میافشانی و «خیراتت» را میدهی، بخشی از شخصیت را میدهی و بخشی از شخصیت را از کس دیگری میگیری. بدین ترتیب متقابلاً یکی میشوید… همه بذرهایی که افشاندهای و شاید اکنون فراموششان کردهای، ریشه خواهند دواند و رشد خواهند کرد. کسی که این بذر را از تو گرفته است، خود بذری در دل دیگری خواهد افشاند.»
اما این راه اخلاقی که «شفقت» میوزد، در برابر قدرت «بیحسی» که به «عمل» آدمیان بیشتر از «احساسات» آنها اهمیت میدهد، شکست میخورد. همچنان که پرنس میشکین در ماموریتش برای کمک به دیگران و در واقع بهخاطر حس شفقتش شکست میخورد. «پرنس شکست میخورد، همانگونه که مسیح شکست خورد و نمیتواند مانع آزادی شود که به همدیگر میرسانیم. اما او آماده است که این شکست را به گردن بگیرد و با ایمانش به همهگان تصویری بهدست دهد که بهترین تصویر ممکن است… پرنس نمیتواند جهان را تغییر دهد، اما جهانی از میشکینها میتواند.»
بنابراین پرنس به جای دنیایی که نمیتواند آن را تغییر دهد، سعی میکند با ایمانش به همهگان تصویری و یا به عبارت دقیقتر، الگویی و نمونهیی از خود بهدست دهد که بهترین تصویر ممکن باشد که البته این هزینه و یا به عبارت داستایفسکی، ایثار زیادی است که پرداخت میشود که فردی قربانی میشود و پیروزی از آن نیروهای شقی است و مهمتر از آن اینکه امکان تغییر دنیا نیز منتفی است. چه چارهیی آدمی میتواند داشته باشد؟ «به همین دلیل ما در رمان ابله با پیروزی «شفقت» و «ترحم» روبهرو نیستیم، بلکه آن چیزی که قدیتر و حتا واقعیتر و معکوستر از آن است، تقابل عمیق میان خیر و شر و عشق ونفرت است… و همین دلیل در جهانی که امکان هر نوع شفقت نفی میشود و عملاً ظلم حاکم میشود، چارهیی نیست جز اینکه در انتظار تحقق شفقت باشیم و حداقل امید را در این مورد از دست ندهیم.»
بدینسان، مقوله امید جایگاه اساسی خود را در اندیشه داستایفسکی پیدا میکند. به بیانی دیگر، «امید» مساله متافیزیکی و محوری داستایفسکی میشود. اما «امید» نیز یک حس است؛ «حسی» که فرد گناهکار دارد تا گناهانش بخشیده شود.
Comments are closed.