احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمدعلی طلوع - ۲۶ حوت ۱۳۹۱
پایهایت کرخت شده. بغلت درد گرفته. دستهایت را از شدتِ خوابرفتهگی تکان داده نمیتوانی. چهگونه تکانشان دهی که درد میکند. هشتساعت تمام در همان پهلو خوابیدهای و تکان نخوردهای. عادت کردهای به اینطور خوابیدن. میترسی تکان بخوری و با لحاف تماس پیدا کنی. لحاف سرد است. سردتر از آنچه که تصور کنی. سردی لحاف تنت را میآزارد. سرد میکند. تنت سرد میشود. وقتی زیر لحاف میروی، میکوشی لحاف از تنت دور باشد. به تنت نخورد. خود را کوچک میسازی. پایهایت را جمع میکنی. زانوهایت فشرده میشود و به هم میچسپد. بعد جفت هم را روی سینهات قرار میدهی. سرت را خم میکنی طوریکه بخار دهنات به امتداد زانوهایت پایین میرود. با دستهایت کنارههای لحاف را مرتب میکنی. شکافها را میبندی که هوای سرد را به داخل بسترت هدایت ندهد. با این وضعیت مطمین میشوی چندی بعد گرمای وجودت فضای داخلیِ لحاف را گرم خواهد ساخت. دستهایت را بههم گرِه میزنی و میبری میان پایهایت. و در انتظار اینکه آهستهآهسته بهخواب بروی. و بهخواب میروی. هشتساعت میگذرد تا اینکه صبح میشود.
خود را جمع و راست میکنی. از این پهلو به آن پهلو میغلتی. پایهایت تَرق تَرق صدا کرده راست میشود. دستهایت را از زیر لحاف بیرون میکنی. شاید قصد بیدار شدن را داری یا میخواهی خود را راحت بسازی و خسته شدهای از یکپهلو خوابیدن. از سر شب تا حالا بههمان پهلو خوابیدهای که هستی. حتماً میخواهی بیدار شوی و دوستنداری دیگر بخوابی زیر لحاف. دیر شده است، باید وقتتر بیدار میشدی. عادت نداشتی تا این موقع بخوابی و ناوقت بیدار بشوی. وقتتر از حالا بیدار میشدی. کسی صدایت میکرد. یا ساعت کوک میکردی میگذاشتی زیر سرت تا در موقعش تو را بیدار کند. آنوقت، بیدار میشدی و شروع میکردی به خواندن درسهایت. لحاف از بالای رویت دور میشود میرود بهسمت پایهایت پایین. معلوم میشود صورت استخوانیات. دهان کوچک و بسته، بینی پهن، چشمهای پتشدهگی، چینهایی که پیشانیات را خطخطی کرده و مویهای پریشانی که همهاش بهعقب سرت ریخته است. دهانت را مزه مزه میکنی. بینیات را میکشی بالا. خشک شده است بینیات و گاهی بند میشود. شروع میکنی چشمهایت را آهستهآهسته به باز و بسته کردن. چشمهایت باز و بسته میشود آرامآرام. به مشکلی میتوانی چشمهایت را باز و بستهکنی، نور داخل اتاق چشمهایت را میزند. یکلحظه همانطور چشمهایت را باز و بسته میکنی تا با نور اتاق عادت کند. سرت را بالای بالشت جابهجا میکنی و خمیازه میکشی؛ دهانت به اندازهیی باز میشود که نمیتوانی از آن بازترش کنی. تقریباً تمام دندانهایت معلوم میشود. باز چشمهایت را باز و بسته میکنی. چشمهایت بازتر از قبل شده و به هر طرف مینگری. گوشت را میگذاری تا چیزی را بشنوی. صدایی را. نمیشنوی. هیچصدایی بهگوشت نمیآید. اتاق در خاموشی گم شده است. کسی نفس نمیکشد. انگار کسی نیست که نفس بکشد. صدا بیرون دهد. سرفه کند. عطسه بزند… ساکتِ ساکت است. فقط گهگاهی خودت به سرفه میافتی. دهانت باز میماند و سرفه میکنی. سرفه میکنی، سرفه میکنی و سرفه میکنی. آنقدر سرفه میکنی که رنگ چهرهات سرخ میشود و سینهات به درد میآید. سرفهات که آرام میشود، لحظهیی میمانی و نفس میگیری، بعد به جنبش میافتی. به آرنجهایت تکیه میدهی و از روی بستر کمی بلند میشوی. نگاه میکنی به مقابلت. طوری نگاه میکنی که کسی را دیدهیی و میخواهی خوب ببینیشان. کسی دیده نمیشود. فقط بخاری کهنه پیش چشمت میآید. چه قسم سوراخ سوراخ شده و زنگ زده است این بخاری. وقتی درون آن آتش روشن است، از سوراخهایش میبینی که چهگونه میسوزد و پِرت پِرت میکند و گرمای مطبوعی به هوای اتاق میدهد. سرت را پیش میآوری، باز به مقابلت نگاه میکنی. بخاری دور میشود از پیش چشمهایت. اینبار میبینی و چشم از او برنمیداری. میخواهی دهان بازکنی و چیزی بگویی. شاید دشنام بدهی، کی میداند. طوری که از چهرهات پیداست، بعید نیست رکیکترین حرفها را نثارش کنی. ظاهراً دلیل هم داری برای گفتههایت. بدون دلیل نمیخواهی گپبزنی. چرا بیدارت نکرده، چرا نخواسته بیدارت کند. مگر نمیداند امتحان داری؟ چندبار برایش گفته بودی که امروز امتحان داری و آخرین روز امتحانت است. باید بیدارت میکرد. صدایت میکرد و شورَت میداد که بلند شوی و درس بخوانی. نکند ناکام بمانی. نه. اینها را نکرده. عمداً اینها را نکرده. میدانی که با تو رقابت دارد. نگاهت را از او برنمیگیری، مدام به چشمهایش مینگری. به صورتش. به دستوپایش. به تمام و جودش که در زیر لحاف است و تکان نمیخورد. مثل جسم بیجان قرار گرفته زیر لحاف. به چشمهایش نگاه میکنی که در میان خطهای کتاب بالا و پایین میرود و پِلک نمیزند. غرق در دنیای خودش است و آسوده به نظر میرسد. میبینی و هر لحظه خشمگینتر میشوی. خونت به جوش میآید. احساس تنفّر در وجودت پیدا میشود نسبت به او. خندۀ تلخی میکنی. نگاهت دَور میزند به سراسر اتاق و سپس برمیگردد به او. و کینهتوزانهتر از قبل. چشمهایت همه چیز را میگوید. وقتی چشم از صفحههای کتاب برمیدارد متوجهات میشود. انگار تبسمی میکند و میخواهد چیزی بگوید. شاید میخواهد بگوید صبح بخیر. خیستی از خواب؟ امروز خیلی دیر خوابیدهیی نه؟ عجله کن، مگر نمیخواهی امتحان بدهی؟ اگر جوابش را بدهی و بگویی بلی، خواهد گفت زود شو، ساعت از هشتونیم گذشته است. طوری عجیب سَیلش میکنی. از طرز نگاهت میفهمد. میشنود. میداند چه میخواهی بگویی و قصد چه را داری. چرا بیدارت نکرده؟ چرا امروز تا دیر وقت خوابیدهای و نخاستهای. مضطرب نگاهت میکند. میخواهد به چِراهایت پاسخ دهد. میخواهد بگوید بیدارت نکرده که نخواسته. نخواسته به درد سر بیافتی. نخواسته آبرویت برود. نخواسته بازهم تصویر درشت دکاندار را ببینی و گپهای تکراریاش را بشنوی. میداند که به این حرفها چهقدر حساسیت داری. خودت گفته بودی با او دکاندار چه گفته است: نباید به شما سَودا داده شود به پول قرض. شما آدمهای خوبی نیستید. آزار میدهید مردم را. تمام دکاندارها از دست شما شکایت دارند. پول نمیدهید. میگریزید. خیلیهایتان گریختهاند، چندینسال است که نزدیک نیامده و پولهای مردم بالایشان مانده است. خودت خواسته بودی اینطور. خودت گفته بودی. یادت است چه برایش گفته بودی و از او چه خواسته بودی؟ به یاد بیاور. خوب فکر کن، بهیاد خواهی آورد. همهاش به یادت خواهد آمد که چه گفته بودی. زیاد وقت نمیگذرد همین چند وقتپیش بود که گفته بودی. از دو هفته پیش به اینسو که خود را پنهان میکردی. جایی نمیرفتی. با کسی نمیگشتی. همیشه در اتاق بودی. به هیچجای نمیخواستی بروی. در واقع میترسیدی. میترسیدی مبادا جایی بروی و گیرت بیاورد. همیشه در اتاق میماندی و در خفا میزیستی. گشتوگذارت کم شده بود. برایش گفته بودی هرکه تو را خواست و سراغت را گرفت، نشانت ندهد و بگوید تنها در اتاق است. تو نیستی. دیر میشود که از خانه نیامدهای. اما هیچگاه با او مشخص نساختی که چه کسی دنبالت را دارد. با وجود آنهم حدس زده بود که دکاندار برای چه آمده بود، چندساعت پیش. وقتی نامت را از او پرسید، کاملاً بهخاطر آورد که در این دو هفتۀ پیش به دلیل چه پنهان میشدی؟ دکاندار نشسته بود. مدام بهخودت نگاه میکرد و به لحافت، که چه وقت سر از زیرِ آن برمیداری و بلند میشوی. به جای دیگر سَیل نمیکرد. پرسیده بود در مورد اینکه زیر لحاف کی خوابیده است و او بهانه کرده بود که پدرش است. شبگذشته از خانه آمده و مریض است. بعد رفته بود. و تو شانس آوردی که دیر خوابیدی و در این مدت هیچ خود را شور ندادی و او ندانست که تو خوابیدهای در زیر لحاف. آه سردی میکشی و بهخود میآیی. همه چیز را بهخاطر میآوری. تنت به لرزه میافتد. قلبت تند تند میتپد. به هیجان میآیی. عرق سردی از تنت سرازیر میشود. خود را میاندازی به پشت. کمرت قرار میگیرد بالای بالشت سخت و به درد میآید. نگاهت را از او میگیری و میاندازی به سقف دیوار، بالای سرت. همانطور که به چوبهای دیوار خیره میشوی، به یاد میآوری که به دکاندار وعده داده بودی. وعدۀ نهایی. قسم یاد کرده بودی امروز حسابهایت را باید تصفیه کنی. تمام حسابهایت را. هرچهقدر که به نامت ثبت شده، حساب کنی و بپردازی. نگاهت را از سقف میگیری. لحاف را کاملاً از بالای پایهایت پس میزنی و میجنبی. میخواهی بلند شوی. بلند میشوی. لحاف نیز به همراهت بلند میشود. قهرت میآید و با خشم تار لحاف را که به بوچی لباست گیر کرده، خطا میدهی و به سمت کلکین میروی. آفتاب همهجا پخش شده، به ساعتت نگاه میاندازی، از نه گذشته است. باید وقت بیدار میشده، ناوقت شده است. نمیتوانی به امتحان برسی و نمیتوانی بگریزی. همانطور ماندهای و نمیدانی که چهگونه با او روبهرو شوی. دکاندار میآید. تصور میکنی که از دروازه وارد میشود، میآید پهلویت مینشیند و همراهت گپ میزند. سپس کتابچهاش را از جیب بیرون میآورد. آن را باز میکند. وَرَق وَرَق میزند، ورق ورق میزند. چشمتهایت میافتد به انگشتهای دست او و صفحههای کتابچه، که روی هم قرار میگیرند. بازهم دو انگشتش را به لب تر میکند و ورق ورق میزند، ورق ورق میزند. و تو چهقدر خوشی از این ورق ورقزدنها که به درازا بکشد و هرگز نامت پیدا نشود. کاشکی نباشد نامت و گم شده باشد صفحهیی که نامت در آن درج شده است. ناگهان نامت پیدا میشود. دکاندار تبسّمی میکند و سَیلَت میکند که سرخ شدهای. بعد مسلسل، وَرَق وَرَق زده میرود و میگوید همۀ این صفحهها مربوط شما است. دهانت از حیرت باز میماند و آنوقت احساس میکنی که اتاق دَور سرت میچرخد. آهسته آهسته پیش میروی و میرسی بهجلوِ کلکین. چشمهایت به کلکین است. گوشهایت به صدای شیشهها که به دست باد تکان میخورد و صدا میدهد. موسیقی محزونی گوشهایت را پر کرده است. پشت شیشه دیوار مدرسه را میبینی. چشمت به کوچه میافتد. گوشهایت هنوز به صدای شیشههاست. اتاق میلرزد، مثل اینکه کسی گام برمیدارد و میآید با گامهای سنگینش. اتاق را میلرزاند. خودت میلرزی. زانوهایت خم و راست میشود. به کوچه سَیل میکنی. پشت شیشه دیوار مدرسه را میبینی. کوچه بالا آمده است و چهقدر هموار گشته است این کوچه. میلرزی. دستهایت را مشت میکنی. حتماً کسی میآید. از کوچه میگذرد، از راهپله میآید بالا و میرسد به اتاق. کوچه را میبینی. بازهم دیوار مدرسه پیش چشمهایت میآید. باید میرفتی.
به ساعت نگاه میکنی. رفیقت از جایش بلند میشود و میرود. تو همانطور که ایستادهای پیش کلکین، گوش به صدای پایهای او تیز میکنی.
Comments are closed.