احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مبارکشاه شهرام - ۰۶ حمل ۱۳۹۲
دقیق یادم نیست، شاید سالهای ۱۳۸۵ یا ۱۳۸۶ بود که سری زدم به انجمن قلم افغانستان.
در صحن انجمن، دوستانم دکتر سمیع حامد، وحید وارسته، محمود جعفری و ژکفر حسینی نشسته بودند و سه جوان دیگر نیز آنجا بود که نمیشناختمشان. در روی میز، یک هارمونی، یک اکوردیون و یک گیتار بود و فکر کردم که شاید این آلات موسیقی، از همین سه جوانی باشد که نمیشناسمشان.
با همه احوالپرسی کرده، پهلوی محمود جعفری نشستم. هنوز از شوخیهای همهروزۀ خود خلاص نشده بودیم که سمیع حامد، کاغذی را به یکی از آن جوانان داد و گفت: «همایون جان! حالا تکمیل شده، یک بار بخوانش!»
با همایون هنر از همان روز به اینسو آشنا شدم.
همایون پارچه را پیش روی خود ماند و با صدای شیرین زمزمه کرد:
باز کن دروازه ره
نفس بکش هوای تازه ره!
صدای گیرا و دلانگیزی داشت و منتظر بودم بیشتر بخواند؛ اما نخواند. قلم و کاغذی گرفت و با گیتار، آهنگ جدیدش را تمرین کرد و یادداشتبرداری نمود.
شاید پس از نیمساعت، از قلم و کاغذ و گیتار فارغ شد. محمود جعفری رفت. سمیع حامد هم به دفتر اداری انجمن رفت و وحید وارسته هم به دنبالش بیرون شد.
من ماندم و همایون هنر و دو جوان دیگر!
با همایون سر صحبت را گشودم، او را جوانی یافتم بااحساس، بادرک، باسواد و یکسری ویژهگیهای منحصر به فرد. یک آهنگ از احمدظاهر با اکوردیون خواند و یک آهنگ دیگر با گیتار، بعد هم نوبت خداحافظی رسید و آنها رفتند و من نیز از انجمن بیرون شدم.
فردای آن روز بار دیگر به انجمن قلم رفتم. اینبار سمیع حامد نبود، تنها وحید وارسته را در حالِ نواختن هارمونیه و خواندن یک آهنگ هندی غافلگیر کردم. آهنگش که خلاص شد، گفت: من میروم شعبۀ دیگر کار دارم، اگر هارمونیه کار میکنی، در اختیارت است.
گفتم: بلد نیستم بنوازم.
وارسته خندید و گفت «یاد بگیر!» و بعد رفت.
چند دقیقهیی خود را با کتابها سرگرم کردم که همایون هنر آمد. با هم احوالپرسی کردیم و نشستیم و اولین پرسشم همین بود که آهنگ «هوای تازه» تنظیم شد؟ گفت بله، اما تا هنوز ثبتش نکردم. گفتم یکبار میشود برایم بخوانی؟
با لبخند مهربانی که بر لب داشت، اکوردیونِ خود را برداشت و زمزمه کرد:
باز کن دروازه ره
نفس بکش هوای تازه ره!
آهنگ تمام شد و همایون با شوخطبعی گفت: حالا نوبت توست که باید بخوانی!
گفتم: نه من نمیتوانم!
گفت: یعنی طنز بخوان!
خندیدم و گفتم: چشم!
بعد بیگم را گشودم و آخرین کار طنزیِ خود را که یک مثنوی بود، برایش خواندم:
«بشنوید ای دوستان این داستان»
از کتاب خاطرات ماست آن
کوچهگردی یک جوان سادهیی
بود سرگردان کنار جادهیی
تا که بیند دخترِ مهپیکری
پرزه گوید از برای دلبری
ناگهان یک دختر زیبا بدید
چون پشک بر موش، سویش میدوید
گفت واهواه، السلام ای دخترک!
چادرت را کن کمی آنسوترک…
در خوشۀ دوم یا سومِ این مثنوی طویل بودم که همایون هنر گیتار را برداشت و به گفتۀ خودش، به نواختن «بکگراوندموزیک» پرداخت و خیلی هم خندید. هردو خندیدیم. در اخیر کمی هم توصیف کرد و دانستم که آقای هنر، در پهلوی هنر خودش، به شعر و داستان و طنز هم علاقۀ بسیار دارد. چند بار دیگر هم در انجمن قلم با همایون ملاقات کردم، و یک بار هم که با دوست آوازخوانم احمدالدین آشکارا به انجمن رفته بودم، به گونهیی ناخودآگاه چیغ زدم بیخبر از اینکه همایون هنر با یکی از تلویزیونهای خارجی در حویلی انجمن، مصاحبه دارد. آن روز هم زیاد خندیدیم و با همایون شوخی کردیم.
دید و وادیدمان با آقای هنر و سایر دوستان، در انجمن قلم ادامه داشت تا اینکه آقای هنر طی یک سفر رسمی به مسکو رفت و دیگر تا امروز او را ندیدم. فقط گاهی آهنگهایش را میشنیدم و بس!
یکی دو هفته پیش در همین فیسبوک، در «پروفایل» دوست طنزنویسم شفیق پیام، نبشتهیی را خواندم که سخت تکاندهنده بود! نبشتۀ آقای پیام از بیماریِ همایون هنر حکایت میکرد که در یکی از شفاخانههای دهلی، بستر است. عکس همایون را هم دیدم؛ دیگر آن همایون زیبا و شادابِ چندسالِ پیش نبود. بیماریی سرطان، صورت او را پُندانده و موی و ابرویش را نیز تکانده بود.
از آن روز به بعد همیشه دعا میکردم که این دوستِ هنرمندم صحتیاب شود؛ اما با دریغ و درد که دیروز بازهم در «پروفایل» شفیق پیام، خبر مرگِ او را خواندم!
همایون دیگر زنده نیست که برایمان از هوای تازه بگوید. شاید دلش از این دنیای آلوده گرفته بود و به دنیای دیگری رختِ سفر بست تا هوای تازه را نفس بکشد.
Comments are closed.