گزارشگر:احمد محمود - ۳۰ حمل ۱۳۹۲
دستم به نوشتن نمیرود. بدجوری کسل و دلزده شدهام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. و حتا این یادداشت را که مینویسم با کمال دلزدهگی است. گاهی فکر میکنم که اصلاً چرا باید بنویسم. چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم. کمابیش همیشه همینطور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد و حتا باید اعتراف کنم آنچه که تا امروز نوشتهام، با اشتیاق کامل نبوده است.
گاهی شور نوشتن دست میداد، کاری را آغاز میکردم، دلمردهگی میآمد، طوری که شاید باید در نیمۀ راه میماندم؛ اما تلاش را (و گاهی تلاش مکانیکی را) جانشین شور و اشتیاق میکردم تا کار تمام شود. شاید اگر امکان بالیدن بود، وضع طور دیگری بود. مثلاً تا آنجا که یادم هست نسخۀ اول رمان “همسایهها”، سال ۱۳۴۵ به پایان رسید. نسخۀ خطی آن هنوز در چند دفتر دویست برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم که نسخۀ اول “همسایهها” تمام شد. طبیعتاً دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش کنم. زمستان سال ۴۵ آمدم تهران و ساکن شدم. قبل از اینکه اهواز را ترک کنم، چند صفحه از رمان “همسایهها” به عنوان یک قصۀ کوتاه و به نام “دو سر پنج” در “جُنگ جنوب” چاپ شد.
“جُنگ جنوب” نشریۀ محقری بود که تصمیم داشتیم و یا آرزو داشتیم توسعهاش بدهیم. اما با آمدن به تهران در همان شمارۀ اول رحلت کرد و تمام شد. چند صفحۀ دیگر “همسایهها” را در زمستان ۱۳۴۵ دادم مجلۀ “پیام نوین” چاپ کرد به عنوان بخشی از رمان “همسایهها”. بعد سال ۱۳۴۶ یکی ـ دو تکهاش را دادم مجلۀ فردوسی چاپ کرد که اسم یک تکهاش یادم است، “راز کوچک جمیله”.
به هر جهت همسایهها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود. اما چشمم آب نمیخورد کسی چاپش کند. یکی دو مجموعه داستان دادم انتشارات “بابک” چاپ کرد. فروش خوب بود و ناشر هم راضی. همسایهها را پیشنهاد کردم و حتا نسخۀ خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارت بابک با این شرط که چهارهزار تومان احتیاج دارم و باید به هنگام امضای قرارداد، بپردازد. بابک سرسنگین بود؛ نسخۀ خطی را گرفتم و بردم خانه. روزی “ابراهیم یونسی” سرافرازم کردم و آمد خانهام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشگر دو زرهی یکی دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و محکوم به اعدام شده بود. قبل از اعدام گروهی که یونسی باید همراه آنها اعدام میشد، از لشگر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همۀ جهان بیخبر بودم. بندر لنگه هم در سال ۱۳۳۳ جایی نبود که کسی به آنجا سفر کند. یونسی را قریب به ۱۷ – ۱۸ سال بعد بود که دیدم و از گذشتهها گفتیم. آنهم تصادفی او را دیدم. “عبدالعلی دستغیب”، یونسی و “اسماعیل شاهرودی” را برداشته بود و آمده بود خانهام. من و یونسی نشستیم به گپ زدن. تصادفاً مجموعۀ “پسرک بومی” داشت تجدید چاپ میشد.
نمونههای چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید که نمونههای چی هست؟… گفتم که چه هست… نمونهها را نگاه کرد. قصۀ “شهر کوچک ما” را خواند، بعد دیدم که در تجدید چاپ “هنر داستاننویسی” آن را چاپ کرد. آن شب حرف رمان همسایهها هم شد. اظهار علاقه کرد که آن را بخواند. نسخۀ خطی را که توی پنج دفتر نوشته بودم؛ زد زیر بغلش و برد خانه. یکی دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایهها را پسندیده بود. گفت که برای چاپش با امیرکبیر حرف میزند. گفت که نظریاتی هم دربارۀ همسایهها دارد. گفتم چی هست؟… شرح داد. پارهیی را قبول کردم و در متن اصلاح کردم و بنا کردم به پاکنویس کردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیرکبیر) حرف زد. با هم همسایهها را بردیم و دادیم به رضا جعفری. خواند و پسندید، اما جرأت نکرد که تعداد زیادی چاپ کند. یک هزار نسخه چاپ کرد.
تیراژ کتاب سههزار نسخه بیشتر نبود؛ آن هم دو سال طول کشید تا فروش رود. چه کتابی باید میبود که این تیراژ را بشکند. کتاب همسایهها چاپ شد (سال ۱۳۵۳) اما در ادارۀ سانسور شاهنشاهی خوابید. صد تا واسطه تراشیده شد، اما نشد. بالاخره با راهنمایی ابراهیم یونسی یک روز همراه مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رییس ادارۀ نگارش با سروش دوست بود. قول داد کاری بکند و کرد. کتاب از سانسور درآمد. خیلی زود فروش رفت و صدا هم کرد. دست به کار چاپ دوم شدیم با تیراژی بالاتر که سازمان امنیت به امیرکبیر تلفن کرد و گفت که حق ندارد این کتاب را تجدید چاپ کند. مأمورین امنیت توی کتابفروشیها به دنبال نسخههای او گشتند که نبود. کتاب به محاق توقیف افتاد. اوایل سال ۱۳۵۷ که اوضاع مملکت رو به حرکت انقلاب میرفت و دستگاه دستپاچه شده بود، کتاب همسایهها در ۱۱هزار نسخه چاپ و توزیع گردید.
در همین زمان معلوم نیست کدام شیر پاک خوردهیی، همسایهها را به تعداد وسیع افست و توزیع کرد. ۱۱هزار نسخۀ امیرکبیر تمام شده بود. افست امکان فروش پیدا کرد. امیرکبیر ۲۲هزار نسخۀ دیگر چاپ کرد و کوشید که ناشر قاچاق را پیدا کند، اما پیدا نشد. چاپ امیرکبیر (۲۲ هزار نسخه) فروش رفت. یک چاپ افست دیگر درآمد. بیانصافها مهلت نفس کشیدن نمیدادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمی بیش از ۴۰ هزار نسخه چاپ شده است. جعفری مدیر امیرکبیر گفت میخواهد ۲۳ هزار جلد “جیب پالتویی” چاپ کند با قیمتی ارزانتر از چاپ قبلی تا شاید با نسخۀ افست مبارزه کرده باشد. قبول کردم. من من کرد و گفت اما حقالتألیف را باید نصف کنی، گفتم چرا؟ گفت برای اینکه زیاد چاپ میکنم. گفتم آخر زیاد که چاپ میکنی، زیاد هم میفروشی. استدلال کرد؛ گفتم اصلاً ۵هزار نسخه چاپ کن. فرصتی آنهم به حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حقالتألیفم برای ناشر صرفنظر کنم. قبول کرد با همان ۲۰درصد ۲۳ هزار نسخه چاپ کند و چاپ کرد…
“داستان یک شهر” را در سال ۱۳۵۸ تمام کردم و آمادۀ چاپ شد. انتشاراتی امیرکبیر با مشکلاتی مواجه شد، بعد مصادره شد. نسخۀ همسایهها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیرکبیر کار میکرد. “داستان یک شهر” را چاپ کرد، (۱۱هزار نسخه) فروش رفت. اما حالا امیرکبیر به دست دولت افتاده بود. روی خوش به تجدید چاپ کارهایم نشان نمیداد. رضا جعفری نشر نو را تأسیس کرد. همسایهها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم. قرارداد را فسخ کردم و کتابها را در اختیار ناشر نو گذاشتم. داستان یک شهر را چاپ کرد. (۱۱هزار نسخه). “زمین سوخته” را آماده کردم، چاپش کرد (۱۱ هزار نسخه). یک ماه بعد چاپ دوم را در ۲۲هزار نسخه چاپ کرد. آمد همسایهها را چاپ کند. که از چاپ و تجدید چاپ کارهایم جلوگیری به عمل آمد. پس از چاپ دوم داستان یک شهر و زمین سوخته دیگر چیزی چاپ نشد. اما همسایهها بازهم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتم که بابا، شما میگویید همسایهها نباید چاپ شود. اما بازار پر است از نسخههای تقلبی که به عنوان کمیاب ۴ تا ۵ برابر قیمت روی جلد میفروشند. گفت جمعش میکنیم اما نکردهاند…
خوب، حالا دستی میماند که به نوشتن برود؟… و اما مجموعههای “غریبهها”، “پسرک بومی”، “زائری زیر باران”، از همان اول که همسایهها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم و دادم به نشر نو (گویا سال ۶۱)، مدیر تولید امیرکبیر گفت که دادستانی انقلاب اعلام کرده است که مجموعههای مورد اشاره نه باید چاپ بشود و نه اینکه قراردادشان فسخ و در اختیار نویسنده قرار گیرد!!! میدانم دروغ است اما نه حال جنگ و جدال را دارم و نه حوصلۀ دردسر را. حالا که بقیه چاپ نمیشوند و نمیگذارند چاپ شوند، فرض میکنم که قرارداد مجموعهها هم با امیرکبیر فسخ شده است و در اختیارم هستند. جز اینکه باید بمانند و خاک بخورند، راهی دیگر هست؟!
و اما پارسال ساعت ۷ بعدازظهر روز ۱۳ مردادماه رادیو مسکو گفت که همسایهها در شوروی در ۵۰ هزار نسخه چاپ و منتشر شده است و در یک هفته نایاب گردیده است. همین خبر را بعدازظهر روز ۱۴ مرداد نیز تکرار کرد.
میخواستم یک نسخه از چاپ روسی همسایهها را داشته باشم. با مشورت یکی از دوستان برای بهدست آوردن نسخۀ کتاب با MEHZHKINGA که گویا نمایندهگی کتابهای روسی را در لندن دارد، مکاتبه کردم. کتاب را نداشت، با ناشر کتاب مکاتبه کرد. بهش جواب دادند که out of print است. کپی این جواب را برایم فرستاد. باز سرم بیکلاه ماند. در مورد داستان غریبهها هم با چنین مشکلی مواجه شدم. به روسی، فرانسه و انگلیسی ترجمه شد و در مجلۀ آسیا آفریقا، شمارۀ ۴ سال ۱۹۸۰ چاپ شد. نسخۀ روسی مجله را با هزار تقلا در تهران پیدا کردم. میخواستم نسخۀ انگلیسی و یا فرانسهاش را به دست بیاورم که آن هم نشد.
باید خیلی پوسکلفت باشم که باز دستم به نوشتن برود. اگر حساب کتابی بود پیدا کردن مجله و به دست آوردن نسخۀ روسی همسایهها مثل آب خوردن بود، اما حالا شده است سد سکندر و همیشه همینطور بوده است. واقعاً که نویسنده توی مملکتِ ما باید پوستش از پوست کرگدن کلفتتر باشد تا بتواند نوشتن را ادامه بدهد.
۱۶ آذر ۱۳۶۴- نقل از رودکی
Comments are closed.