احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:احمد سمیعی - ۰۸ ثور ۱۳۹۲
جنگ و صلح [Vojna I mir] رمانیست از لئو نیکولایویچ تولستوی (۱۸۲۸-۱۹۱۰)، نویسنده روسی. این اثر بزرگترین اثر ادبیِ روس و یکی از مهمترین رمانهای ادبیات جهانی است.
در حقیقت، زندهگی ملت روس چندان کامل و بر زمینهیی با چنان علو و رغبت انسانی، در آن وصف شده است که میتوان یکی از زیباترین یادگارهای تاریخی تمدن اروپایی برشمردش. تولستوی این رمان را در پنج سال نوشت و آن را در ۱۸۷۸ انتشار داد.
در متن رویدادهای بزرگ تاریخی آغاز سده نوزدهم ( نبرد ۱۸۰۵-۱۸۰۶ اوسترلیتز و نبرد ۱۸۱۲-۱۸۱۳ بارادینو و حریق مسکو)، ماجراهای زندهگی دو خانواده اشرافی، یعنی خانواده باکونسکی و راستوف، ثبت میشود. این رمان به نوعی همان شرح وقایع زندهگی این دو خانواده است. کنت بزوخوف، که پیداست خود نویسنده است، چهره اصلی آن است، هرچند همواره در صحنه نیست. پرنس بالکونسکی سالخورده، که در زمان کاترین بزرگ ژنرال بوده، شکاک و طنزگویی است تیزهوش ولی مستبد که در املاک خود با دخترش، ماریا، زندهگی میکند. او نه بسیار جوان است و نه بسیار زیبا، ولی چشمان «بس زیبا و پرتوافکن» و لبخند محجوبانهاش از علو روحی بسیاری حکایت میکنند. ماریا با شایستهگی بار زندهگییی را میکشد که پدری رئوف ولی سختگیر و جدی زمام آن را به دست دارد؛ با اینهمه، در کنه ضمیر، به این امید است که روزی کانون خانوادهگی خاصِ خود را داشته باشد. این امید هرچند مدتها بعد، بر اثر ازدواج او با نیکولای راستوف برآورده هم میشود.
مهمترین چهره خانواده بالکونسکی پرنس آندری، برادر ماریا است که از هر حیث با خواهرش فرق دارد: نیرومند، تیزهوش، رشید و رعنا، آگاه از برتری خویش؛ ولی به خطای خود پی برده و بیهوده در پی آن است که بهطور خلاق از مواهب خود بهره برد. وی که یک بار در نبرد اوسترلیتز زخمی شده است، به کانون خانواده باز میگردد؛ همسرش مرده است و او عاشق ناتاشا راستوف میشود که دختری است بسیار جوان و سرشار از احساسات، که در نظر او کمال مطلوب پاکی و زیبایی جلوه مینماید. چون این دختر، در لحظهیی از لحظات سردرگمی، به دام آناتول کوراگین، جوان پر زرق و برق و سبکمایه میافتد، آندری بالکونسکی به تمام معنی دچار سرخوردهگی میشود. بعدها، در لحظاتی که چراغ عمرش اندکاندک بر اثر عوارض زخمی تازه که در نبرد بارادینو برداشته است، رو به خاموشی میدهد، سرانجام «حقیقت زندهگی» را مییابد که همان عشق به خداست. به موازات نشیب و فرازهای زندهگی خانواده بالکون، دگرگونیهای خانواده راستوف را شاهدیم. نیکولای راستوف، این موجود اندکی سادهدل، بیآنکه احساس مشکلی کند و دچار دودلی باشد، زیست میکند؛ با این وصف، منشی نجیبانه و پرشهامت و شاد دارد. وی هنگامی که بر اثر پیش آمدن موقعیتهایی، کارش به ازدواج با پرنس ماریا میکشد، همسری عالی و پدری مهربان میشود. پرجاذبهترین سیمای خانواده راستوف ازآن ناتاشا است.
ناتاشا یکی از زیباترین آفریدههای تولستوی و یکی از انسانیترین و سحارترین آفریدههای ادبیات جهانی است. این دختر سرشار از نیروی حیات و شادی است و قادر است که با شادابی و سرزندهگی خود همه پیرامونیان خویش را زیر نفوذ گیرد. او «ضمیری روشن» دارد که به گفته پیر بزوخوف، در وجود او کار عقل را میکند. با این همه، ناتاشا جوانسالتر از آن است که به خلای پنهان در پس ظاهر درخشان آناتول کوراگین پی برد، و او را بر آندری بالکونسکی ترجیح میدهد. با این همه، پیوند گسستن از کوراگین نقطه عطفی است در زندهگی دختر جوانی که فریب آناتول را خورده است؛ ناتاشا خطایی را که از او سرزده، نمیتواند بر خود ببخشاید و در چنبره نومیدی و سرخوردهگی، خواهان مردن است. فقدان برادر کهترش، پیر، که در کارزار کشته شده است، مایه نجات او میشود و به او نیروی زندهگی میبخشد؛ زیرا این مرگ ناگزیرش میسازد که مراقب مادرش باشد و او را در این درد و غم بیکران دلداری دهد. متعاقباً با عشق پیر بزوخوف درمان او کامل میشود. ناتاشا، همچون پرنس ماریا، همسر و مادری نمونه میشود که وجود خود را سراسر وقف وظایف تازه خویش میکند. سرنوشت پیر بزوخوف، به نوعی، حد واسط سرنوشت پرنس آندری بالکونسکی و ناتاشا است.
پیر که فرزند نامشروع کنت سیریل بزوخوف است، پس از مرگ پدر صاحب ثروت هنگفتی میشود که راه بهرهبرداری از آن را نمیشناسد. پیر بزوخوف فربهاندام ـ که به تفکر گرایش دارد و زندهگی درونی زیاده پرمشغلهاش مانعی است بر سر راه باروری استعدادها عقلانی او ـ هرچند تباین بس آشکار رفتار خود و رفتار دیگران را از طریق شهودی حس میکند، این سابقه در او هست که با سادهگی و خلوص بدوی با امور روبهرو شود و به علاوه، از حس سازگاری که به وی امکان بخشد، راه میانهیی در خور زندهگی پیش گیرد، بیبهره است ـ از همان اول، طعمه و شکار آسانیابی است برای جامعهیی که در آن در جنبوجوش است. پرنس بازیل کوراگین بهآسانی موفق میشود که وی را به ازدواج با هلن، دختر سبکمایهاش، وادار سازد. این ازدواج ناخجسته جامعهیی را که در آن بهسر میبرد، بهتر به وی میشناساند و یکسره از آن دلزده و بیزارش میسازد. بزوخوف از همسر خود جدا میشود و به آزمونها و تلاشهای بیهودهیی برای اصلاحات ارضی دست میزند و سرانجام در پی نیل به یقین نهایی، به جمعیت فراماسونری درمیآید که به اندکزمانی مایه سر خوردهگی او میشود. هنگامی که ناپلئون وارد مسکو میشود، پیر بزوخوف چنین میاندیشد که سرنوشت او را برای کشتن آن جبار برگزیده است و چون حیات خود را بیفایده میبیند، آسانتر آماده فداساختنِ خود میشود. فرانسویان، پیش از آنکه بتواند طرح خود را اجرا کند، دستگیرش میسازند؛ در زندان، در تماس با کسانی سادهدل چون پلاتون کاراتایف، اندکاندک در فضای روح او نوری تابان میشود. به محض رهایی از زندان، خواهد توانست زندهگی جدیدی را آغاز کند.
همسرش، هلن، مرده است و او احساس میکند که مجذوب ناتاشا شده است. ناتاشا، با هالهیی از درد و رنج ممتد، عجیب به او نزدیک و در نظرش عزیز میشود. در امن و امان این کانون خانوادهگی، آرامش از نو برقرار میگردد.
تولستوی چنین اندیشیده بود که رمانی درباره توطیه معروف به توطیه «دکابریستها» و قیام مسلحانه ناکام ۱۸۲۵ آنان بنویسد. وی حتا همه معلومات لازم را گرد آورده بود. با این همه، مطالعه متون برای نگارش این اثر توجه او را به عصر پیشین جلب کرد، چه سرچشمههای آن پدیدههای تاریخی را که وی میخواست روشن سازد در این عصر سراغ میگرفت. بدین سان، وی ناگزیر تا زمان جنگهای ناپلئونی به گذشته بازگشت. فراخی دامنه موضوع ـ که رویدادهای شگرف و حایز اهمیت اساسی برای روسیه را دربرمیگیرد ـ به نویسنده اجازه میدهد که حماسه تاریخی تمامعیاری بیافرینند. هرچند مطالعه عمقی اسناد و مدارک، تولستوی را به آن عینیتی رهنمون نکرد که برخی از منتقدان خواهان یافتن آن در اثر او بودند. این مطالعه عمیق در سبک و صورت روایت دقیق و روشن داستان جلوهگر است؛ دگرگونهسازی برخی از لحظات تاریخی به هیچ روی درآن تیرهگی و ابهام پدید نمیآورد. نویسنده، با گذار از تحلیل روانشناختی چهرههای داستانی، به مشاهده حالات نفسانی جمعی، عنصری پراهمیت وارد اثر میسازد؛ زیرا سخن بر سر چارهچوبی است به وسعت تاریخ روسیه از ۱۸۰۳ تا ۱۸۱۳.
اهمیت جنگ و صلح نه تنها با عظمت چارچوب و وسعت بینش هنرمند، بلکه همچنین با آنچه کسانی «عنصر اخلاقی» و کسانی دیگر «عنصر فلسفی» خواندهاند، روشن میگردد. در عنصر فلسفی دو مولفه وجود دارد: یکی با برد و دامنه جهانی و دیگری نوعاً روسی. مولفه جهانی همان فلسفه تاریخ خاص تولستوی است. به نظر او، آنچه در رویدادهای بزرگ تاریخی باید عامل قطعی شمرده شود، روح تودههای مردم و قوت اراده نفوس پاک و متحد در تلاشی مشترک و قهرمانانه قرین گمنامی و موضع انفعالی آنان است، نه ذهن وقاد سرداران و رهبران یا نبردآرایی ستادها.
از سوی دیگر، تولستوی بر این باور است که این فلسفه در روحیات خلق روس به بهترین وجهی به بیان درآمده است. معتبرترین ترجمان این روحیات، سرباز پلاتون کاراتایف و در سطحی عالیتر، ژنرال کوتوزوف است. کاراتایف، با دعای شامگاهی خود، «خدایا، مرا چون سنگ بخوابان و چون نان برخیزان»، بیانگر فرمانبرداری سادهدلانه انسان از وجود مطلقی است که بر او فرمان میراند. وجود او خود مظهر اصل رضا و تسلیم به مصایب است – با این ایمان خالصانه کوتوزوف، که به هجوم ناپلئون و آثار آن با نظر شهودی روستانشینان روس مینگرد، میداند که ناپلئون هنوز هیچ نشده رمق از دست داده است و سرنوشت او این است که در پهنه بیکران غمزده استپها محو شود. از این رو، به فکر آن نیست که در پی نبرد منظم باشد: وی با اطمینان قلب در انتظار ساعت عقبنشینی بزرگ است. کوتوزوف نماینده آگاه دریافتی عرفانی از زندهگی است که به عقیده نویسنده، تنها مردم متأمل و شکیبای روس، میتوانند حامل پیام آن به جهان باشند.
این دریافت که تولستوی از پروردنِ آن با اتقانی نظری (آخرین صفحات رمان خود به تمام معنی تحقیقی است در فلسفه تاریخ، مستقل از باقی اثر) پروا ندارد، در مجموع این رمان شاعرانه وسیعاً تحقق مییابد؛ رمانی که در آن مایههای روانشناختی و حماسی و توصیفی در وحدتی شگفتانگیز بههم درمیآمیزد. چشم زلال و خیالپرور پیر بزوخوف به منزله پردهیی است که تصویر جهان بر روی آن میافتد، جهانی که تقدیری کامل و به گونهیی اسرارآمیز بهرهمند از حکمت راهبر آن است. تردید او تنها به ظاهر تردید است؛ در حقیقت، پیر با سیر و تأمل واقعی فقط آشنا میگردد ـ و او خود بیش از پیش به این معنی آگاهی مییابد. وی، که از همان سن پختهگی اصرار داشت درباره پیرامونیان خویش داوری کند، سرانجام پی میبرد که همه داوریها نسبیاند. با این همه، در برابر مطلق عاجز میماند. آنگاه، چنین پیش میآید که در پرتو انبازی خوشنفس، در هر یک از افعال زندهگی روزمره، حرکات جهان خاکی، در سطحی والاتر به صورت نوعی پیوستهگی با حقیقت سرمدی درمیآید.
از این رو، میتوان گفت هیچگاه دست به عمل نمیزند و چون میزند، تلاشهای او کند و ناشیانهاند؛ وی نه عارفصفت است، نه قدیس؛ اصلاً برای زهد ناب آفریده نشده است. اما برای آنکه به تعادل برسد، باید میان ممکن و مطلق آن توافقی را برقرار سازد که نافی هر عمل شگفت یا قهرمانانهیی است. از اینجا، انسانیتی بیتخلخل و اندکی انفعالی ناشی میشود که در میان چهرههای داستان تنها او توانسته است به آن دست یابد. به گرد پیر، صور گوناگون هستی که ارادهیی فراتر از افراد بر آن حاکم است، با همه تنوعش شکوفا میشوند. به ویژه در عالم نوجوانی که در این رمان به عمیقترین وجهی به بیان هنری درمیآید. این «نوجوانی» در اثر تولستوی در فضای خوشتری (توان گفت بیاندازه خوشتر) جلوهگر میشود و ویژهگی آن فردیتی است پیشرس که ذوق و شم فطری، آن را به درجهیی بالاتر میرساند و به افراط میستاید. نوجوانی، با جلوههای بیشایبه شادی و غم و با تأثرات و انفعالات خود، نظارهگاهی است که سیر به سوی هدف نهایی با پیشبینی سرنوشت آدمی اجازه میدهد. ناتاشا روح این جوانی است که سایه و روشنِ آن را با همه حدت از سر گذرانده است و به هنگام گذار از نوجوانی به سن پختهگی، رشته آن تماس جادویی گسسته میشود. جهان رشد و پختهگی تولستوی در اینجا عجیب نابینا و گرانبار از امکانهاست: جهانی است که در آن، جنگ و صلح با بیهودهگی غمانگیز خود از پی هم میآیند؛ جهانی که به جبر قربانی خود میشود. اگر بهترین افراد خود را ملزم به بازجست درونی پنهان و ناتمامی میسازند، قاطبه کسان به سایقه اوضاع و احوال به سوی مقصودهای عاجل رواناند که همینکه آدمی به آنها رسید مستحیل میشوند، چون مردم از فهم معنای سرنوشت خویش عاجز هستند. عقل و نبوغ، خطر چنین مسیر کورکورانهیی را برنمیتابند. این را هم باید گفت که آناتول کوراگین سبکسر و کممایه و ناپلئون، هر دو به یکسان در این نابینایی انبازند. در حقیقت، معنای تقدیر حاکم برای هیچیک از آن دو موضوع مطالعات روانشناسی نیست، بلکه تنها بازی انگیزههای بیپیوندی است که در کنار هم قرار گرفتهاند.
تولستوی، در سایه پیروزیهایی که در عرصه واقعبینی بهدست آورده بود، نخستین کسی بود که ارزش برخی مشاهدات باریکبینانه ـ گترهای چکمه یک افسر طی نبرد، گفتوشنودی پوچوبیمعنی که با اصراری خندهآور و در موقعیتی نمایشی تکرار میشود، چین و شکن نیمتنهیی که در اثنای سخنانی پرحرارت جلب توجه میکند و در جلب نظر حاکم میشود و… ـ را آشکار ساخت.
زندهگی خاص همه این جزییات دور از انتظار، بر سرنوشت بینوای انسان بار میشود و رویداد آنها در زمینهیی مابعد طبیعی بازتاب مییابد که خواننده را دچار آشفتهگی میسازد. با این روابط، میان امر محدود و امر سرمدی، که گاهی در عمق یکی از نفوس، آشکار و گاهی در انبوه مردم و محیطی که آنان را احاطه میکند جلوهگر میشود، جنگ و صلح را در میان آثار حماسی، در ردهیی جای میدهد که به ایلیاد نزدیکتر است تا به آثار ادبی جدید اروپا.
تولستوی، در یکی از بغرنجترین و جنجالیترین تاریخ فکری جهان، به بازیافتِ آن ارزشهای بنیادی نایل میشود که فاوست در عالم «مادرها» به سراغ آنها رفته است. وی این ارزشها را، در عین سلامت و سرشار از وعدههای خوش، آفتابی میسازد آنهم در جهانی که گویی مقدر بوده است میان دو قطب فورمالیسم پارناسی [توجه صرف به نزهت و پاکی و کمال سبک] و ناتورالیسم خشن و نابخشودنی دستوپا زند.
فرهنگ آثار. سروش.
۱,ev Nikolaevic Tolstoi 2.Austerlitz 3. Borodino 4. Bolkonski 5. Rostov 6. Bezuchov 7. Kuragin 8.Platon Karataev 9. Kutuzo
انتشار در مد و مه: ۱ تیر ۱۳۹۰
Comments are closed.